پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

فکر کنم برای مطلب قبلی با عنوان اشکال نیاز به توضیح اضافه هست و وقتی خودم یک بار از روش خوندم، حس کردم خیلی میتونه مبهم باشه. اولین توضیح اینه که من اصلا هدفم افرادی که جراحی های زیبایی انجام میدن نبود. ذکر این گروه توی اون مطلب صرفا مثالی بود برای جا افتادن بیشتر افرادی که درباره شون توضیح دادم. من افرادی رو نام بردم که به واسطه سبک زندگی و ایدئولوژی از نظر فکری تبدیل به ربات شدن و مثالشون توی دنیای فیزیک و ماده، افرادی بود که بعد جراحی های زیبایی همه مثل هم شدن. توضیح دوم هم اگرچه سخته و نمیخوام واضح اشاره کنم، ولی این طوریه که هیچ وقت هیچ کس خودشو از تبدیل شدن به ربات فکری مبرا ندونه. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۵۶
محمد حسن شهبازی

یکی از اشکالات رایج این روزا توی یه سری از آدما، اینه که به واسطه سبک زندگی و مسیری که پیش گرفتن (حالا یا ارادی یا تحمیلی) دیگه ارتباطشون با دنیای واقعیت قطع شده و یه جورایی تبدیل به ربات شدن. یهو می بینی یه سری آدم هستن که عین ربات فقط یه سری جمله رو تکرار می کنن و دیگه بدیهی ترین چیزا رو هم نمی تونن درک کنن. یه زمانی توی دنیای ظاهر، مثالی که به ذهنم زیاد میومد، تایپ رایجی از جراحی های زیبایی بود که یه سری عین هم می‌شدن. پوستا برنزه، دماغا عروسکی، لبا پف کرده و گونه های بیرون زده. انگار یکی هی از یه نفر زیراکس گرفته. 

نکنید با خودتون. این کاری که با خودتون کردین، هیچ فضیلتی توش نیست. شما یه بخشی از مغزتون رو تعطیل کردین. فکر نکنین این یه استعاره‌س. واقعا یه بخشی از مغز شما دیگه از مدار خارج شده! 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۰
محمد حسن شهبازی

نگذارید شوق زندگی در چشمان شما نابود شود؛

نگذارید نور زندگی در وجود شما خاموش شود؛

نگذارید معنای زندگی از ذهن شما زدوده شود.

به قول Dylan Thomas:

Rage, Rage against the dying of the light.

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۱ ، ۱۱:۰۰
محمد حسن شهبازی

من رها کردن بلد نبودم و به همون اندازه گیر دادن خوراکم بود. بازه های زمانی ای بود که این جا رو به روز می کردم، بدون اینکه تعریف روشن، دقیق و منطقی ای از این کارم داشته باشم. یه وقتایی هم به روز نکردم، چون نتونستم. اما الان که از نوشته قبلیم حدود 2 ماه میگذره، میخوام بگم که عمدا ننوشتم. خیلی وقتا بلاگ رو چک کردم و فقط دو تا پست جدید خوندم و یه چرخی زدم و رفتم بیرون، بدون اینکه دغدغه اینو داشته باشم که تا توی پنل هستم یه پستی بنویسم و اون توالی به روزرسانی رو حفظ کنم تا هر ماه حداقل یک نوشته وجود داشته باشه. برنامه ای هم برای به روزرسانی ندارم، اگرچه برنامه تعطیل کردن و حذف رو هم ندارم. راحت ترین و دم دستی ترین راه حل، رها کردنه. همینطوری بمونه. من اگه در طول این این 9 سال که این وبلاگ گوشه ایش رو نشون میده تغییر کرده باشم، نمیتونم منکر این تغییرات بشم. شاید بتونم مخفیشون کنم، ولی انکار نه. نوشته های این سال ها همه محصولی از وجود من بودن که با توجه به شرایطی که اون موقع داشتم تولید شدن. 

حالا من رها کردن رو به سادگی برای وبلاگ انتخاب می کنم. این رها کردن رو توی خیلی از ابعاد زندگیم هم به کار میگیرم. برای رسیدن به این مهارت، من سختی ها و سختگیری های زیادی رو پشت سر گذاشتم. هر چی هست، به نظرم اتفاق مبارکیه.

اما اینجا که قراره دیگه از نظم و اصول و قانون خاصی پیروی نکنه، شاید همینجوری چند وقت یه بار به روز شه، شاید هم از دسترس خارج شه. رهاس، هر اتفاقی ممکنه براش بیفته.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۳۳
محمد حسن شهبازی

امروز عصر که رفتم خونه مادربزرگ، بعد ناهار خواستم یه چرت بزنم و قبل از اینکه خوابم ببره یه حالی داشتم. حس عجیبی بود. نمیدونم واقعا از نظر جسمی و بدنی مشکلی داشتم یا همه‌ش روانی و ذهنی بود. اما هر چی بود حس کردم دارم می‌میرم. مثلا انگار نفسم یواش یواش داره قطع میشه و کاری نمیتونم بکنم. توی یه حالت خواب و بیداری هم بودم و نمی‌تونستم کاری بکنم. واقعا عجیب، سخت و دردناک بود. بعدش به این فکر کردم که چقدر غرق توی زندگی شدم و دیگه حتی به مرگ هم فکر نمی‌کنم و اینقدر سر خودمو شلوغ کردم و برنامه پشت برنامه چیدم که اصلا انگار جاودانه‌م و فناناپذیر شدم. به خودم میگم وا بده مرد! هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه.

ولی همونجا آرزو کردم که کاش ساده و راحت و بی درد بمیرم :) 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۰۲:۰۷
محمد حسن شهبازی

توی اقوام یکی رو داریم که امسال کنکور داد. دیروز بود که اعلام شد نتایج آخر شب میاد. چند ساعت قبل اعلام نتایج بهم زنگ زد و یه کم گپ زدیم. از خاطره روز اعلام نتایج خودم براش گفتم. خب اون موقع ما ADSL نداشتیم و با توجه به شلوغی سایت سنجش خیلی منطقی و البته عملی نبود که آدم با Dial-up نتیجه بگیره ولی با این وجود تا چند ساعت ما تو همون خونه مشغول تلاش برای دیدن نتایج بودیم اما موفق نمی شدیم. من کد ملیم رو همیشه کامل میزدم ولی نتایج نمیومد. یواش یواش به ذهنم رسید که بیا بدون 00 اولش امتحان کن ولی یه کم از نظر ذهنی فرار می کردم. احتمالا از روبرو شدن با نتایج می‌ترسیدم. دست آخر با پیشنهاد اطرافیان قرار شد بریم کافی نت. اونجا دیگه گفتم جهنم! هر چی شده دیگه شده و همونجا بدون 00 اول کد ملی فرم رو پر کردم و نتایج اومد.

از اون موقع تا الان نتیجه کنکور یه نفر برای اطرافیان جزو جذاب ترین چیزا بوده. برای خود منم هست و بدم نمیاد بدونم اونایی که از آشنا و فامیل کنکور داشتن چند شدن، ولی ریشه این حس خودم رو فضولی میدونم و برای همین جلوش رو میگیرم. اگر خواست خودش میاد میگه بهم. این روزا این بحث هم خیلی رایجه که رتبه کنکور یه چیز شخصیه و اینا. ولی زمان ما واقعا اینجوری نبود و اصلا کسی به این چیزا بها نمیداد. اما توی مکالمه تلفنی دیروز، من همینا رو گفتم. هم خاطره دیدن نتیجه خودم رو گفتم و هم اینکه نتیجه کنکور یه چیز شخصیه. اگه دوست داشتی و راحت بودی میتونی به منم بگی. این رو هم اضافه کردم که اگه نتیجه کنکورت اون چیزی که میخواستی نشد، غصه نخور. راه موفقیت فقط از دانشگاه نمیگذره. زمان ما که خیلی فضای فکری اینطوری بود گذشت و الان خیلی عوض شده اوضاع. اینا رو که گفتم، گفت: نه بابا. مگه من دخترم که رتبه‌م رو نگم. شاید واقعا این حرف از ته دلش بوده باشه، ولی من این طور حس نکردم. یک غرور پسرانه و مستانه با ترکیب فرار رو به جلو و سرکوب احساسات. شاید این حرف ناشی از بولی دوران مدرسه باشه. اینکه فضای مدرسه های پسرونه طوری بوده و احتمالا هست که اگه یه جا ضربه ای خوردی، نباید غمگین بشی و از اون بدتر نباید بروز بدی. این که سرکوب احساسات برای پسرا یه اجبار مقدسه و تو هر چقدر هم زخم بخوری، نباید وا بدی و خب خروجیش میشه همین جمله ها: «مگه من دخترم؟» نه داداش. اگه کسی با غمگین شدن سر یه شکست بهت انگ های جنسیتی میزنه، اشکال از تو نیست. اشکال از اونه. احتمالا اونه که ضعیفه و نمیخواد با واقعیت رو در رو بشه و دیگران رو هم به این سرکوب دعوت میکنه. چی از این بهتر که آدم با احساساتش شجاعانه مواجه بشه؟ تو برای کنکورت یه مقدار تلاش کردی و یه نتیجه ای هم گرفتی. اگر فاکتور شانس و ... رو کنار بذاریم و رتبه‌ت متناسب با تلاشت باشه، بهترین فرصته که با این واقعیت کنار بیای و به جای سرکوب، با درون خودت رو به رو شی. اون غصه ای که فکر می کنی باعث میشه دخترونه به نظر بیای، یه الماسه که توی وجود همه آدما با هر جنسیتی وجود داره. با این بهونه ها روش خاک نریز.

تموم شد؛ خیلی تاثیرگذار بود؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۸
محمد حسن شهبازی

ین چیزی که الان میخوام براتون بگم تو زندگیم خیلی پیش اومده و احتمالا شما هم تجربه‌ش کردید. مثلا تو یکی دو هفته اخیر شاید 2 یا 3 تاش رو تجربه کردم. آخریش یکی دو ساعت پیش بود. داشتم یه ویدئو آموزشی میدیدم که 99 درصد اوقاتش تصویر روی یه آقایی بود که صحبت میکرد. یهو توجهم به یه سری گرد و خاک روی مانیتور جلب شد و دستم رو کشیدم روی صفحه تا پاکشون کنم. همون لحظه یهو تصویر طرف رفت و یه اسلاید اومد روی صفحه :|

خیلی عجیبه نه؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۸
محمد حسن شهبازی

اون وقتایی که آدم خیلی غرق کار و زندگیه و اصن حواسش نیست با چه سرعتی داره میره جلو، یاد مرگ مثل ترمز اضطراری قطاره که یهو با کله پرتت میکنه تو دیوار روبروت!

یاد مرگ میتونه با صحنه ناگهانی یاد کردن از یه هنرمند وسط برنامه طنز باشه، یا دیدن جنازه یه گربه کف اتوبان یا حتی خرد شدن یه برگ خشک شده زیر کفش.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۴۰
محمد حسن شهبازی

داشتم رانندگی می کردم که یهو دیدم یه بچه گربه ولو شده کف اتوبان. طبیعتا غمگین شدم.[زیاد] داشت غمم فروکش می کرد که یهو چند متر جلوتر دیدم یکی دیگه هم به همون سرنوشت دچار شد. غم دلم خیلی زیادتر شد. این دو تا بچه اینجا چی کار می کردن؟ لابد از بی تجربگی و خامی پریدن وسط اتوبان. اما دنبال چی بودن؟ مامانشون رو اون ور دیدن؟ داشتن بازیگوشی می کردن؟ نکنه فکر کردن ماشین یه موجودیه که باهاشون دوسته و کاریشون نداره؟ کاش حالا که مردن خیلی زود مرده باشن و اصلا درد نکشیده باشن. کاش حالا که مردن، با هم مرده باشن و اون یکی اصلا متوجه مرگ اون یکی نشده باشه و اون لحظه رو ندیده باشه. کاش مادرشون هم این صحنه ها رو ندیده باشه. این دو تا بچه و سرنوشتشون گوشه ای از تاریکی های موجود توی این دنیا بودن. خیلی چیزای تاریک تر از این هم هست. خلاصه که کاش تو اون لحظه، رنج نکشیده باشن.

توی دنیای ما آدما هم رنج زیاده. کاش ما هم در حد توان رنجی کم کنیم...

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۳۹
محمد حسن شهبازی

آقا تعارف توش دروغ مستتره. تعارف خیلی سمه. من خودم خیلی تعارف می کنم و هنوز هم سمش تو بدنم هست و گاهی تعارف می کنم و گاهی برای تعارف کردن با خودم جنگ درونی دارم. ولی بیاید تعارف نکنیم. مثالش همین امروز. فوتبال دیشب رو که رفتیم، یکی از دوستامو با خودم بردم و موقع حساب کتاب هی دو دل بودم که سهمش رو بدم و بعدا بهش بگم اینقدر سهمت شد، یا همین الان شماره کارت و مبلغ رو براش بفرستم. دومی رو انتخاب کردم ولی یه چند لحظه ای با خودم مکث داشتم. خب که چی؟ اصن هر چقدر صمیمی، چرا باید همچین کاری کنم؟ این کجاش نشون دهنده رفاقت و ایناس؟

خلاصه من تلاش می کنم سم زدایی کنم از خودم. شما هم تلاش کنید. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۳۰
محمد حسن شهبازی