پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فرهنگ» ثبت شده است

اینجا رو یادتونه که درباره مسری بودن رفتارهای بیمارگونه نوشته بودم؟ مثال براش زیاده. به طور مثال چند روز پیش توی جاده تهران-شمال مقداری ترافیک بود و مجدد در یک جاده دوبانده ماشین ها به طرز مرتب و متمدنانه ای ایستاده بودن. بعد چند دقیقه از شونه خاکی جاده یک کامیون نامحترم مسیر جدیدی برای خودش باز کرد و گرد و خاکی هم به پا کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشت که پشت سرش یک سواری اومد و پشت اون هم ماشین بعدی و به همین صورت زنجیره بی فرهنگی و بیشعوری تشکیل شد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۶
محمد حسن شهبازی

این داستان مال چند روز پیشه. اگرچه شاید بهتر بود ننویسمش ولی خب به نظرم بد نیست توسط بقیه خونده بشه. شاید اثرات خوبی داشته باشه.

یکی از محله های شهر هست که علامت گذاری نسبتا پیچیده ای داره و خیابوناش به صورت قطعه ای یه طرفه‌ن. من 99.999% مواقع و تو ساعات مختلف شبانه روز فارغ از شلوغی و خلوتی و حضور یا عدم حضور پلیس، این قوانین رو رعایت کردم، اگرچه گاهی روی مخمه. امروز از پارکینگ اومدم بیرون ولی پشتم جا نبود و اومدم وسط خیابون وایسادم. کنترل در پارکینگ رو زدم و منتظر موندم تا در بسته بشه. همون موقع یه مزدا3 مشکی به صورت خلاف از سر کوچه اومد و رسید جلوم. من در همون حالت که منتظر بودم در بسته شه، از جام تکون نخوردم و یه 10 ثانیه ای توی همون موقعیت ایستاده بودم. دیدم طرف داره نگاه می کنه و دستامو به علامت "خب چی کار کنم؟" بردم بالا. (🤷🏻‍♂️) بعد سرمو از پنجره بردم بیرون و گفتم خلاف اومدی. اونم با حالت عصبانی و با داد زدن گفت: «یعنی الان همه چیت درسته جز این یه مورد؟» منم گفتم: «آره، همیشه جهت خیابونا رو رعایت می کنم و خلاف نمیام.» واقعا تو کتم نمی رفت که از بدیهی ترین قانون و حق شهروندیم کوتاه بیام و به یه نفهم قلدری مثل اون حق بدم و کنار بکشم. گفت خب بگیر راست تا من رد شم. فضا پر تنش بود. منم بعد چند ثانیه برای اینکه تنش رو مدیریت کنم و نذارم طرف وحشی شه (خیلی گنده هم بود و ترکیب هیکلش و شعورش خیلی ترکیب سمی ای بود) یه ذره گرفتم راست اما خودمو خیلی زحمت ندادم که حتما ماشینو رد کنم. همونجا وایسادم و گفتم حالا برو عقب تا رد شم. هر لحظه بیشتر فشاری می شد و وقتی دنده عقب گرفت و من رد شدم یه بد و بیراهی گفت و منم یکی دو تا بهش برگردوندم و رد شدم. (البته در حد و اندازه های خودم :) خیلی فکر بد نکنید) بعد این، طرف یه مرحله دیگه فشاری تر شد و از ماشین اومد پایین و با صدایی که نشون دهنده جر خوردن بود یه مرحله دوز بد و بیراهش رو جدی تر کرد و گفت وایسااا و از این صحبتا. خب من معمولا از فحش دادن بقیه حرصم نمیگیره چون به این نتیجه رسیدم که نشونه ضعفشونه و آروم موندن من و وارد نشدن به بازیشون به نفع خودمه و حتی اونو عصبانی تر هم ممکنه بکنه. برای همین گازش رو گرفتم و از همون پشت شیشه [سانسور] و گازشو گرفتم و رفتم. این حرکت آخر واقعا دیگه تیر خلاص بود چون حرص انباشته‌ش داشت می‌پاشید تو سر و صورت خودش. یه بخشی از اقداماتم رو نمیتونم ایجا بگم. در کل همین که وارد درگیری با یه همچین گولاخ نفهمی نشدم پیروزی بزرگی بود. البته تا 5 دقیقه هیجان همراه با استرس که توی ضربان قلبم مشهود بود رو داشتم تجربه می کردم اما عصبی و حرصی نشده بودم. صرفا کمی از پررویی، گستاخی و بی شعوری این جور آدما ناراحت شدم. اما اینکه سر حق واضحم مثل قدیما شل عمل نکردم و صریح حقمو به خودم و طرف یادآوری کردم حس خوبی دارم.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۱۰
محمد حسن شهبازی

امروز توی یک خیابون از محل های نسبتا گرون شهر داشتم رانندگی می‌کردم و مقداری ترافیک بود. حدود 10، 12 تا ماشین توی خیابون دوطرفه که خط ممتد وسطش داشت پشت هم خیلی متمدنانه منتظر بودن. در این حین یک گوساله ای از بغل این صف طولانی سبقت گرفت و با رد شدن از خط ممتد و ورود به خط روبرو ترافیک رو دور زد. با کنار رفتن پرده و نمایان شدن چهره واقعی این حیوون انسان نما، به صورت ناخودآگاه از بدنش سم بیشعوری ترشح شد و در فضا پخش شد. این سم افراد آسیب پذیر دیگه ای رو به سرعت آلوده کرد و دو نفر دیگه هم درجا به گوساله تبدیل شدن و همین حرکت رو تکرار کردن. معمولا این جور وقتا در مواجهه با حیوون هایی که رم می کنن، مثل دامپزشکی که آمپول رو میگیره بالا و حیوون رو تهدید میکنه، سعی می کنم باهاشون مقابله کنم. مثلا وقتی به زور میخوان ماشینشون رو بچپونن تو یه سوراخ (اینایی که از بغل صف جلوی خروجی ها میان به زور خودشونو فرو کنن) چنان گاز میدم و دستمو میذارم رو بوق که قشنگ یه سکته ریز بزنه طرف. ولی این جا کاری از دستم بر نیومد و زیر لب به دشنام ریزی بسنده کردم.

میدونم الان دارید با خودتون میگید چقدر فلانی عصبیه، ولی الان تنها راهی که به ذهنم می‌رسه اینه که از نظر روانی جامعه رو برای این حیوانات ناامن کنیم حداقل. راستی شما اینجور وقتا چی کار می‌کنید؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
محمد حسن شهبازی

این مطلب را یادتان هست؟ «کشورم در روزهای آخر سال»

بعد از 4 سال حالا دوباره تجربه مشابهی رقم خورده. حتی شاید تجربه ای بدتر. برای اینترنت منزل درخواست برقراری اینترنت داشتم و به مخابرات محل مراجعه کردم. از کارشکنی های عادی در ادارات دولتی که بگذریم، گیرم با کارمندانی است که قرار است کلی پول بدهم تا خدمتی دریافت کنم اما باز طاقچه بالا می گذارند. حالا از این هم بگذریم مساله اصلی دورخیز برای تعطیلی است. درست مانند مطلب قبلی با کارمندی مواجه شدم که از 22 اسفند سال را پایان یافته تصور می کند. از او می پرسم که سرویس درخواستی آیا این ور سال فعال می شود؟ می گوید: از این ور سال که چیزی نمانده! یعنی 5 روز باقیمانده کاری را کلا حساب نمی کند. چه کنیم با این فرهنگ مشمئز کننده؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۰۱
محمد حسن شهبازی

دوباره نوروز نردیکه و سر و کله حواشی نوروز پیدا شده. دستفروشای کنار خیابونا که ملزومات عید میفروشن و تلاش دوچندان جامعه برای آماده شدن برای سال نو. یکی از حاشیه‌های ثابت نوروز داستان ماهی قرمزه که امسال توی توییتر بیشتر به چشمم خورد. امسال بیشتر حالت تقابل داشت و دو گروه به صورت غیر مستقیم با هم درگیر شدن. گروه اول حامیان حقوق حیوانات که دلایل مختلفی برای حذف ماهی قرمز از سفره هفت سین میارن و گروه دوم طرفدارای سفت و سخت سنت هفت سین. استدلالای گروه اول شامل مواردی مثل بومی نبودن ماهی قرمز برای ایران، تداخل های محیط زیستی، ظلم در حق ماهی ها به خاطر عدم فراهم سازی شرابط زندگیشون هم از طرف فروشنده ها و هم از طرف خریدارا و نگهدارنده ها و در مواردی هم جعلی بودن نقش ماهی قرمز توی سنت باستانی سفره هفت سین. اما گروه دوم طرفدار قرص و محکم سنت های بومی کشورن و معتقدن عده ای در تلاشن تا به صورت خزنده این سنت ها رو از بین ببرن. برای همین خیلی جدی سعی دارن تا با مخالفان حضور ماهی قرمز توی سفره هفت سین برخورد کنن و تلاش می کنن مردم رو به خرید ماهی قرمز تشویق کنن.

من طرف کدوم گروهم؟ خب معلومه، گروه اول. به نظرم استدلال هاشون خیلی عقلانی تره و حتی اگر ماهی قرمز جزو ارکان سفره هفت سین بوده، بهتره که سنت ها رو اصلاح کنیم. نگهداری صدها ماهی در حجم کمی آب که مشخصا با کمبود اکسیژن روبرو هستن و به احتمال بسیار زیاد درگیر بیماری و قارچن اصلا کار درستی نیست. مرگ تعداد زیادی از ماهیا تو همون روزای منتهی به سال که توسط فروشنده ها به سادگی توی جوب آب ریخته میشن دردناکه. تنها موندن ماهیا وقتی صاحب خونه میره مسافرت و چند روز توی محیط نامناسب، بدون مراقبت و غذا خیلی خودخواهانه‌س. از طرف دیگه بعضی از کارشناسا میگن این ماهی مناسب محیط زیست ایران نیست و به خاطر زاد و ولد سریع و گسترده به ماهی های بومی ایران هم آسیب میزنن و وقتی بعد عید توسط مردم توی برکه ها رها میشن چون نسبت به شرایط محیطی مقاومت بیشتری دارن سریع به گونه قالب تبدیل میشن و مابقی ماجرا.

در نهایت هر چند بچگی هام خیلی ماهی قرمز دوست داشتم ولی می‌خواستم به عنوان یک شهروند حمایتم رو از پویش تحریم ماهی قرمز اعلام کنم و بقیه رو هم دعوت کنم تا در این کار شریک باشن. جایگزین های خوب و بامزه ای برای ماهی قرمز هست که هم جنبه دکوری دارن و هم دیگه جون یه موجود زنده رو به خطر نمیندازن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۲۹
محمد حسن شهبازی
    نقطه 1: عصر یک روز که به خانه می آمدم، دفترچه بزرگی را روی مبل مشاهده کردم. دفترچه ای با جلد سخت و پر از کاغذهای سفید. یکی از همکاران برادرم دفترچه را به او داده بود. ظاهرا خودش هم از یکی از آشنایان گرفته بود و به برادرم این طور توضیح داده بود: در یکی از اداره های فلان وزارت، تعدادی زیادی از این ها مانده و می خواهند دور بریزند. همکار برادرم هم با شناختی که داشته بود و می دانست ممکن است این برگه ها به کار برادرم بیاید، یکی از آن ها را نجات داده بود. گویا قصد دارند کوهی از این ها را ببرند مسلخ و بریزند توی دستگاه کاغذخردکنی! تا احتمالا سعادتمندترینشان بشود چیزی شبیه شانه تخم مرغ!

    نقطه 2: نمی دانم باز چه کسی من را در این گروه عضو کرده! نمی دانم چرا این تلگرامِ از منظرِ عده ای ابرقهرمان، این کوچکترین حق را برای ما قائل نیست که بدانیم چه کسی در این گروه ها عضومان می کند. گروه را که برانداز می کنم، متعلق به یک خیریه است و چند تا از بچه های دانشگاه را بین اعضا می بینم. می خواهند در سال تحصیلی جدید برای دانش آموزان مناطق محروم دفتر تهیه کنند. حدود 18میلیون برآورد هزینه کرده اند و هر سهم را 6هزار تومان قرار داده اند. کارشان به کندی پیش می رود. قدر وسعم کمکی می کنم و گروه را ترک می کنم.

پ.ن: 
- با کوتاهترین خط ممکن و کمترین جوهر مصرفی، نقطه 1 را به 2 وصل کنید.
- تصویر این دفتر را اگر خواستید می توانید در ادامه مطلب ببینید.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۷ ، ۰۰:۰۹
محمد حسن شهبازی
احتمالا برای خیلی هایمان این پدیده شوم دیگر عادی شده است. این که وقتی یک خودروی امدادی از خط تندرو به سرعت راهش را باز می‌کند و رد می شود، پشت سرش ماشین ها از سر و کول هم بالا می‌روند تا بتوانند در پس آن خودرو یک جایی برای خودشان دست و پا کنند و دقایقی در زندگی گهربارشان پیش بیافتند. واقعا چه فعل و انفعالی در مغز این افراد رخ می‌دهد که در آن لحظه آن قدر حریص و طماع می‌شوند که یک لحظه بالکل وقار و شخصیت انسانی‌شان را زیر پا می‌گذارند؟ مصداق دستمال قرمز و آن بزرگی که عکسش روی شیشه شیرهای نوستالژیک بود.
پ.ن: بارالها نرسد روزی که این‌چنین باشم. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۳۵
محمد حسن شهبازی
مدت هاست در یک مکان خاص به جهت رفت و آمد روزانه، منتظر ماشین های گذری می ایستم. گاهی تنها و گاهی هم در بین تعداد زیادی زن و مرد دیگر با مقصد های متفاوت. در این سال ها، چیزهای زیادی عوض شده، اما یک چیزی که هنوز مثل روز اول باقی مانده و به نظر قصد تغییر هم ندارد، الگوریتم ایستادن در صف برای سوار شدن است. قبل از توضیح این الگوریتم اجازه بدهید به یکی از معضلات امروزی علم کامپیوتر اشاره کنم. تولید عدد تصادفی! بله. یکی از مشکلات علم کامپیوتر و بیشتر در حوزه رمزنگاری، تولید عدد تصادفی(Random) می باشد. اصولا تصادفی یعنی چه؟ چه طور باید یک عددی تولید کنیم که بگوییم تماما تصادفی است؟ آیا اصلا چیزی به نام عدد تماماً تصادفی وجود دارد؟ این اعداد به وسیله توابع تولید می شوند و می دانیم که تابع یک ورودی دارد و با انجام یک سری عملیات، خروجی مد نظر را تولید می کند. خب، اگر عمیقا به همین ترتیب فکر کنیم می بینیم عدد تصادفی تولید شده از یک روند مشخص بیرون می آید. هر چقدر هم دامنه ورودی ها را وسیع تر و عملیات را پیچیده تر کنید، باز یک مسیر مشخص وجود دارد و اگرچه گاها دشوار و یا بسیار نزدیک به ناممکن می شود، اما منطقا ناممکن نیست. در کاربردهای اولیه و سطحی این عدد تصادفی با توابعی که زمان کامپیوتر را به عنوان ورودی دریافت می کنند تولید می شود و در موارد حساس تر از اعداد اول بسیار بزرگ و... استفاده می شود. اما مهم این است که تصادفی نیست.
اما از این مساله که بگذریم و به ادامه موضوع قبلی بپردازیم، با بررسی صف انتظار برای سوار شدن در طول این چند سال بسیار شگفت زده خواهیم شد. چرا که ما افراد منتظرِ ماشین، توانسته ایم شرایط تصادفی را تولید کنیم. هر سری که من منتظر بوده ام، افرادی که برای سوار شدن به جمع اضافه می شوند، به نحو متفاوتی داخل صف می زنند. یکی در دم که می رسد، همان جلو می ایستد و بدون آن که پشت سرش را ببیند و بفهمد که احتمالا این افراد که قبل از من ایستاده اند، خیلی وقت است که منتظر رسیدن ماشین هستند، پشتش را به ما می کند و از شانس خوبش اولین ماشینی هم که می رسد، با یک حس «وای خدایا شکرت، من چقدر خوشبختم» در جلو را باز می کند و نفس حبس شده اش را بیرون می دهد و سریع هم کمربند را می بندد که دیگر کار تمام شود. عده ای دیگر اما، به نظر خیلی از جلوی صف خوششان نمی آید و در روز ازل وقتی تشت عصاره عذاب وجدان در گوشه ای رها شده بود، از سر کنجکاوی انگشتی توی آن زدند و بعد که در دهانشان گذاشتند و دیدند چقدر زهرمار است، سریع باقیمانده را تف کرده اند و نهایتاً این چنین شده اند و می آیند بعد دو سه نفر اول صف می ایستند. عده ای هم که گردنشان همیشه کوتاه است و از کودکی یاد گرفته اند، چیزی به نام صف اختراع شده با کوله باری از اندوه به خاطر وضع موجود و به نشانه اعتراض نسبت به بازی «صندلی بازی» که پس از قطع آهنگی که پخش می شود، هر کس باید خودش را روی یک صندلی جا کند، می آیند ته صف می ایستند تا نظاره گر هجوم افراد به تک ماشینی باشند که جلوی صف توقف می کند. 

پ.ن:
- Based on true story. دیروز دقیقا در چنین شرایطی، در حالی که یک مرد حدوداً 30 ساله سر همان جای همیشگی ایستاده بود، رفتم پشتش ایستادم که اگر ماشین بایستد، اول او سوار شود و بعد من که پس از مدت نه چندان بلندی یک خانم از دسته اول که کلاً انگار گردنش قابلیت چرخش ندارد، آمد و "زارت" همان اول صف ایستاد و دقیقا همانند سناریو گفته شده خود را در ماشین جا داد. ای کاش در مدارس، به جای انتگرال و مثلثات و ... اول صف را یاد بدهند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۷
محمد حسن شهبازی
فرهنگ نداریم چون کتاب نمی خوانیم.
کتاب نمی خوانیم چون فرهنگ نداریم.
   این که از کجا می شود به دل این دور زد را نمی دانم، اما می شود نقطه شروع خوبی را برای حل این مشکل که چرا کتاب نمی خوانیم پیدا کرد. اصولاً افرادی که می گویند کتاب گران است و نمی توانیم بخریم ، هم درست می گویند و هم نمی گویند! درست از این جهت که انتظار دارند، این چیزی که آن را خیلی دوست ندارند تا جایی که ممکن است ارزان تمام شود، که با قیمت های امروزی ممکن نیست. غلط هم از این جهت که احتمالا بارها شنیده اید: قیمت اکثر کتاب ها از قریب به اتفاق پیتزاهایی که امروزه در شهر به فروش می رود ارزان تر است و یا لااقل هم قیمت هستند. 
   اما چه باید کرد که این سد شکسته شود؟ برنامه ریزی! اگر در بین خرج های ماهانه، یک بخش را به سبد فرهنگی اختصاص دهیم، به سادگی متوجه خواهیم شد که هزینه خرید کتاب بسیار هم ناچیز است. مهم این است که تصمیم بگیریم که یک مقدار کنار بگذاریم. در نهایت پس از گذشت چند ماه متوجه می شویم که نه تنها میزان مطالعه مان به مقدار زیادی افزایش داشته، بلکه از آن مبلغی که کنار گذاشته ایم هم ممکن است بخشی باقی بماند. یعنی کتاب کم خرج تر از آن است که به نظر می آید. اگر هم تمام شود، احتمالا ته دلمان یک فکری مدام قلقلک می دهد که «نمی خواهی سهم سبد را بیشتر کنی؟!»
   در مورد زمان های مطالعه هم لازم نیست، زمان خاصی را در هفته خالی کنید. همان ساعاتی که در تاکسی، اتوبوس، مترو و یا صفوف انتظاری که ممکن است در بانک، ادارات و ... با آن ها مواجه شوید بهترین اوقات برای مطالعه است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۴
محمد حسن شهبازی

اپیزود ۱: یک روز بعد از ظهر، در حالی‌که منتظر ماشین های گذری سیدخندان-تعاون بودم_که معمولا کمی طول می‌کشد تا یکی پیدا شود و حاضر باشد این همه راه را برای ۳هزار تومان برود_ از این باران های بهاری گرفته بود که حجم زیادی آب را از آسمان در مدت زمان کوتاهی روانه زمین می‌کند. چند متر آن طرف‌تر مرد مسنی ایستاده بود و او هم منتظر بود. شرایط را که دید، بی‌درنگ تعارف زد که جوان، بیا زیر چتر که خیس نشوی! لطفی کرد و من هم از خداخواسته پذیرفتم. تا لحظه رسیدن ماشین، چتر را خودش نگه داشت و هر چه اصرار کردم نگذاشت لااقل من چتر را نگه دارم.

اپیزود ۲: صبح بود و سوار تاکسی بودم، به مقصد دانشگاه. دوباره از همان باران های بهاری می‌آمد. به مقصد رسیدم و خواه ناخواه باید پیاده می‌شدم. در راه دانشکده یکی از اساتید را دیدم که با چتر از همین مسیر به سمت دانشکده می‌رفت. در کل مسیر چند صد متری که باید پیاده می رفتیم، در چند متری هم قرار داشتیم و این فاصله تا مقصد باقی ماند. اما دریغ از یک بار تعارف که جوان، بیا تا مقصد زیر چتر باش تا خیلی خیس نشوی!


پ.ن: این دره بین استاد و دانشجو کی و چه‌طور افتاده که حتی دانشجو لیاقت ندارد دقایقی بیرون از دانشگاه زیر چتر استاد باشد؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۳:۱۷
محمد حسن شهبازی