پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

وسیله زیر پای آدم، اولین بدی اش این است که کتاب خواندنت را می گیرد. قبل ها که ساعت ها توی اتوبوس و تاکسی می گذشت، کتاب می خواندم، فیلم می دیدم، کلی فکر می کردم و باز هم وقت زیاد می آمد و شبکه های اجتماعی را هم کامل چک می کردم. از وقتی که ماشینی شده ام، خیلی از این ها دست خوش تغییر شده. مهم ترین تغییر کتاب نخواندن است. البته کنکور و روزگار روزهایی که گذشت هم بی تاثیر نیست. جلد 2 بی نوایان نشر افق را مدت هاست فقط به دنبال خودم می کشم. هر چند وقت یکبار چند صفحه اولش را می خوانم و دوباره می رود یک گوشه تا دوباره توی کیفم بگذارم و نخوانمش! نمی دانم چرا دست و دلم به سمت کتاب دیگری هم نمی رود که بلکه طلسم این نخواندن ها شکسته شود. 
این ها همه مقدمه بود، تا این را بگویم که امروز بعد از مدت ها دوباره برای یک مسیر طولانی از اتوبوس، مترو و تاکسی استفاده کردم. غرب و شرق شهر را شکافتم و با یک مسیر کامل اتوبوس(از مبدأ به مقصد)، حدود 20 ایستگاه مترو و یک نوبت تاکسی و با خرج حدودا 3000 تومان سفر 2 ساعته شهری را انجام دادم. حمل یک کیف نسبتا سنگین از معضلات سفر با وسایل نقلیه عمومی است. اوایل خط که اتوبوس خلوت است می شود کیف را روی یکی از صندلی ها گذاشت. اما شلوغ که می شود باید کیف را روی پایم بگذارم. سفتی صندلی اتوبوس، سنگینی کیف و تنگی جا کمی آزاردهنده است. اینجا قطعا سفر با ماشین شخصی 3-0 جلو است. برای مترو وقتی داستان سخت می شود که وسط خط سوار شوم. نبودن صندلی خالی و محکوم شدن به ایستادن تا مقصد. یا باید کیف را به دوش انداخت یا درآورد و جهت رعایت حقوق دیگران روی زمین گذاشت تا خیلی فضا تنگ نشود. هر دو کار سخت است و مشکلات خودشان را دارند. بخش آخرش فقط راحت است که سوار تاکسی می شوی و راه هم کوتاه و نزدیک است و می رسی.
بند قبلی هم مقدمه ی دیگری بود که برسم به عنوان نوشته! امروز جن بودم؟ یک آقای میانسالی که روی صندلی نشسته بود پاهایش را که احتمالا خسته شده بودند جابجا کرد و وسط این پروژه نفس گیر یک صفایی هم به کفش حقیر داد. گفتم لابد الان عذرخواهی می کند. اما خبری نشد. کمی قیافه ام را در هم کردم و بیخیال داستان شدم. شاید نفهمیده که پایم را له کرده. چند ایستگاه بعدتر صندلی جلویم خالی شد. چشمانم برق زد. مشغول تعارف و پس تعارف با بغل دستی ها شدیم که چند لحظه بعد دو خانم با چند بچه وارد واگن شدند. برق چشمانم پرید! بچه ها را نشاندند و خودشان ایستادند. کمی فاصله ام را زیاد کردم که بتوانند جلوی بچه هایشان بایستند. همان لحظه مترو ترمز تیزی گرفت و یکی از خانم ها دست و پا زنان تلو تلو خورد. با هر جابجایی مرا هم مجبور می کرد که عقب بکشم. هر دستگیره ای بود رها می کردم که بلکه بتواند یکی را بگیرد. بالاخره توانست خودش را جمع و جور کند. اما چطوری؟ با لگد کردن هر چه زیر پایش بود. یکی از آن ها پنچه پای من بود! این بار دیگر تقریبا مطمئن بودم که بعد از پایدار شدن وضعیتش بر میگردد و می گوید: «ممنون آقا. ببخشید!» نه تنها چیزی نگفت، بلکه اصلا بر نگشت. انگار اصلا چیزی زیر پایش نبوده و با تنیدن تار به در و دیوار مترو خودش را از سقوط نجات داده! خانم سانتی مانتال چند لحظه بعد خیلی ریلکس از یکی از دستفروش های مترو خریدش را کرد و با بچه ها مشغول خوردن لواشک شدند! نکند امروز منم که فکر می کنم جسم دارم و بقیه اصلا کسی مثل من را نمی بینند؟ اگر جنم پس چرا اینقدر کُندم؟

چند سوال دیگر هم ذهنم را مشغول کرد. یکی از آن ها این است: اگر جای من و آن خانم عوض می شد چه اتفاقی می افتاد؟ یک سوال دیگر هم این است: اگر جای آن خانم یک خانم با منش و مدل دیگری بود چطور؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۸
محمد حسن شهبازی
   وقتی فهمیدم قرار است برویم همدان، خیلی خوشحال نشدم. دلم می خواست خیلی بی حاشیه و به صورت خطی روی صندلی همیشگی ام بنشیم، کارهایم را پشت سر هم انجام بدهم و آخر تابستان که رسید بگویم کارهای x و y و z را پس از مدت ها به طور کامل انجام دادم و پرونده اش بسته شد. اما واقعا چنین کاری ممکن نبود. چند ماه پیش که خیلی گرم خواندن کنکور بودم، در برنامه های دیگران کلی تغییر ایجاد کردم. در مهمانی های خانوادگی شرکت نمی کردم، در خیلی موارد از انجام کارها دور بودم و خلاصه اکثر اوقاتم در اختیار خودم بود. کنکور که عقب افتاد، خودم هم خسته شده بودم. نه درس می خواندم و نه از کنکور دل کنده بودم. هر طور که بود روزهای منتهی به کنکور هم سپری شد دوران پسا کنکور آغاز شد. دورانی که دیگر در آن قید و بندهای ذهنی وجود ندارد. هر کار غیر درسی ای را، نه آنکه جدید باشند و بعد کنکور شروعشان کرده باشم، با طیب خاطر انجام می دهم. دیگر نفس لوامه سازمان سنجش توی مخم رژه نمی رود که هر کار کنم یک نیش و کنایه ای بزند. 
   سفر همدان را نمی شد نیایم. بهانه ای هم نداشتم. البته اگر می گفتم نمی آیم کسی مجبورم نمی کرد که باید بیایی، ولی درست نبود که بعد از این همه ناز و ادا اینجا هم همکاری نکنم. خیلی راحت و سریع به برنامه سفر چراغ سبز نشان دادم، اما احساسات منفی ای که داشتم قابل چشم پوشی نبود. از سفر جاده ای و رانندگی خیلی دل خوشی ندارم. بی قانونی راننده ها کلافه ام می کند. در همین راه نه چندان طولانی تهران-همدان آن قدر حماقت به چشم می آید که برای توی هم رفتن سگرمه ها کافی است. اگر پولش را داشتم و فرودگاهش هم برپا بود، همه سفرهایم را هوایی انجام می دادم. شاید گاهی محض تنوع یک سفر زمینی هم می رفتم که دوباره مطمئن شوم بهترین روش همان هوایی است. 
   بعد از ظهر برای شروع سفر انتخاب شده بود. کمی تاخیر ناخواسته زمان شروع حرکت را به تعویق انداخت، ترافیک شهر هم مزید بر علت شد که نصف سفر در شب باشد. بعد از یکی دو ساعت که دیگر وارد جاده شده بودیم و خبری از ساختمان و مصنوعات دست بشر نبود، خورشید در حال غروب به خوبی دیده می شد. جسم گرد نارنجی رنگی که در موقعیت های مختلف صحنه های زیبایی خلق می کرد که برای یک شهرنشین شگفت انگیز است. گاهی پشت ابر با تلألؤ شعاع های نوری، گاهی قرص کامل درخشان و گاهی هم در حال غروب و ابرهای نازک خاکستری رنگ که مثل خنجر دل خورشید را می شکافند. این ها را در شهر نمی شود دید، چون از هر طرف که نگاه می کنیم، ساختمانی سر بر آورده. سر را که از پنجره بیرون کنی، نوک دماغت می چسبد به دیوار خانه روبرو. البته شهر هم ویژگی های خودش را دارد، اما بی تردید این نمایش زیبای روزانه را از مردمش دزدیده و دریغ می کند.
   کمی که گذشت و شب در روز داخل شد، سر و کله ستاره ها هم پیدا شد. برای نماز ایستادیم. توی ماشین بودم تا بقیه بروند نمازشان را بخوانند و جایمان را عوض کنیم. سرم را از ماشین بیرون آورده بودم و تفریح جدیدم را شروع کردم. دنبال دب اکبر می گشتم و بعدش هم ستاره قطبی تا قبله را پیدا کنم و ببینم قبله نمازخانه درست است یا نه. وقتی جایمان را عوض کردیم و وارد نمازخانه شدم روی دیوارش نوشته بود قبله کمی مایل به راست. این که «کمی» دقیقا چقدر است خدا می داند. این فلش هایی که قبله را نشان می دهند در نمازخانه روی دیوار بود،‌ اما مثل تمام فلش هایی که نمی شود به راحتی تفسیرشان کرد،‌ این فلش هم مبهم بود. همواره منتقد این مساله بوده ام که چرا روی دیوار؟ همان فلش را اگر روی سقف می زدند دیگر هیچ اما و اگری وجود نداشت. برای اولین بار در یک بیمارستان دیدم که بالای تخت بیمار و روی سقف جهت قبله را مشخص کرده اند. بررسی ستاره قطبی و پیدا کردن جهت های جغرافیایی، در کنار بقیه راهنماها جهت را برایم مشخص کرد و در نمازخانه گرم و پر حشره یکی از مجتمع های رفاهی میان راه نمازم را خواندم. صدای یک حشره ای که پروازش صدای «ویز» ممتدی می داد و بعد وقتی روی دیوار می نشست «تق» صدا می داد حواسم را پرت کرده بود و برای این که موقع رفتن وقتی پایم را داخل کفش می کنم، حس چندش آور له شدن یک حشره زمخت را تجربه نکنم کفشم را تکاندم و بعد پوشیدم. هر چه می گذشت، آسمان تاریک تر می شد. دور شدن از آبادی ها هم به حذف آلودگی های نوری کمک می کرد. بعد از چند دقیقه آسمان پر از ستاره شده بود. حالا برای پیدا کردن دب اکبر میان این همه ستاره کمی باید بیشتر وقت می گذاشتم و مثل آسمان شهر که یک نگاه به آسمان برای پیدا کردنش کافی است،‌ قابل پیدا کردن نبود. اگر مهارتم بیشتر بود برای پیدا کردن دب اصغر تاریک تر از برادر بزرگش دیگر نیازی به پیدا کردن دب اکبر نبود، چون همه شان قابل مشاهده بودند. آسمان پرستاره هم دومین چیزی بود که شهرها از ما گرفته اند. می دانیم گاوصندوق زندگی شهری،‌ تا الان دو طلا را از ما گرفته اند و پنهان کرده اند: طلوع و غروب خورشید و آسمان پر ستاره شب! چند گوهر دیگر نیز توی این صندوق محبوس است؟
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۴
محمد حسن شهبازی
چند بار به این فاجعه که یک ماه بگذرد و مطلبی در «پرباز» منتشر نکنم، اشاره کرده ام. آخرینش در تاریخ 27 دی 97 منشتر شده بود.[وضعیت نارنجی] ظاهری ترین اثر این اتفاق به هم خوردن پیوستگی آرشیو ماهانه است. از فروردین، اردیبهشت، تیر! دیشب که 31 خرداد بود خواستم بیایم و همین طور الکی مطلبی بنویسم، فقط برای حفظ همین توالی! اما با خودم گفتم که چه؟ پیوستگی آرشیو چه چیزی است که بخواهی الکی کلمه پشت هم ردیف کنی، وقت خود را بگیری، وقت خواننده را هم تلف جملات بی هدف و بی معنی کنی. و از نوشتنش هم نه تنها شعفی درونت ایجاد شود، بلکه حالت بد هم بشود که عجب کار سبکی کردم! الا ای حال، خرداد 98 هم رفت پیش دو سه ماه دیگری که قبلا وبلاگ چشم به راه آمدن مطلبی بود، اما به مرادش نرسید.
هر بار که ننوشته ام، فکر کرده ام که چرا این طور شده است و چند دلیل را نام برده ام. این بار هم به رسم گذشته هر چه به ذهنم می رسد میگویم. اولینش احتمالا کنکور است. کنکور دل و دماغ عقل و هوشم را برده بود. قرار بود 5 و 6 اردیبهشت همه چیز تمام شود. سیل آمد و همه برنامه ها را شست و برد! یکی دو ماه آخر دیگر کار و فعالیت های دیگر را به حداقل رسانده بودم تا با تمام وجود درس بخوانم و درست از 7 اردیبهشت که فردای کنکور باشد کار را از سر بگیرم. سیل آمد و به بهانه سیل زدگان چند ده روزی عقبش انداختند. من معتقدم سیل و سیل زدگان دستاویزی بودند تا موسسه های کنکور چند روز دیگر در آتش کسب و کارشان بدمند، دو آزمون بیشتر برگزار کنند و پول بیشتری به جیب بزنند. وگرنه سیل زده ای که خانه و کاشانه اش بر آب رفته و سقف بالای سرش آسمان خداست، دیگر کتاب کنکور و خلاصه درس و دفتر و چرکنویسش کجا بود که بخواهد به کنکور بیاندیشد و از به تعویق افتادن آن خوشحال باشد. چند هزار نفر به پویش درخواست از نمایندگان مجلس برای تعویق کنکور ارشد پیوسته بودند. آخر سر هم کار خودشان را کردند. به نظرتان این چند هزار نفر سیل زدگانی بودند که تا زانو در گل داشتند گل و لای را پارو می کردند یا کنکوری ای که زیر باد کولر نشسته بود و در حالی که منتظر بود کاپوچینو اش کمی خنک شود، فرم پویش درخواست از نمایندگان را در لپتاپ پر می کرد؟ خلاصه که این تغییر برنامه، ضربه بزرگ ی به محاسبات و برنامه ریزی هایم زد. به یکباره شل شدم. اگرچه روزی که خبر تعویق را شنیدم ته دلم خوشحال شدم. با خودم می گفتم بیشتر مرور می کنم. نقاط ضعف را کامل پوشش می دهم و خروجی بهتری می گیرم. حساب روزهای پیش رو را نکرده بودم. ماه رمضان شد، دو سه اتفاق بزرگ که هر کدام برای تحت تاثیر قرار گرفتن کنکور کافی بودند رخ داد و نهایتا این شد که 40 روز درس خواندنم تعطیل شد. علت اصلی اش تنبلی بود، ماه رمضان و آن چند اتفاق کاتالیزورهای قدرتمندی بودند که با شتاب سرسام آوری وضعیت را به سمت ول کردن مطالعه بردند. این وسط دیگر هر اتفاقی می افتاد به درس نخواندن کمک بیشتری می کرد. از کلیپ های مجید حسینی بگیرید تا خالی شدن جیبم و دنبال پروژه گشتن برای چند لقمه نان حلال! ماه رمضان که تمام شد حدود 10 روز تا کنکور فرصت بود. چند روزش صرف استارت زدن مجدد شد. ماند 5،6 روز که مثل روزهای قبل از دوران رکود، درس خواندم و دو کنکوری که ثبت نام کرده بودم را دادم و تمام. بعدا شاید درباره این دو کنکور بیشتر بنویسم. تا همین جای کار برای موضوع این نوشته کافی است. مطالعه سنگین کنکور به حدی خسته ام کرده بود که دستم به هیچ کار دیگری نمی رفت. یکی از آن کارها وبلاگ نوشتن بود.
حذف مطالعات آزاد کار دیگری بود که به خاطر کنکور تعطیل شده بود. کتاب نخواندن همانا و ننوشتن هم همانا. چند باری هم که می خواستم بیایم بنویسم، آن قدر بی انگیزه بودم که می گفتم که چه؟ بنویسی که چه بشود؟ اصلا این همه نوشتی چه شد؟ این فشارها که از انواع و اقسام وارد شده بود_که کنکور فقط یکی از آن ها به حساب می آمد_ نسبت به انجام کارهایی که قبلا با ذوق انجام می دادم دلسردم کرده بود. وقتی وبلاگ را نگاه می کردم که مدت هاست به روز نشده، با خودم می گفتم اگر بنویسی پول هم از آن در می آید؟ دیگر همه چیز را با پول می سنجیدم. الان هم تقریبا همین طور هستم. از معیارهای اصلی محاسباتم در زمینه های مختلف همین شده: «ازش پول در میاد؟» یا «چطوری از توش پول در بیارم» و در نهایت وقتی قید یکی از کارهایی که به ذهنم می آید را می زنم این دلیل را برایش می آورم: « ولش کن؛ پول از توش در نمیاد. به درد نمیخوره». 

پ.ن: من به این که روزی آدم را خدا می دهد اعتقاد دارم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۸ ، ۲۰:۴۸
محمد حسن شهبازی