پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تجربه» ثبت شده است

توی اقوام یکی رو داریم که امسال کنکور داد. دیروز بود که اعلام شد نتایج آخر شب میاد. چند ساعت قبل اعلام نتایج بهم زنگ زد و یه کم گپ زدیم. از خاطره روز اعلام نتایج خودم براش گفتم. خب اون موقع ما ADSL نداشتیم و با توجه به شلوغی سایت سنجش خیلی منطقی و البته عملی نبود که آدم با Dial-up نتیجه بگیره ولی با این وجود تا چند ساعت ما تو همون خونه مشغول تلاش برای دیدن نتایج بودیم اما موفق نمی شدیم. من کد ملیم رو همیشه کامل میزدم ولی نتایج نمیومد. یواش یواش به ذهنم رسید که بیا بدون 00 اولش امتحان کن ولی یه کم از نظر ذهنی فرار می کردم. احتمالا از روبرو شدن با نتایج می‌ترسیدم. دست آخر با پیشنهاد اطرافیان قرار شد بریم کافی نت. اونجا دیگه گفتم جهنم! هر چی شده دیگه شده و همونجا بدون 00 اول کد ملی فرم رو پر کردم و نتایج اومد.

از اون موقع تا الان نتیجه کنکور یه نفر برای اطرافیان جزو جذاب ترین چیزا بوده. برای خود منم هست و بدم نمیاد بدونم اونایی که از آشنا و فامیل کنکور داشتن چند شدن، ولی ریشه این حس خودم رو فضولی میدونم و برای همین جلوش رو میگیرم. اگر خواست خودش میاد میگه بهم. این روزا این بحث هم خیلی رایجه که رتبه کنکور یه چیز شخصیه و اینا. ولی زمان ما واقعا اینجوری نبود و اصلا کسی به این چیزا بها نمیداد. اما توی مکالمه تلفنی دیروز، من همینا رو گفتم. هم خاطره دیدن نتیجه خودم رو گفتم و هم اینکه نتیجه کنکور یه چیز شخصیه. اگه دوست داشتی و راحت بودی میتونی به منم بگی. این رو هم اضافه کردم که اگه نتیجه کنکورت اون چیزی که میخواستی نشد، غصه نخور. راه موفقیت فقط از دانشگاه نمیگذره. زمان ما که خیلی فضای فکری اینطوری بود گذشت و الان خیلی عوض شده اوضاع. اینا رو که گفتم، گفت: نه بابا. مگه من دخترم که رتبه‌م رو نگم. شاید واقعا این حرف از ته دلش بوده باشه، ولی من این طور حس نکردم. یک غرور پسرانه و مستانه با ترکیب فرار رو به جلو و سرکوب احساسات. شاید این حرف ناشی از بولی دوران مدرسه باشه. اینکه فضای مدرسه های پسرونه طوری بوده و احتمالا هست که اگه یه جا ضربه ای خوردی، نباید غمگین بشی و از اون بدتر نباید بروز بدی. این که سرکوب احساسات برای پسرا یه اجبار مقدسه و تو هر چقدر هم زخم بخوری، نباید وا بدی و خب خروجیش میشه همین جمله ها: «مگه من دخترم؟» نه داداش. اگه کسی با غمگین شدن سر یه شکست بهت انگ های جنسیتی میزنه، اشکال از تو نیست. اشکال از اونه. احتمالا اونه که ضعیفه و نمیخواد با واقعیت رو در رو بشه و دیگران رو هم به این سرکوب دعوت میکنه. چی از این بهتر که آدم با احساساتش شجاعانه مواجه بشه؟ تو برای کنکورت یه مقدار تلاش کردی و یه نتیجه ای هم گرفتی. اگر فاکتور شانس و ... رو کنار بذاریم و رتبه‌ت متناسب با تلاشت باشه، بهترین فرصته که با این واقعیت کنار بیای و به جای سرکوب، با درون خودت رو به رو شی. اون غصه ای که فکر می کنی باعث میشه دخترونه به نظر بیای، یه الماسه که توی وجود همه آدما با هر جنسیتی وجود داره. با این بهونه ها روش خاک نریز.

تموم شد؛ خیلی تاثیرگذار بود؟

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۸
محمد حسن شهبازی

چندین بار تا حالا پیش اومده بابام یه چیزی بهم گفته و من تو دلم گفتم پدرجان اینا مال قدیمه و الان دیگه اینجوری نیست. یا مثلا با خودم گفتم شما زیادی حساسی و این طور که شما میگی نیست.

آخریش میدونید چی بود؟ داشتم میرفتم سمت قم، بهم گفت اونجا خیلی سرعت بالا رانندگی نکنیا. 80 تا بیشتر نرو. لاستیکت ممکنه بترکه. منم تو دلم گفتم پدرجان حالا چون شما یه بار لاستیکت اونجا ترکیده دلیل نمیشه که مال منم بترکه. حدس می زنید چی شد؟ تو جاده چندتا لاشه لاستیک ترکیده دیدم :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۶:۲۶
محمد حسن شهبازی

خب من امشب دومین کیک زندگیم رو درست کردم. به این امید که فردا صبح که از خواب پا شدم و ماه رمضون نبود، صبح کیک بزنیم.

این کیک ها رو یه بار که توی هایپرمی تخفیف زیادی خورده بود برداشته بودم. دو تا بسته بودن و توی کابینت ها داشتن خاک می خوردن و تصمیم گرفتم قبل از اینکه مثل پودر کیک قبلی تاریخ انقضاشون بگذره، به کمال برسونمشون. خلاصه وسایل و اینا رو آماده کردم و پروسه رو شروع کردم. این بار به جای فر گاز سعی کردم از ماکروفر استفاده کنم. اگرچه خروجی کیک دوم خیلی بهتر از اولی بود، ولی باز نتونستم کثیف کاری نکنم. درسته مثل قبل گرد و خاک نکردم ولی باز موقع استفاده از همزن مقادیر زیادی پودر به اطراف پاشیدم و باید تا شعاع یکی دو متری اطراف رو گردگیری کنم. ماکروفر هم از اون چیزی که فکر می کردم قوی تر بود و 20 دقیقه ای کیک رو تحویل میده و نباید به راهنمای پشت جعبه کیک وقع می نهادم! خلاصه که یه کم روی کیک زیادی برشته شد. اما همون طور که گفتم خروجی بهتری از قبلی داشت. قبلی یه حالت الاستیک عجیبی داشت. عین لاتکس بود :) دلیل اصلیش میدونید چیه؟ این که توی کیک قبلی یادم رفته بود 100 سی سی روغن بریزم توی مایع! شایدم به خاطر این بود که تاریخ انقضاش گذشته بود. هر چی بود، این سری الاستیک نبود و تاریخ مصرفش هم درست بود. تازه از این تزیین های رنگی رنگی هم خریده بودم و ریختم روش. در کل بد نشد. پیشرفت قابل توجهی داشتم. شاید سری بعدی پای خامه هم باز شد. زندگی و مهارت هایی که آدم به دست میاره همینه دیگه. از زمین های خاکی شروع می کنی و تهش میشی شِف محمدحسن! البته نمیدونم، شاید اگه همزن و اون قالب کیک و اینا تو خونه نبود، من هیچ وقت تو زندگیم کیک نمی پختم و هیچ وقت نمیتونستم این کارو تجربه کنم. انگار امکانات خیلی چیز مهمیه.

راستی؛ شاید تو دلتون بگید خب عکس کیک رو هم میذاشتی. خب من واقعا آدم عکسی ای نیستم. نمی‌دونم دقیقا دلیلش چیه. شاید چون دوربین خوبی ندارم، یا عکاس خوبی نیستم. یا مثلا حوصله‌شو ندارم و یا کمالگرا هستم و باید خروجی کارم خیلی خوب باشه تا با بقیه به اشتراک بذارمش. یا حتی اعتماد به نفس کافی رو ندارم. در هر حال خیلی تمایل ندارم عکسش رو به صورت عمومی منتشر کنم. برای خودم احتمالا یادگاری بگیرم و نگه دارم. هر چند الان نصف کیک خورده شده و یه کم برای عکس گرفتن دیره. بنابراین به همین نوشتن و توصیف ماوقع اکتفا می کنم چون نوشتن رو بیشتر از انتشار عکس دوست دارم، فرقی هم نداره درباره تجربه درست کردن کیک باشه، یا سد لتیانی که جمعه قبلی رفتیم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۱
محمد حسن شهبازی

خیلی وقتا این طور فکر کردم که وقت زندگی چنان محدوده که باید در حد اعلای بهینگی عمل کرد. بهترین تصمیم ها با چاشنی بهترین اقدام ها. مثلا اگر قصد مطالعه ی چیزی داشتم، تعریفم از بهینگی خوندن بهترین مطلب ها بوده. بهترین مطلب یعنی نوشته های بهترین نویسنده ها. اون هم نه همه نوشته هاشون، بلکه گزیده ی نوشته هاشون. شاید تو این افکار و عقاید باز هم رنگی از کمالگرایی وجود داشته باشه. الان که به وبلاگ سر زدم، دیدم یکی از کسایی که وبلاگش رو دنبال کردم، مطلب جدید گذاشته. نشستم مطلبش رو خوندم. اون فرد نه آدم مهم و سرشناسیه و نه ویژگی خارق العاده ای داره. یه وبلاگ نویس فعاله که مرتب می نویسه و خوب هم می نویسه. با خودم گفتم فلانی، شاید بهینگی، خوندن همین وبلاگ ها باشه. شاید آشنا شدن با دنیای معمولی ها هم لذتی برابر با خوندن آثار معروف آدم های معروف داشته باشه. شاید همون اندازه که تو زندگی آدمای بزرگ، تجربه ی ناب هست، تو زندگی آدمای معمولی هم پیدا بشه. شاید اصلا خود من بشم منشأ الهام برای یه آدم دیگه. خلاصه که شاید دور و بر ما آدم معمولی ها هم خبرای بزرگی باشه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۱۵:۲۵
محمد حسن شهبازی

یه سری کارا هست که آدم بهتره هیچ وقت سمتشون نره، انجامشون نده و کلا اتفاق نیفتن.

علت: بهتره که هیچ دید و ذهنیتی نسبت بهشون نداشته باشیم. ذهن از خودشون و حواشیشون پاک پاک باشه.

حالا چرا؟ چون فراموش کردن و جبران کردنشون به مراتب سخت تر و ناممکن تر از اینه که مقاومت کنیم و به سمتشون نریم.

اما یه اشکال هست: آدم قبل از اتفاق افتادنشون این موضوع رو نمی فهمه...

 

پ.ن: اعم از حرام و حلال و مباح،‌ گناه و صواب.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۰۴
محمد حسن شهبازی

من که به نوشتم عادت دارم و خیلی می نویسم، گاهی حس می کنم خیلی از نقاط زندگیم در فضای تاریخ و زندگی گم و گور میشه، اونایی که کلا اهل هیچ یادداشت و ثبت وقایع نیستن چی؟ احتمالا نمیدونن نقاط عطف زندگیشون کی رخ داده و حتی شاید اصلا خیلی از نقاط عطف هم یادشون نیاد.

شاید این که سال هاست دارم با کامپیوتر و سیستم های کامپیوتری که خیلیاشون علاقه زیادی به ذخیره سازی log دارن، کار می کنم روی این روحیاتم بی تاثیر نبوده باشه. عادت کردم خیلی چیزا رو ثبت و ضبط کنم، چون بعدا باید log analysis انجام بدم. چند سالی هست آخر سال از روی یادداشت های google keep  و با مرور ماه های یک سال، می نویسم که چه کردم و چه طور گذشت. از سال پشت سر یه جمع بندی می نویسم و برای سال پیش رو افق تعیین می کنم. همین ها هم باعث شده متوجه شم که ظرف این ماه ها و سال ها خیلی چیزام عوض شه. شاید اگر نمی نوشتم به خاطر حرکت آهسته و پیوسته‌ش هیچ وقت متوجهش نمی شدم ولی الان که نوشته های اون روزا رو دارم و بهشون رجوع می کنم می بینم که خیلی چیزا عوض شده.

یکی از اصلی تریناش مواجهه من با حقیقت زندگی بود. قبلا خیلی فکر می کردم همه چی نامحدوده، انرژیم نامحدود، پولم نامحدود، زمانم نامحدود، عمرم نامحدود، ذهنم نامحدود و خلاصه برای رسیدن به هر هدفی که بخوام توانام و مانع جدی ای سر راه نیست. اما الان دیگه اون طور فکر نمی کنم. محدودیت ها به من تحمیل شده و عمیقتر حسشون کردم. من غم رو این روزا بیشتر حس می کنم. به نظرم کمی بزرگ شدم. تا الان به خاطر یه سری اتفاقا احتمالا نمیخواستن بذارن من با بعضی چیزا روبرو بشم. اما الان دیگه خواه ناخواه باید با بعضی حقایق روبرو شد. من دیر بزرگ شدم. ولی الان یه کم پاهام تو ساحل دریای سختی ها خیس شده. البته قبلا فکر می کردم سختی های زیادی رو دارم می کشم، ولی حالا که بهش فکر می کنم با خودم میگم فلانی تو چه حال و هوایی سیر می کردی؟ الان هم پیش بینی می کنم چند سال دیگه که برسم به یه پیچ تند و مسیرم عوض شه، با خودم بگم تو آخرای سال 98 تو چه حال و هوایی سیر می کردی فلانی؟

 

سال نو رو پیشاپیش به همه تون تبریک میگم. نسبت به روزهای پیش رو خوشدلم. امیدوارم برای همه تون خوب و خوش باشه. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۶
محمد حسن شهبازی

شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمی‌کنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یک‌بار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمی‌گرفتیم، چون باورش سخت بود. می‌گفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشم‌ها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از این‌ها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس می‌کردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربه‌هایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچ‌گونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمی‌کردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات می‌دادم، معصومیت چشم‌های گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر می‌شد. می‌گفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل می‌کنند و با بدبختی هایش می‌سازم. و هر چه بیشتر می‌گفت من هم بیشتر سعی می‌کردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی می‌شود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیت‌های باقیمانده، با تمام راهنمایی‌هایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و می‌خواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.

کی می‌خواهم عبرت بگیرم، خدا می‌داند!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
محمد حسن شهبازی
در آستانه 25 سالگی، این تجربه را به واسطه چندین بار تکرار آموختم که در هنگام خرید سوغاتی، چند عدد اضافه و خارج از حساب و کتاب عادی تهیه کنم تا وقتی رسیدم و متوجه شدم افراد غیر مترقبه ای از سفرم با خبر شده اند و از قضا منتظر دیدارم هستند،‌ کاسه چه کنم دستم نگیرم و مجبور نشوم دنبال راه حل های محیرالعقول بگردم تا از این گونه بحران ها به سلامت عبور کنم! پس قرار من با شما این طور شد که در هنگام خرید سوغات علاوه بر افرادی که به ذهن می رسند، برای چند شخصیت خیالی هم سوغات بخرم تا از یک وضعیت قرمز پیشگیری شود. اگر هم وضعیت سفید بود که خدا را شکر، سوغاتی ها را خودمان استفاده می کنیم.

پ.ن: الان بعد از جستجوهای اینترنتی چند نقطه در شهر را نشان کرده ام و امیدوارم مشابه همان محصولاتی را که از مشهد خریده ام، پیدا کنم. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۸
محمد حسن شهبازی
در بازار تهران به دنبال یک چیز عجیب و غریب که احتمال می دهم درصد زیادی از بازاری ها اصلا نمی دانند چیست و به چه دردی می خورد کوچه و پس کوچه ها را گز می کردیم و در حالی که به انتهای یکی از راه های اصلی نزدیک می شدیم جمعیت پرتعدادی را دیدیم که از یک فرعی به همان راهرویی که ما در آن بودیم وارد شدند. از افعال لابد حدس زده اید که تنها نبودم و همراه یکی از رفقا که از قضا پدرش در بازار حجره داشت آمده بودیم. او حدودا می دانست که قضیه از چه قرار است اما برای من اولین بار بود که با چنین صحنه ای مواجه می شوم.
جمعیت با ذکر صلوات بر لب از کوچه ای که عمود بر این خیابان بود وارد شدند و دو سه نفر جلوی صف را راحت می شد دید که پیراهن مشکی بر تن داشتند. در عقب آن ها هم مرد میانسالی بود که مدام از جمعیت پشت سرش صلوات می گرفت. جمعیت قدم زنان جلو می آمد. رفیقم می گفت برای باز کردن حجره بنده خدایی آمده اند که به خاطر فوت صاحبش چند روزی تعطیل بوده و رسم است که چنین مراسمی برگزار شود و آن چیزی که برایم خیلی جالب و شگفت انگیز بود خاموش شدن نوبتی چراغ مغازه هایی بود که جمعیت از کنارشان رد می شد و به احترام آن مرحوم چند لحظه ای خاموش می ماند.

پ.ن: بار قبل هم که بازار آمده بودم از بعضی اتفاقات و رفتارها که تا به حال ندیده بودم متعجب شدم(به گمانم درباره آن نوشته ام. دلارفروش های کنار خیابان،گاری وسط خیابان پانزده خرداد و ... ) و این بار نیز این اتفاق اسباب غافلگیری مان را فراهم کرد. قسمت بعد چه خواهد شد را خدا داند و بس...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
محمد حسن شهبازی