پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

نمی دانم چرا "فارس" این کار را کرد، اما اخیرا در یکی از اخبارش که در تلگرام منتشر کرد خبر از تعطیل شدن پیج شیلا خداداد داد. نوشته بود (با این مضمون) که این فضا به درد من نمی خورد، از همه فعالیت هایتان ممنون و خداحافظی!

کار با خانم خداداد ندارم و اصلا خطاب به ایشان هم نمی گویم.اما به نظرم بخش زیادی از ما کار با شبکه های اجتماعی را بلد نیستیم و اگر هم بلد باشیم ذات این ها مشکل دارد. آخرش،  دیر یا زود بریدن در انتظارمان است. 

قصد داشتم طولانی تر به این موضوع بپردازم، اما وقفه ای که در نوشتن مطلب ایجاد شد رشته کلام را برید و ابتر ماند. 


پ.ن: 

-می خواستم پس از مدت ها بازگشت به اینستاگرام را کلید بزنم. اما منصرف شدم و کماکان همین رویه چراغ خاموش حرکت کردن را ادامه خواهم داد!

-این یک پست اتوبوسی بود. شاید تهدید های این موضوع همین باشد. نصفه کاره ماندن! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۴ ، ۱۰:۲۰
محمد حسن شهبازی
پیام های تلگرامی بود که ترغیبم کرد این دو فیلم را ببینم. هر دو را در یک یادداشت این گونه ثبت کردم: "ثریا و برادران". شب بود و آنتن اینترنت هم 3G. بسته هم که هر ماهه اضافه می آمد، تصمیم گرفتم با همان گوشی دانلود کنم. جستجوی ثریا خیلی ساده به نتیجه رسید اما برادران که دو قسمت بود، نه. همان نقد ثریا را چسبیدم و دانلود کردم اما به دلیل کمبود وقت و شرایط مناسب و یا نبود حوصله همان لحظه ندیدم. ماند توی گوشی تا همین چند روز پیش دیدمش. از آن جایی مشتاق شدم ببینم که در یک پیام نسبتا متفاوت و البته یکسان در چند گروه دیدم که رهبری از برنامه ثریا که موضوع اصلیش را به جشنواره مردمی عمار اختصاص داده بود، تقدیر کرده بود.
خلاصه بالاخره فرصت و قسمت شد که این برنامه را ببینم. مثل اکثر فیلم های کوتاه و بلند که به اندازه زمان فیلم، وقت یکپارچه ندارم تا کلش را پشت سر هم ببینم این ثریا هم دو قسمتی شد.(البته بحمدالله عادت کرده ام که با دو قسمتی دیدن آسیبی به فیلم وارد نشود و ذهنم با دیدن آخرین صحنه از بخش قبل فیلم را یادآوری می کند و ادامه می دهد.) قسمت اول نزدیکی های غروب و در تاکسی سیدخندان به ونک بود که به دلیل نبودن ترافیک زیاد کمتر از 20 دقیقه آن را توانستم ببینم. بخش دوم هم یک روز صبح در اتوبوس های غرب به شرق همت دیده شد. آن روز صبح نمی دانم چرا، اما اتوبوس خیلی خلوت بود. در حدی که توانستم یک صندلی خالی گیر بیاورم بدون این که فرد خاص دیگری بی صندلی بماند. نشستم و هندزفری را وصل کردم و شروع فیلم. درست از همان ادامه مشغول دیدن شدم. فیلم موارد + و - ای برایم داشت و گاهی خوشحال می شدم از دیدنش و گاهی هم کمی توی ذوقم می خورد. جدا از محتوای برنامه صدای نادر طالب زاده که میهمان اصلی این قسمت بود مثل همیشه برایم جذاب بود. مورد منفی هم بماند... فعلا قابل اغماض است.
برنامه این قسمت پخش سه اثر از جشنواره بود. اولی را چون برایم خیلی جالب بود اسم و داستانش در ذهنم مانده، "علمک"!(توصیه می کنم کل برنامه را ببینید.). بعدی ار اشتباه نکنم درباره غواصان شهید و کلا مقوله "قهرمان" بود و آخری هم اثری دانش آموزی که برگزیده شده بود و اشاره به رشوه داشت. همین الان هم اسمش یادم آمد، "رومیزی". در طول دیدن فیلم این که دیدنش با حس و حال رهبری عجین شده برایم جالب بود و کلا مقوله انقلاب و هنر و جشنواره فیلم مردمی و ... برنامه را خاص تر کرده بود. حمایت های نادر طالب زاده از آثار و این که حتی یک نکته منفی هم از فیلم ها نمی گفت در نوع خودش جالب بود. در طول مشاهده فیلم هم شاید صدها فکر به ذهن انسان خطور کند. از فکر های ریز که توسط اثرهای موضوعی به ذهن آدم خطور می کند تا تفکر های کلان که بر پایه همان انقلاب و مردم و ... می چرخد.
فضای فیلم ها و آثار طوری بود که روحیه انقلابیگری آدم را بر می انگیخت. روی صندلی های خلاف جهت حرکت ماشین، در حال مشاهده بودم و از بیرون کادر گوشی محیط اتوبوس را می دیدم. بعد از این همه مدت گیر آمدن یک جا با این مسیر طولانی، در حد شیرینی روز آخر امتحان ها یا شنیدن اولین صدای نوزاد توسط مادر است. اما در همین تصویر تاری که داشتم مرد مسنی را دیدم که می شد گفت قطعا ایستادن برایش سخت تر از من بود.(معمولا یک محاسبه منطقی می کنم که ببینم کدام ارجح است. نشستن یا بلند شدن؟ معیار هم به صورت خلاصه همان برچسب نصب شده در همه اتوبوس هاست. اولویت با سالمندان، معلولان و افراد کم توان) این بار شاید خیلی سریع محاسبه به نتیجه رسید. ثریا کار خودش را کرده بود! :)

پ.ن:
-امروز هم یک کلیپ دیگر می دیدم. اشاره های غیر مستقیمی به این موضوع می کرد. به این نتیجه رسیدم که اگر روزی خدای نکرده جنگ شود، یک سری باید با سرعتی خیره کننده بنشینند کلیپ پشت کلیپ بسازند و هی تزریق کنند به مخاطب(از رزمنده ها تا عوام الناس)
-کلیپ یک نمونه از یک مجموعه بزرگ است.
-الان هم یک جورهایی جنگ است. کلیپ سازها هستند؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۴ ، ۱۸:۴۰
محمد حسن شهبازی

همانا وقتی خداوند ناب ترین نعماتش را می آفرید، نسیان را هم در میان آن هذ قرار داد.

"اه، کلافه شدم .  هیچی یادم نمی مونه. لعنت!" شاید این شکواییه یک نفری باشد که اتفاقا سن چندانی هم ندارد ولی زیاد احساس می کند که حافظه اش آبکی شده. اگر واقعا خیلی وضعش خراب است که برود دکتر و یک فکری به حال علل این اتفاق بکند، اما اگر کلا انتظار حافظه کامپیوتر از خود دارد بیاید دو کلام با هم حرف بزنیم. 

رفیق تا بحال فکر کردی اگر فراموشی نبود چه بر سرمان می آمد؟ تا بحال تصور کردی اگر قرار بود اشتباهاتت دائمی در ذهنت ثبت می شد و هر وقت دلش می خواست مثل آینه در جلو چشمانت ظاهر می شد چه بلایی سرت می آمد؟ مگر می شود دوام آورد؟ هر اشتباهی که بیشتر زجرت داده را سعی کن بخاطر بیاوری. هر چه قدیمی تر، بهتر. دیدی؟  کمی طول کشید تا کامل یادت بیاید. حالا فکر کن همین دیروز این اشتباه را مرتکب شدی و تلاش کن حال و هوای بعد از آن را هم شبیه سازی کنی. آه، خیلی وحشتناک است. اصلا حسرت عین جذام وجود آدم را می خورد. آن روزها احتمالا منتظر بودی زمان هر چه زودتر بگذرد تا این حس لامصب کمتر در فکرت رژه برود. 

حالا نظرت چیست؟ فراموشی خوب تست یا بد؟ اگر قرار بود اشتباهاتت همیشه دنبالت صف کشیدند چند تن بار باید هر روز میکشیدی؟ نهایتا چند قدم می توانستی برداری؟


پ.ن: بیا خدا را شکر کنیم...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۴ ، ۲۰:۲۸
محمد حسن شهبازی

از مهم ترین دردهای امروزی است. برای بعضی اصلا تبدیل به یک چیز عجیب و غریبِ مسخره شده. ریشه اش را هم مثل خیلی از دردهای دیگر نهایتا می توان در اینترنت پیدا کرد. و در راس همه شان گوگل. 

پیش دانشگاهی بودیم که معلم ادبیاتمان یک اشاره ریزی به این قضیه کرد. این بحران بی صبری کنونی آن موقع هم وجود داشت ولی شاید هنوز اپیدمی کشنده ای نشده بود که امان بعضی را ببرد و عملا عده ای را نابود کند. می گفت الان شما اصلا حوصله ندارید بروید یک هنری مثل خوش نویسی را یاد بگیرید. هنری که باید در خلق یک کلمه اش کلی زمان صرف کنید و بعد از نوشتن یک کلکه، مثلا تک تیرانداز که "ک" اش به تنهایی چند ثانیه زمان می برد باید دست خط را ببرید پیش استاد و اگر سرش خلوت بود ببیند. ایرادات را مشخص کند و بروی دوباره همین تمرین را تکرار کنی و پس از سالها تلاش خطت خوب شود و هنرمند واقعی بیایی بیرون. راست هم می گفت. آن موقع ما پالس هایی نشان داده بودیم که این اتفاقات خواهد افتاد ولی باز در آن روزها اینترنت کمی آن طرف ترمان می نشست. نه مثل الان که بعضی کنار رگ گردنشان منزلی دیگر سر و سامان داده اند برای آن جناب. خلاصه بد دوره زمانه ای شده است این عصر بی صبری...

این ایام که نسل جدید صبر را گذاشته توی صندوقچه با تمام توان روی در صفل شده اش نشسته که مبادا آن را استفاده کند، ما هم اسیر شده ایم و عضلات صبرمان لاغر و نحیف شده. امروز که سر یک قضیه ای خیلی مضحک عجله کردم و سر بی صبری ضرر مادی و معنوی کردم دیگر کاسه صبرم لبریز شد و پس از چند مورد اشتباه، باید یک رژیم صبر بگیرم تا کمی به حالت ایده آل نزدیک شوم. به شما هم اگر از این مدل مشکلات دارید پیشنهاد می کنم کمی زمان را "منطقی" کش بدهید...

پ.ن: 

-با گوگل خصومتی ندارم، اتفاقا چند دقیقه پیش با هم بودم. شایعات را تکذیب می کنم.

-شاعر می گوید: صبوریم کمه ،  بیقراریم زیاده...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۴ ، ۱۸:۳۹
محمد حسن شهبازی

سال نوی میلادی رو به همه مخاطبان مسیحی وبلاگ تبریک میگم. همتون برای من گل هستید. اصلا شما سر نزنید کل بازدیدا خوابیده. امیدوارم سال خوبی داشته باشید. اصلا دیگه نوروز کنسله. ما به عشق شما_این خیل عظیم_ فقط کریسمس و اینارو جشن میگیریم. 

راستی عذر میخوام. بنده ۳ ژانویه امتحان دارم. برم بخونم.

Happy new year :*

پ.ن: بنده در جواب یکی از آموزشگاه های شبکه، یکی از فروشگاه های ورزشی منیریه و سایر دوستانی که سال نو میلادی رو تبریک گفتن، میگم خویشتندار باشید و یه ذره وایسید. اصلا بهتره بشون بگیم: keep calm and wait for Nowrooz!



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۰:۳۷
محمد حسن شهبازی

از مواردی که این روزها شاید ذهن عده ای را به تسخیر درآورده باشد، فاکتورها و عوامل غیر حقیقی در انتخاب برای خرید می باشد. به جای این که مواردی مانند کارایی، قیمت، کیفیت و... در اولویت باشند،  سریعا معیار "چه طور باشد که در چشم دیگران بهتر باشد" و موارد مشابهی که عمدتا بر محور ظاهر می چرخد در راس تصمیم گیری رخ می نماید. بررسی علمی و عمیق آن چه که موجب این اتفاق می شود بماند برای روان شناسان و جامعه شناسان. اما چیزی که عجیب و ناراحت کننده است،  همین اولویت بالای نظر دیگران در برابر نیازهای حقیقی شخصی می باشد که در ازای دید مثبت اطرافیان حاضر شویم سختی های غیر منطقی را(سختی در دو بعد. هم از دست دادن یک لذت شخصی و محرومیت از آن یا واقعا تحمل یک فشار اضافه) به جان بخریم. متاسفانه در اقشار زیادی هم این اتفاق رسوخ کرده. شاید از عوام انتظاری نرود،  اما وقتی قشر آگاه هم به این رذیله دچار شود، دیگر نمی توان انتظار داشت تا عوام الناس از درون خود به سادگی این مشکل را مرتفع نمایند. زیرا مادامی که در نگاه عوام آن شخص فهمیده و آگاه هم این طور عمل می کند. دیگران به او به چشم یک الگو می نگرند و این چرخه بی وقفه تکرار خواهد شد.

حال باید کمی بیشتر و عمیق تر اندیشید که چرا در مواردی که سطح نیازهایمان در خرید یک کالا تا حد مشخص و معلومی است برای تامین نظر دیگران احیانا هزینه و سختی هایی را به خود تحمیل کنیم؟


پ.ن ها:

-متاسفانه به شخصه بارها درگیر این موضوع شده ام. وسوسه یک به اصطلاح آپشن اضافه وقتی استفاده خاصی از آن ندارم. یک جورهایی فقط به جهت کلاس!

-باز این ایام امتحانات رسید و این سفره دل باز...

-موضوع "مطلب اتوبوسی" افتتاح شد!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۱۹:۵۱
محمد حسن شهبازی
وقتی بحرانی پیش می آید، اگر پیش بینی شرایط را نکرده باشم احتمال وقوع فاجعه بالاست. مثالش همین بلای زلزله که اگر کشوری مثل ژاپن آمادگیش را نداشته باشد معلوم نیست چه بلایی سرش خواهد آمد. مثال عدم آمادگی در برابر آن را هم خودتان احتمالا می دانید. اما چه بحران هایی ممکن است زندگی ما را با خطر مواجه کند؟
شاد و خوش خیال سوار جت اسکی گوگل شده ایم و روی دریای اطلاعات موج سواری می کنیم و از تابش آفتاب و نسیم و قطرات آبی که روی صورت می پاشد لذت می بریم. از قضا این جت اسکی سالهاست شارژ شارژ است و خاموش نمی شود. هر بار دکمه اش را بزنی می تازد و روز به روز هم چابک تر می شود و بهینه تر روی آب سر می خورد. با استفاده از آن کمتر ضربه آب را حس می کنی، ریسک افتادنت تقریبا به 0 رسیده و خلاصه موج سواری را برایت ساده تر از قبل کرده.
خوش بینی خیلی خوب است اما تا حدی. بیایید برای 1 درصد هم که شده بدبین باشیم و فرض کنیم ناگهان جت اسکی خاموش شد، کفش سوراخ شد و بساط موج سواری تعطیل. حال باید چه کنیم؟ اگر عمری مشغول موج سواری بوده باشیم و خوش خوشان چشم ها را بسته و خنکای قطرات آب و بادی که به صورت می خورد خاطره همیشگی مان باشد آن وقت شاید دیگر روزی را به خاطر نیاوریم که با تخته پاره را همین مسیر آبی را طی می کردیم. شکی نیست که عصر جت اسکی رفت و آمدمان را متحول کرد اما همیشه بودن جت اسکی بدعادت مان کرد. وقتی خراب شد دیگر دستمان به هیچ جا بند نیست. فراموش کردن فنون شنا و با تخته شناور ماندن مصیبت بعدی است...
اوضاع امروز بعضی های مان همین است. این گوگل همیشه حاضر که همه روز هفته 24 ساعته در خدمت ماست، بد عادتمان کرده. همه چیز را باید در نهایت لذت و راحتی در اختیارمان بگذارد. اگر یک روزی کلا اینترنت قطع شود چه بر سر بعضی های مان خواهد آمد؟ شاید خنده دار باشد اما می شود تصور کرد که در بعضی نقاط دنیا وقتی این نبود اینترنت کمی طولانی شد، شاهد تظاهرات، اعتصاب ها و تبعات بعدیش باشیم. همین که کسی خودکشی نکند جای امیدواری دارد.
زیاده گویی نکنم، در این شرایط که تکیه مان به گوگل و رفقایش زیاد شده گاهی هم روی پای مان بایستیم بدک نیست. یک مانوری می شود و یک دوری که روی پاهای خودمان بزنیم می بینیم با همین گوگل بد جوری عضلاتمان تحلیل رفته است. شاید لازم باشد کمی رژیممان را بازنگری کنیم...

پ.ن: بر خلاف بعضی که خاطرات جت اسکلی سواری شان ثبت شده، بنده تجربه عملی ندارم و فقط خیالش را کردم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۱:۰۲
محمد حسن شهبازی

وقتی داشتم به موضوع این پست فکر می کردم تا فضای اصلیش شکل بگیرد و بعد اینجا منتشر کنم، یک ایده خوب و راضی کننده به ذهنم رسیده بود. اما حالا که وقت منتشر کردن است، چیز خاصی از آن یادم نمی آید. این یک ساعت بین راه که با اتوبوس طی شد ظاهرا ذهن را ریست کرده است.

بگذریم. آن شعر معروف "نرم نرمک می رسد اینک بهار" فریدون مشیری را باید از همین روزها زمزمه کرد. نه روزهای پایانی اسفند چراکه آن موقع بهار دیگر آمده و اصلا نرم نرمک هم نیست. بلکه الان نرم نرمک است. وقتی که چشمم به دکاغذ تبلیغ دکه روزنامه می خورد که نوشته:"تقویم ۹۵ رسید!"


پ.ن:

لم برای آن ایده فراموش شده تنگ می شود، خداحافظ!

-این قافله عمر عجب می گذرد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۰:۴۲
محمد حسن شهبازی
می خواستم بروم خیابان وزرا. طبق معمول قبل از رفتن جستجو کردم و به سادگی پیدا شد. از دانشکده هم مسیرش هموار بود. با بی آر تی تا انتهای مسیر_ یعنی ایستگاه بیهقی _ می روم و مابقی را هم پای پیاده. شب بود و برف و بارانِ قاطی تازه شروع به بارش کرده بودند. وقتی رسیدیم آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. این طور وقت ها عجله مردم برایم جالب است. هوا واقعا سرد بود. تا رسیدم جی پی اس را علم کردم و یک جستجوی کوچک انجام دادم تا ببینم کجا هستم و به کجا باید بروم. بعد از مسیریابی اولیه به سمت میدان حرکت کردم و پادساعت گرد در حاشیه میدان چرخیدم تا به سر خیابان مورد نظرم برسم. در میانه راه دوباره یکی از این سارقان مسلح به سیخ و آدامس را دیدم که تازه داشت شروع می کرد. ایستادم و شروع کردم گیر دادن که نکن. معمولا اول خیلی جدی نمی گیرند اما وقتی خیلی پاپی می شود دست بر می دارند و از آنجا می روند.( احتمالا مسیر بعدی شان صندوق سر چند کوچه آن طرف تر باشد). ولی این یکی از من هم سیریش تر بود. چهره اش هم شاداب تر از اکثر این ها بود که به یک ذره مال مددجویان کمیته امداد هم رحم نمی کنند. آخر سر بازی مان برد-برد تمام شد. نتوانستم جلویش را بگیرم که چیزی بر ندارد ولی همین که فضا را برایش کمی ناامن کردم که بداند شهر بی صاحب نیست،‌آن هم دقیقا دور میدان آرژانتین میان آن همه نور و رفت و آمد،‌یک نوع پیروزی به حساب می آید. آرزو بر جوانان عیب نیست و آرزو می کنم بعد از من یک نفر دیگری به این کار ادامه داده باشد. بگذریم. مسیرم را ادامه دادم و به سر خیابانی رسیدم. اگر اشتباه نکنم بخارست بود، یا همان احمد قصیر خودمان. من دنبال خیابان وزرا می گشتم. از طرفی گرسنه هم بودم. همین طور که احمد قصیر را پایین می رفتم یک سوپرمارکت دیدم و رفتم داخل. از آن جایی که سرماخورده ها خیلی قدرت انتخاب ندارند و بهتر است دنبال چیزی باشند که در جهت بهبود حالشان باشد، از میان گزینه های موجود دنت موزی را انتخاب کردم تا شیر و موزش کمی به حالم کمک کند(یا لااقل ضرر نزند). خیلی زود تمام شد و آشغالش را در سطل یکی دو کوچه جلوتر انداختم. از میان فرعی ها به سمت خیابان وزرا می رفتم و گهگاهی هم دنبال تابلویی می گشتم که این خیابان را پیدا کنم و خیلی دست به جی پی اس نباشم. کمی گذشت و خبری نشد. به ناچار جی پی اس را درآوردم و چک کردم و دیدم ای دل غافل. مشغول دور شدن از خیابان بودم.دوباره مجبور شدم مسیر طی شده را برگردم. ترجیح دادم به جی پی اس که جواب درستی از آن نگرفته بودم اعتماد نکنم. حرف های شهرداری را ملاک قرار دادم و خوب و بجا هم سخن گفته بود. تقریبا مسیر را پیدا کرده بودم که به یک سوژه جالبی بر خوردم.
یک بنده خدایی به رحمت خدا رفته بود. به رسم همیشگی مراسم ختمی برگزار شده بود. دم در مثل سایر مراسم ها تعدادی دسته گل بود و صاحبان عزا هم جلوی در ایستاده بودند، منتها کمی متفاوت. خدمتتان عرض می کنم چرا. اگر اشتباه نکنم یکی هم آن جلو سیگار می کشید. از بیرون داخل معلوم بود. همه تنگاتنگ نشسته بودند. از فضای داخل مراسم خیلی اطلاع نداشتم که چه می گفتند و چه می شنیدند. چند قدمی که از جلوی آنجا رد شدم گردنم به سمت مراسم جالبشان خم بود تا گذشتم و به مسیر ادامه دادم. اما چرا؟  
چون که آن جا یک کافه بود. احتمالا بجای فاتحه که در ختم ها پشت سر هم می خوانیم و هدیه به روح درگذشته می کنیم تا خدای رحیم درباره معفرت آن مرحوم تصمیم بگیرد ابنجا سیگار بابد آتش به آتش شود و دودش را به هیچ وجه حبس نکنند تا مرده مورد نظر در فضای دود آلودی که در بزرخ ایجاد شده بپیچد به بازی و یکهو از لای در بهشت بپرد تو و خودش را مشغول خوردن میوه های بهشتی کند تا تابلو نشود تازه آمده. البته شرکت کنندگان محترم باید توجه کنند که سیگارهای خوش بو بکشند، چون که اگر بهمن و از این سیگار های خز و خیل بکشند و تازه درگذشته مذکور بوی ناجور سیگار بدهد، باز هم لو می رود. بهترین گزینه همان کاپیتان بلک معروف است تا اگر کسی گیر داد که این چه بوییست که می دهی، سریع بگوید ادکلن زدم.خلاصه فضایی بود که باید می دیدید. یک شانس هم اگر باقی مانده بود تا یک حالی به آن بنده خدا می دادند را نیز با سیگار ها دود کردند رفت هوا.
پ.ن ها:
-البته من ندیدم کسی داخل سیگار بکشد. فقط خیال بود و کمی شیطنت 
-راستی فهمیدید چرا جلوی ثر امکان لولیدن(ببخشید چیز بهتری پیدا نکردم) بانوان و آقایان در هم فراهم می شود. چون کافه ها یک در بیشتر ندارند و معمولا آن در کوچک است.
-البته این که ریا نکردند خودش پوئن مثبتی است اما ای کاش بزرگان فامیل پیش دستی می کردند و آن شانس را زنده می کردند...

والسلام
(پایان یافته در ۲۶ آذر، ساعت ۲۱:۴۶، اتوبوس در راه منزل)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۶
محمد حسن شهبازی
برنامه هایی که می توان در یک ساعت زمان رسیدن تا مقصد در اتوبوس پیاده کرد خیلی متنوع نیست. خصوصا اینکه باید اکثر قریب به اتفاق مسیر را ایستاده باشی و حالا که زمستان است و گه گاه برف و باران می آید باید کیفت را هم به روشی کنترل کنی چون کف زمین خیس است و معمولا جایی برای زمین گذاشتن نیست. حالا می ماند چند گزینه محدود. یکی مطالعه است. یکی درآوردن هندزفری و موسیقی. دیگری هم سیر آفاق و انفس(به قول معلم دیفرانسیل پیش دانشگاهی).
باید بگویم که بخش عمده ی این ساعات به حمدلله به همان مورد اول سپری شده. حتی پیش آمده کتاب هایی را هم که نیاز به یادداشت نکاتی داشته مطالعه کرده ام. از خواندن کتاب های اورول و این اواخر قرارگاه های فرهنگی می توان به عنوان نمونه نام برد. نشریه های دانشگاه هم از مهمانان اتوبوسی هستند.
گاهی در اثناء کتاب خواندن ها بافر مغز که پر می شود سر را بالا می آورم، به آن سوی شیشه های بزرگ اتوبوس خیره می شوم و نفسی عمیق می کشم. کمی اطراف را برانداز می کنم. آدم های جدید اطراف که اخیرا به جمع مسافران اضافه شده اند، بررسی هوای دم کرده یا تازه داخل اتوبوس، ترافیک و ماشین های عبوری از کنار اتوبوس. امروز صبح در یکی از همین پیام بازرگانی ها صحنه ای را دیدم. زمینی مسطح و نسبتا وسیع که سطح آن را چند سانتی برف پوشانده بود. پرنده هایی از این سو به آن سو پرواز می کردند. در ابتدا فکر کردم کلاغ هستند و صحنه های همیشگی شان. بدلیل ترافیک خیلی کند حرکت می کردند و فرصت شد بیشتر به آن ها خیره شوم. یکی شان پشت به من به سمت جلو پرواز کرد و لحظه لحظه حرکاتش را می دیدم و غرق در افکار پرواز و حس آن شده بودم که یکی دیگر از جمع جدا شد و هم جهت ما آمد و کمی هم فاصله اش را با اتوبوس کم کرد. نزدیک که شد دیدم سراسر سیاه است. یعنی حتی خبری از پرهای خاکستری کلاغ ها هم نبود. نه پرنده شناسم و نه علاقه ای به این کار دارم، ولی دیدم که از این کلاغ های خودمان نیستند. اسمشان را می گذارم کلاغ سیاه. در همین حد به دیدن شان بسنده کردم و سرم را پایین آوردم. لابد می خواستم به ادامه خواندن کتاب بپردازم که فکری در ذهنم جوانه زد. یک حساب سرانگشتی کردم که انسان چقدر عمر می کند؟ مثلا 60 سال. چند بار ممکن است چنین چیزی ببیند؟ شاید این آخرین بار بوده باشد؟ چرا اینقدر ساده از کنارش گذشتم؟ اصلا شاید این چندمین بار باشد که این موجودات را می بینم و این بار هم داشتم مثل دفعات پیش خیلی ساده از کنارشان می گذشتم. چرا مثل کودکی که برای اولین چیزی را می بیند دیگر ذوق نمی کنم؟ چرا دیگر هیجان زده نمی شوم و چشمانم برق نمی زند؟ از کنار این ها به سادگی می گذرم و با عجله به شتاب کارها می افزایم که به چه برسم؟ چه چیزی پشت این وقایع است که آن را می خواهم کنار بزنم تا به مقصود برسم؟ آیا مقصود جز در چنین بستری رخ می دهد؟ جز اتفاقی مثل دیدن کلاغ ها یکدست سیاه که فکر می کنم قبلا ندیدمشان؟ کوتاه و خلاصه بگویم: "به کجا چنین شتابان؟"

پ.ن: امان از روزی که در کاسه لبریزمان جز حسرت چیزی یافت نشود...
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۵۱
محمد حسن شهبازی