پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

تاریخش را دقیق یادم نیست. ولی بعید می دانم بیشتر از 6 ماه از آن گذشته باشد. روزهایی که متفق القول همه به من انگ تنبلی می زدند. البته من حرفشان را قبول نداشتم ولی شاید هم گاهی حق داشتند. آن روزها یادم نیست چرا، اما مثل همین روزها که وضع آب خوزستان این طور است و وضع برق ما هم این طور، در ذهنم به آبی که روزانه هدر می رود فکر می کردم. مدام به این فکر می کردم که چه می شد اگر فلان شخص بجای شستن آسفالت کف دانشگاه صرفا با جارو تمیزش کند و بهمان شخص به جای این که آب شستشوی سبزی اش را روانه فاضلاب کند نگهدارد برای آبیاری گل های باغچه و دیگر از آب آشامیدنی شیر استفاده نکند و بیسار شخص در فلان جا بهمان طور آب را هدر ندهد. با خودم حساب و کتاب می کردم که همین صرفه جویی ها اگر رخ می داد، دیگر خیلی کم آبی یا بی آبی ها رخ نمی داد یا لااقل دیرتر رخ می داد (در جواب عده ای که سریع بحث 5 درصد مصرف شرب و 95 درصد مصرف صنعتی را مطرح می کنند). لازم به ذکر است که بهبود مصرفی که منجر به بقای 1 درصد از آن 5 درصد می شود،‌ در دراز مدت روی آن 95 درصد هم اثر خواهد گذاشت. فکر و نحوه نگرش اگر درست شود، بعد از این 5 درصد، متولیان 95 درصد هم مجبور خواهند شد فکری کنند. القصه، این فکرها در سرم وول می خورد. از طرفی دیگر، آن روزها به عنوان یکی از مصادیق تنبلی، کثیفی ماشین را هی تقدیم ما می کردند(اگر نخواهیم بگوییم توی سرمان می زدند؛ که خودمانیم، نمی زدند.) و می گفتند این همه با ماشین این ور و آن ور می روی، تا به حال شده یک بار آن را بشویی؟ رگ غیرتم سوراخ بود و باد نمی کرد و دیگر داشتم سر می شدم. اما یک روز با خودم گفتم تا کی رکورد دست نزدن به سر و روی ماشین را نگه دارم؟ تا ابد که نمی شود. عزمم را جزم کردم که دندان لق را بکنم و بیاندازم دور. تاریخ ها و ساعات را دقیق یادم نیست،‌ اما کلیتش را صادقانه روایت خواهم کرد. همان روزها بود که عصر خانه بودم؛ آسمان هم آماده بارش. آسمان که شروع کرد، ذهن من هم طوفانش گرفت و آن فکر های همیشگی از جمله آب و صرفه جویی و شستن ماشین و تنبلی و ... مثل ابرهای سیاه در هم تنیدند. و ناگهان یک رعد و برق کار را تمام کرد. پریدم و لباس ها را پوشیدم و ماشین را از پارکینگ بردم زیر باران خدا. چند دقیقه ای داخل ماشین نشستم تا خوب خیس بخورد. بعد دستمال و شیشه شوی (اسمش را همین الان گذاشتم. منظورم نسخه کوچک تی هایی است که با آن آب کف زمین را جمع می کنیم) را برداشتم و افتادم به جان ماشین. من بودم و ماشین و یک دریا آب. با یک بار آب قصد تمیز شدن نداشت،‌ اما چه باک! الحمدلله سیل آب هم روی زمین جاری بود. هر چقدر دستمال و شیشه شوی کثیف می شد،‌ همان جا بدون نیاز به رفتن پای شیر آب یا حتی باز و بسته کردن شیر هر دو را می شستم و می چلاندم و به قول عامیانه: دِ بشور! شیر آب همان جا بود، بازِ باز. دیگر خیس خیس شده بودم و حس می کردم چیزی برای از دست دادن نداشتم، برای همین علاوه بر شستشوی بدنه، یک ناخنکی هم به توشویی زدم! البته ناگفته نماند که دست هایم یخ کرده بود و به کلی خیس شده بودم. ولی فدای سر هم وطنانی که به خاطر زیاده خواهی من و امثال من، شیرشان جای آب، کاکائو دارد! اصلا چرا برای آن ها دلم بسوزد؟ فدای سر خودم که فردا روزی چله تابستان و زیر تیغ آفتاب از تشنگی گلو مجبور نباشم پول زور به آب معدنی احتکار شده سوپر مارکت بدهم! آب معدنی made in israel !

پ.ن: این متن را به گمانم همان روزها، نصفه و نیمه نوشته بودم. ولی پیدایش نکردم. اگرچه این بازنویسی باب میلم نشد، ولی انتشارش بر عدم انتشارش ارجح است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۹:۱۶
محمد حسن شهبازی

اگر «و اینک پس از مدت ها کوه» را نخوانده اید، بد نیست قبل از خواندن این مطلب نگاهی به آن بیاندازید.

 اکثر این کوه هایی که ما مبتدی ها می رویم، اسمش کوهپیمایی است، نه کوهنوردی. یک مسیر پاکوب با شیب ملایم است که بدون امکانات خاصی می توان آن را طی کرد. اما بخش هایی از مسیر شیرپلا را می توان کوهنوردی نامید؛ خصوصا با آمادگی بدنی ما!

    حقیقتش قرار نبود مقصد برنامه شیرپلا باشد. می خواستیم تنوعی ایجاد شود. برای همین پلنگ چال را انتخاب کرده بودیم. روز یکشنبه هم شده بود تاریخ برنامه. مثل برنامه های قبلی بدون محدودیت خاصی به اکثر افرادی که بالقوه سنخیتی با کوه داشتند، اعلام کردیم، اما تقریبا جز همان افراد قبلی کسی اعلام آمادگی نکرد. خب طبیعی بود. هنوز تنور امتحانات داغ است و سر این برقی ها برود، از ۲۵ صدم نمره درسشان نمی‌گذرند. اگرچه معمولا با تغییر برنامه های تنظیم شده مخالفم و معتقدم به دردسرش نمی ارزد، اما با نظر جمع تصمیم گرفتیم که برنامه را کمی به تعویق بیاندازیم تا با جمعیت بیشتری اجرا شود. چهارشنبه روز منتخب بعدی بود. تغییر روز باعث شد محل برنامه هم عوض شود و مقصد جدید شیرپلا باشد. در حالی که به صورت رسمی امتحانات تمام شده بود، نه تنها بیشتر نشدیم، بلکه یک نفر هم از گروه کم شد. هر جا جلوی ضرر را می‌گرفتیم منفعت بود و قبل از این که تنهای تنهای تنها شوم همان چهارشنبه عازم شدیم. مجددا سه‌شنبه های بدون خودرو را بهانه کردم و برنامه چهارشنبه را هم با نقلیه عمومی سر قرار حاضر شدم. خدا را شکر بچه ها این بار وقت شناسانه تر حرکت کردند و توانستیم زودتر از زمان قبلی حرکت را شروع کنیم. بدن ها به وضوح آماده تر از قبل بود. اولین استراحت به مراتب دیرتر از برنامه قبلی به وقوع پیوست. این بار با چشمانی بازتر حرکت می کردیم که مبادا آن مار خوش خط و خال کلکچال، برادری شیرپلایی هم داشته باشد و این بار ملخک جست زده را به مشت آورد. آفتاب هنوز از پشت کوه ها در نیامده بود و هنوز در سایه دل کوه، خنکای ذخیره شده دل سنگ ها را که چند ساعت چشم آفتاب را دور دیده بودند و حسابی بادی به کله‌شان خورده بود، را حس می کردیم. روستایی های کوهپایه تک تک از دل کوه به سمت شهر روانه می شدند و کافه دارها تک و توک کرکره شان را بالا می دادند و بساط آب‌نما و ساز و آوازشان را راه می انداختند. اما تابستان ، تابستان است. دومین فصل سال و در اوج جوانی. و آفتاب هم از این غرور جوانی مستثنی نیست و فعل تابیدن را به معنای واقعی کلمه صرف می‌کند. همین ساعات اولیه وقت کِرِم‌مالی است. اما ای دل غافل! نه سروش مثل هفته قبل زحمت آوردنش را کشیده و نه من یادم مانده که بیاورم. هر دو فراموش کرده ایم و حالا باید هر طور شده سر و صورت را بپوشانیم تا کمتر کبابی شویم، اما از بد ماجرا چفیه ای چیزی هم همراه نداریم. دو عدد آستین از مادرم قرض کرده بودم تا کمکاری تی شرت آستین کوتاهم را جبران کند و لاغیر. نه کلاهی و نه دستمالی. چشمتان روز بد نبیند، هنوز هم که هنوز است هر از گاهی ورقه های پوست لایه لایه مث برگ خزان پایین می ریزند.

    آن روز آهسته و پیوسته تر از بار قبل پیش می‌رفتیم که در یک سکو مثل کلکچال به تور سگ‌ها خوردیم. اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت، سگ ها توله داشتند. در واقع همین توله ها بودند که کار را خراب کردند. یکی از توله ها که به نظر از بقیه ژن شیطنتش فعال تر بود دوید به سمت یکی از اعضای گروه و همین باعث شد مادرش هم پشت بند او به سمت نفر مورد نظر بدود. نمی‌دانم آن توله چیزی می‌دانست که آن سمتی رفت یا کاملا اتفاقی انتخاب کرده بود. حساس‌ترین فرد گروه حالا شده بود سوژه سگ‌ها و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر می شدند. او می دوید و آن ها هم پشت سرش. هر لحظه هم از گوشه و کنار بر تعدادشان اضافه می‌شد. برای احتیاط و بر اساس شنیده ها چند سنگ برداشتیم تا در برابر حمله احتمالی آن‌ها ما هم آمادگی حالت تهاجمی داشته باشیم، شاید بیخیال شوند. حس می‌کردم قضیه از یک دویدن ساده که گاهی مایه تفریح سگ‌هاست دارد خارج می‌شود و رنگ و بوی خشم و خصومت به خود می‌گیرد و الان است که یکی از سگ‌های بالغ گاز اول را بگیرد و جنگ شروع شود. در‌ این لحظه مثل بار قبل برای این که دقایقی هم حواس سگ ها از او پرت شود، هم بذر دوستی نشانده باشیم، یک تصمیم فوری گرفتیم. بالاجبار سنگ‌ها را رها کردیم و سید، سریع کیسه نان ها را از کیفش بیرون آورد و شروع به توزیع کردیم. اگرچه همین کار هم کم دردسر نداشت ولی در آن فرصت کم و آن شرایط بحرانی کاری بهتر از این به نظرمان نرسید. از گروه ۵ نفره سه نفر خودشان را نجات دادند و من و سروش به عنوان توزیع کننده اصلی غذا بین سگ ها گیر کرده بودیم. اوایل خیلی نزدیک نمی‌شدند و غریبی می‌کردند، شاید هم از این رفتار بدشان که ما را قضاوت کرده‌اند خجالت‌زده بودند. اما رفته رفته یخشان وا رفت و نزدیک و نزدیک تر شدند. ما برای این که خیلی خودمانی نشوند لقمه های نان را یکی دو متر آن طرف‌تر می انداختیم و قصد داشتیم این فاصله را زیاد و زیادتر کنیم و در فرصت مناسب جیم بزنیم و از این مهلکه فرار کنیم. اما دو مشکل این نقشه را خراب کرد. اول این که تعدادشان آن قدر زیاد بود که در هر لحظه دست کم سه چهار تا سگ با پوزه های بالا گرفته غذا طلب می‌کردند. دومی از اولی بدتر؛ دیگر دنبال غذاهای یکی دو متر آن طرف تر نمی رفتند! اتفاق بدتر بعدی هم افتاد. نان سروش تمام شد و ... من مانده ام تنهای تنها. من مانده‌ام تنها میان خیل سگ‌ها، حبیبم. خیــــل سگ‌ها! دیگر واقعا ترسیده بودم. هر لحظه سگ‌ها نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. بین آن ها اسیر شده بودم و مثل چوب خشک ایستاده بودم. حتی سر این لقمه های نان با هم درگیر شده بودند و به جان هم افتاده بودند. با خودم تصور می کردم که نکند این غریزه گرسنگی وفا و مرام و هر چه که هست را از سر سگ بپراند و غذای اصلی، بعد از سرو پیش غذای سبکی مثل نان من باشم. اصلا چرا یک سگ ولگرد باید به من وفا کند؟! همه این‌ها باعث شده بود نرخ توزیع نانم هم بیش از حد سریع شود و هر آن به لحظه ترسناک اتمام آذوقه سگ‌ها نزدیک می‌شدم. این لحظه اجتناب ناپذیر بود. بالاخره که این نان تمام می‌شود؛ چه چاره؟ و تمام شد... دست هایم را بالا گرفتم و گفتم: تمام! بروید دیگر، چیزی ندارم. واقعا چیزی ندارم. خیلی آرام سعی کردم خودم را از دایره‌شان بیرون بکشم. سعی می‌کردم این اتفاق بسیار خونسرد و مقتدرانه باشد. حتی بنا داشتم پست سرم را نگاه نکنم، اما واقعا نمی‌شد. نیروی غیر ارادی ای تمام تلاشش را می‌کرد که از پشت سر باخبر شود و ببیند که وضعیت چه رنگی است. و عاقبت هم کار خودش را کرد و دست کم توانست کمی این گردن را بچرخاند و دید که وضعیت سفید نه، ولی قرمز هم نیست. سگ ها شاید به پاس همان چند لقمه حرمت نگه داشته بودند و حتی چند قدمی هم بدرقه‌مان کردند. کمی که فاصله زیاد شد، سرعتم را بیشتر کردم و پس از چند ثانیه دیگر دور شده بودیم. واقعا خدا را شکر می‌کردم. چه کسی به ضعیف رحم می‌کند، جز قوی؟

    از آن منطقه که همیشه در آن استراحت می‌کردیم گذشتیم و به خاطر این وضعیت عطای استراحت را به لقایش بخشیدیم. تا مدت زیادی پیوسته به بالا رفتن ادامه دادیم و پس از گذشتن از چند پیچ و گذر از صخره ها از فاصله خیلی دور همان مکان و سگ‌ها را می‌دیدم و گروهی دیگر که به آن ها نزدیک می‌شدند. امیدواریم خدا حافظشان بوده باشد...
    مسیر هر طور که بود طی شد و پس از چند ساعت به پناهگاه شیرپلا رسیدیم. در استراحت ها و آبشار های مسیر با گز کرمانی (معروف ترین گز اصفهانی‌ها!) و طالبی و... انرژی مسیر رفت را تامین کرده بودیم و حالا، در بالای پناهگاه وقت صبحانه اصلی بود. آب جوش و چایی تمام شده بود و از بوفه آب جوش گرفتیم و با همراهی پنیر، خامه، گوجه و پنیر صبحانه را خوردیم و مثل پتوهایی که روی طناب بودند پهن شدیم زیر سقف آسمان. و کسی که در کوه نخوابیده باشد چه می‌داند خواب بعد از کوهپیمایی چیست؟ 

    بعد از استراحت کافی وقت برگشتن رسیده بود. مسیر رفت و بخش سخت سنگی که باید با طناب‌ها طی می‌شد، بچه ها را متفق القول به این نتیجه رسانده بود که برای برگشت تله‌کابین را انتخاب کنند. هر چه تلاش کردم که منصرفشان کنم فایده نداشت. چاره ای نبود که همراهشان بروم. از همان ادامه مسیر به سمت ایستگاه پنجم تله‌کابین حرکت کردیم. ساعت خوبی برای حرکت نبود ولی چاره ای هم نبود. ذهن ها آمادگی برگشت از مسیر سنگی را نداشت و تله‌کابین را منجی خودشان می‌دانستند. در واقع بخش اصلی سوختگی در همین ساعات اتفاق افتاد. اما از طرفی بد هم نشد که این نوع برگشت را انتخاب کردیم. در طول مسیر بر روی یک قله سنگی گله گوزن های وحشی را دیدیم که بر روی شیب تند کوه حرکت می‌کردند و کوه را دور می زدند. قله هم از سنگ های رسوبی چین خورده شکل گرفته بود و با حرکتشان تکه هایی از آن ها جدا می‌شد و از بالا سقوط می‌کرد و با بدنه کوه برخورد می کرد و صدای دلنشینی تولید می‌کرد. همین صداها باعث می‌شد مثل زنگوله که جای گوسفند را به چوپان اعلام می‌کند ما هم در فضای یک دست قهوه ای کوه بتوانیم گوزن ها را پیدا کنیم. افسوس که دوربینی مناسب همراهم نبود تا از این صحنه شگفت انگیز که شاید دیگر در طول زندگی نصیبم نشود عکس بگیرم، صحنه دیدن گله آزاد گوزن ها در طبیعت، آزادِ آزادِ آزاد. طبیعت بکر تا چند ده متری ایستگاه ادامه داشت. صدای مستمر حشرات در دو طرف مسیر، مارمولک بزرگی که اسم علمی اش را نمی‌دانم، گله گوسفندان و بزها که بخش عظیمی از تپه را فرش کرده بودند و مشغول چرا بودند. سگ آزاد این گله هم خان دیگری بود که به نسبت مابقی خان‌ها به سادگی از آن گذشتیم. در حالی که به گله نزدیک می‌شدیم شروع به پارس کردن مداوم کرد و ما در جای‌مان ایستادیم. مسلما در آن شرایط بدترین چیز این بود که یک سگ عصبی که صاحبش چند صد متر دور تر ایستاده و حالا یگانه امید گله است، بیاید یکی را گاز بگیرد. بدون غذا، بدون آب و زیر تابش مستقیم آفتاب. تنها ماده قندی تیم، یکی دو گز آردی بود که خوردنش بدون یک لیتر آب همان کاری را می‌کند که تخصص ساقه طلایی است. با صدای بلند در حالی که ایستاده بودیم سعی کردیم از چوپان کسب تکلیف کنیم. مسلما در آن لحظه صدای ما به او نمی‌رسید و نمی‌فهمید چه می‌گوییم. اما تقلای ما را که دید شستش خبردار شد که چه اتفاقی افتاده و درد ما چیست. از همان بالا با دستش چند بار اشاره کرد که رد شوید. خبر خوبی بودید چرا که اگر می‌خواستیم بایستیم تا گله خودش منطقه را ترک کند و راه باز شود، شاید مجبور می‌شدیم مستقیما با آن سگ بر سر تصاحب یکی از گوسفندان برای رهایی از مرگ ناشی از گرسنگی بجنگیم. با سلام و صلوات در حالی که چشم ها قفل بر روی سگ بود، از جلوی گله رد شدیم. کمی آن طرف‌تر از خستگی بر روی سکوی کناره راه نشستیم. برای تسکین تشنگی کمی گوجه خوردم و پس از آن ادامه مسیر را طی کردیم. در حدود ۲ ساعت از پناهگاه زمان برد تا به ایستگاه برسیم. بین خوف و رجای این‌که آیا تا ما برسیم، تله‌کابین باز خواهد بود یا نه، قرعه به نام رجا افتاد. پس از کسب اطمینان درباره باز ماندن تله‌کابین، از دفعه قبلی عبرت گرفته و نماز را هم همانجا خواندیم. فشار وارده بیشتر از حد معمول بود و ریه هایم به سرفه افتاده بودند. قبل از حرکت آخرین طالبی را هم کنار ایستگاه خوردیم و حرکت کردیم. این اولین بار بود که من با تله‌کابین بر می‌گشتم و کاملا بی تجربه از مسیر. دیگر خودتان مسخره بازی های پنج جوان را در طول مسیر تصور کنید. وسطش آخرین تکه گز را که چطور بین ۵ نفر تقسیم می‌شود را هم بگنجانید. اگرچه با برگشت از طریق تله‌کابین مخالفت داشتم، اما خوشحال بودم که بالاخره رسیدیم. اما این خوشحالی خیلی پایدار نبود. چرا که مجبور شدیم از ایستگاه اول تا خود شهر و ورودی محوطه پیاده برگردیم و در طول مسیر به ازای هر کدام از این ماشین های برقی که افراد را جابجا می‌کرد و جای خالی برای ما نداشت نمکی بر روی زخم بی تجربگی ما پاشیده می‌شد.

    اما هیچ سختی و هیچ لذتی ابدی نیست. لذت کوهپیمایی و سختی پیاده روی‌ها هم به پایان می رسد. حالا در شهر بودیم و جایی که ظاهر ها همه شهری است. تاکسی ها رفت و آمد می‌کنند و دیگر افراد با کوله و باتوم و ... دیده نمی‌شود. با یک تاکسی از آن نقطه مذکور به میدان تجریش می‌رویم. کرایه تاکسی طبق تابلو ۱۷۰۰ خورده است و حتی برای سال ۹۷ است. اما نمی‌دانم چرا یکی از بچه ها به ازای ۴ نفر به او ۸ هزار تومان می‌دهد و تاکسی می‌رود. برایم سوال است چرا نباید ۱۲۰۰ باقیمانده پولش را بگیرد؟ و این پول چرا بی هیچ دلیلی باید برود در جیب راننده؟ به او این را می‌گویم و امیدوارم بار بعدی یا بگذارد خودم حساب کنم یا خودش الکی پول بی دلیل به کسی ندهد. تجریش محل جدایی است. یک نفر قبل تر پیاده شد، یک نفر به سمت محل پارک ماشینش که دربند است  می‌رود و سه نفر باقیمانده هم به سمت مترو می‌رویم. در طول راه یکی از دوستان می‌گوید بیابید از داخل پاساژ برویم که در شلوغی پیاده‌رو گیر نکنیم. وارد پاساژ می شویم تا با یک میانبر و اجرای الگوریتم بهینه، زمان را کوتاه‌ تر کنیم. اما در نهایت نه در مسیر و مسافت و نه در زمان صرفه جویی می‌شود و نهایتا پس گز کردن راه رو ها و طبقات پاساژ سرخورده از پیدا کردن در خروجی، از همان دربی که وارد شدیم خارج می‌شویم و خیلی سنگین قاعده حمار را اجرا و مسیر مستقیم را می‌رویم. یک نفر دیگر هم که یکی از اقوامشان در پاساژ بود از ما جدا شد و دو نفری به متروی تجریش و قعر زمین داخل شدیم. این جدایی ها ادامه داشت. گرسنگی و مسیر طولانی من تا منزل، نگذاشت تا از خیر ساندویچ های آماده نامی‌نو بگذرم. همان جا از سید خداحافظی کردم. حالا همه تنها شده‌اند و هر کس به سمت مقصدی در حال حرکت است. این ماجرا برای من ساعت ۷ شب به پایان رسید و یک کوهپیمایی ۱۳ ساعته با کلی حواشی و خاطرات در تابستان ۹۷ ثبت شد. 


پ.ن: از دیگر حواشی این کوهپیمایی از دست دادن مصاحبه دانشگاه امام حسین (ع) بود. زحمت خبر دادنش را امیرحسین داد. یک بار دیگر هم در اوایل دانشجویی در همین شیرپلا، سروش خبر افتادنم در درس ریاضی ۲ را داده بود. البته آن دفعه ریاضی ۲ را خیلی شیرین پاس شدم. ببینیم پایان این دفعه چطور خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۴
محمد حسن شهبازی
متنی که در ادامه می خوانید تایپ شده ی یادداشت های دست نویس بنده است که از سررسید به این وبلاگ منتقل می شود:
هفته گذشته با سروش، سید احمد و میثم برنامه را چیدیم. پس از مدت ها قسمت شده بود که دوباره پایمان به کوه باز شود. اگر اشتباه نکنم پیش از یک سال و یا حتی دو سال بود که کوه نرفته بودم. سال گذشته به خاطر آسیب دیدگی زانو فعالیت ورزشی‌ام محدود شد و وقتی که وضعیت به حالت عادی برگشت، دیگر هوا سرد شده بود و نمی توانستم بزنم به کوه. اما حالا هوا دوباره خوب شده است. البته کمی گرمتر از آن چیزی است که دوست داشتیم در آن هوا به کوهپیمایی بپردازیم. امسال به خاطر کنکور و ماه رمضان نشد که از فروردین و اردیبهشت برنامه ها شروع شود.
برای شروع و اولین برنامه سال، به دنبال یک گزینه سبک می گشتیم. بین گزینه های موجود کلکچال را انتخاب کردیم و قرارهای معمول را گذاشتیم. به دلیل بعد مسافت و البته سه شنبه های بدون خودرو، قرار صبح خیلی زود فراهم نشد و بنا به نظر جمع، محل جمع شدن را مترو تجریش و ساعتش را 7 انتخاب کردیم. شب قبلش به دلایل مختلف از جمله تغییر ساعت خواب در ماه مبارک، بازی های جام جهانی و کمی هم استرس همیشگی ناشی از حس بد جا ماندن از کوه، علیرغم تلاش کافی نتوانستم زود بخوابم. حتی در طول خواب چند باری هم از خواب پریدم. ولی خدا را شکر خواب نماندم و صبح خیلی زود از خانه بیرون زدم و برای اولین بار توانستم اولین اتوبوسی که از پایانه نزدیک منزل خارج می شود را سوار شوم. بر خلاف تصورم که خیال می کردم اتوبوس تا مقصد خالی یا نهایتا یکی دو مسافر خواهد داشت، دیدم که پس از مدت کوتاهی هفت، هشت نفر مرد در اتوبوسی که ساعت 5:30 راه افتاده است در کنارم نشسته اند و خیلی خوشحال و سر حال به هم صبح به خیر هم می گفتند! این سحرخیزی من باعث شد به ترافیک هم نخورم و خیلی زودتر از آن چیزی که قرارمان بود به مقصد برسم. حتی برای این که خیلی هم معطل نشوم، راهرو ها و پله های مترو را سلانه سلانه طی می کردم و با این اوصاف باز زود رسیدم. تصمیم گرفتم حالا که قرار است چند دقیقه ای منتظر بمانم و از طرفی رفقا 10 دقیقه ای هم دیرتر خواهند رسید و هم چنین قرب مسافت امام زاده صالح(ع)، بروم زیارت. از کنار مغازه ها و بازار تجریش که هنوز خواب بودند آرام آرام به سمت امامزاده رفتم و زیارت مختصری کردم. در هنگام خروج هم فاتحه ای برای دانشمندان هسته ای که از قضا یکی‌شان قرار بود هم دانشگاهی ما بشود، خواندم. بخاطر خواب نصفه نیمه دیشب، کمی گیج بودم. گرسنگی صبحگاهی که انگار دارند معده آدم را هم با دریل سوراخ می کنند خیلی بی حالم کرده بود. از فرصت باقی مانده و نیمکت خالی جلوی درب ورودی حرم نهایت استفاده را کردم و یک چرت کوتاه زدم. کمی که حالم بهتر شد از حرم خارج شدم و رفتم به سمت محل قرار، مترو. سر راه هم برای اینکه از این حس گرسنگی تلف نشوم، از یک شیرینی فروشی که از آن ساعت باز کرده بود یک بسته 5 تایی کلوچه فومن به قرار 3500 تومان خریدم و داخل کیف گذاشتم. کمی بعد با تماس رفقا، همدیگر را پیدا کردیم و سوار تک ماشین جمع شدیم و حرکت کردیم به سمت بوستان جمشیدیه. در ماشین کلوچه ها را تقس کردم و پس از چندین دقیقه تحمل گرسنگی جانکاه، بالاخره مرهمی بر این درد نهادم. خیلی طول نکشید و به پارکینگ بوستان رسیدیم، ماشین را پارک کردیم، وسایل را برداشتیم و وارد مسیر شدیم. با توجه به ماه ها دوری از کوه و افت بدنی شدید، قصد نداشتیم که خیلی بالا برویم. من هم به دلیل این که تا بحال این کوه را به صورت جدی بالا نرفته بودم، دیدی نسبت به قضیه نداشتم. برای همین قرارمان این شد که فعلا برویم بالا تا ببینیم تا کجا کشش خواهیم داشت. مدت زمان کوهپیمایی بیشتر از آن چیزی که باید و شاید طول می کشید و این اتفاق کاملا طبیعی بود. آمادگی بدنی ناکافی و بالتبع استراحت های مکرر و طولانی زمان پیمایش را طولانی می کرد. نهایتاً توانستیم تا تپه نورالشهدا صعود کنیم و مواد غذایی که تحت عنوان صبحانه به همراه داشتیم را در آن ارتفاع خوردیم. گیجی من که از آن چند خط قبل نام بردم، کماکان تا حدودی باقی بود و سکوهای سنگی صاف و سایه درختان و البته سکوت دل نشین آن جا، مرا وادار کرد که درازی بکشم و خستگی این چند ساعت پیاده روی را در کنم. خواب در آن شرایط آن قدر دلنشین بود که چند متر آن طرف تر هم یک مرد مسن حدودا 60 ساله نیز داشت حسابی چرت می زد. پس از استراحت، به زیارت قبور شهدا رفتیم و بعد از آن برگشت را آغاز کردیم. مجدداً به دلیل افت انرژی به استراحت های مکرر رو آوردیم اما سعی کردیم که خیلی طولانی نباشد. سفتی جلوی کفش، نپوشیدن جوراب دوم و البته برخورد یکی از پاهایم با سنگی بزرگ مسیر برگشت را با پنجه درد همراه کرده بود. نهایتا پس از چند ساعت پیاده روی و در حالی که آفتاب از بالا می تابید، به نقطه اولیه رسیدیم.
در مسیر بازگشت یک اتفاق جالب و البته ترسناک افتاد. [همین جا قبل از بیان آن اتفاق، باید اشاره کنم که ادامه این متن به دلایل نامعلوم ذخیره نشده است. یعنی آن اتفاق جالب و ترسناک را در حد توانم «جالب» و «ترسناک» شرح داده بودم. اکنون باید دوباره تلاش کنم که مثل بار اول از نظر خودم خوب توصیف کنم ولی تجربه نشان داده که توصیف اول تکرارناشدنی است. در هر صورت قسمت این بود که اگر خواننده این متن بودید، مابقی ماجرا را این طور بخوانید، نه آن طور که اول نوشته شده بود.] در یکی از استراحت ها و در حالی که روی حاشیه مسیر پاکوب، پشت به بخش دره مانند مسیر نشسته بودیم، پدر جوانی به همراه پسرش در حال صعود بود. همان لحظه که آن دو نفر را دیدیم تعجب کردیم و گفتیم در این ساعت و زیر تابش این آفتاب داغ و مستقیم چرا یک پدر و پسر باید توی کوهی که گاهی در طول چند ده دقیقه هیچ جانداری در آن دیده نمی شد باشند؟ آن هم در حال صعود! پس از چند ثانیه ای که این پدر و پسر از جلوی ما گذشتند، چند متر بالاتر ایستادند. پدرِ پسر چرخید و رو به ما گفت: از آن جا بلند شوید؛ یک مار دارد می آید! ما تشکر کردیم و خیلی با طمانینه و در حالی که هنوز مشغول حرف زدن با یکدیگر بودیم از جایمان بلند شدیم تا راه بیفتیم. چند ثانیه ای نگذشت که مار دقیقا از محلی که ما نشسته بودیم رد شد! ماری حدودا یک متری و نسبتا کلفت با رنگ زمینه خاکستری و خال های روشن. اگر اشتباه نکنم این اولین مواجهه من با یک مار غیر آبی آزاد در طبیعت بود. کوه آن روز را می توان به دو بخش قبل از مار و بعد از مار تقسیم کرد. باورش هنوز هم سخت است که چرا آن روز وسط هفته، در ساعت تیغ آفتاب، در آن لحظه یک پدر و پسر در حال صعود از جلوی ما رد شوند و مار را ببینند. می شود این یک اتفاق معمولی باشد؟


پ.ن: مار وقتی راه می رود، خیلی سریع است؛ خیلی!
نگارش این متن را 3 تیر آغاز و امروز 10 تیر به پایان رساندم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۰
محمد حسن شهبازی