پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

فکر کنم پیش دانشگاهی بود که خیلی با او دوست شدم. دقیقا یادم نیست اولین بار کجا همدیگر را دیدیم. فقط می دانم که مشهد بود. پیش دانشگاهی اساسا سال پرفشاری بود. انواع و اقسام فشارها و اکنون که به گذشته نگاه می کنم شاید در کنار تمامی حالات گوشه ای هم حس و حال تحسین داشته باشم که چطور آن سال گذشت و با کمری نشکسته بیرون آمدم. بدون شک لطف کثیر خدا بود. یک طورهایی اصلا نمی فهمیدم که چه دارد می شود، آن روزها حسی نسبت به وقایع و میزان فشار نداشتم_نسبت به معیارهای امروز که با آن ها زندگی می کنم_ و در نهایت همه چیز راحت تمام شد و امروز خیلی هایش هم به باد فراموشی سپرده شده. اما رفاقت هاست که می ماند. ولی متاسفانه این رفاقت هم پایانی تراژدیک داشت. درست مثل شروع رفاقت که یادم نمی آید از کجا و بود و کی؛ پایانش هم همین طور بود. یادم نیست کجا از هم جدا شدیم و دقیقا کی بود. اما می توانم حدس هایی بزنم. احتمالارچند ماه قبل شروع طوفان کنکور ، و شاید در جا میز! بله. تسبیح 35 دانه سبز رنگ شاه مقصود افغانی. خیلی دوستش داشتم. به گفته دیگران که هر چه بیشتر دست بخورد درخشان تر می شود، گاهی یک دانه اش را هی می گرفتم و با انگشت می سابیدمش و با دانه های کناری مقایسه می کردم. از یک تسبیح 10 تومانی خیلی انتظاری نداشتم ولی بعدش نمی دانم از سر حقیقت یا تلقین اما حس می کردم که براق تر شده است. خلاصه خیلی خوب بودیم با هم. در سرمای زمستان که هنوز هم گهگاهی یادآور دوران مدرسه است، می گذاشتمش توی جامیز. هوا که سرد بود فلزات هم خیلی کاری به دمای داخل نداشتند و همدمای هوای بیرون می شدند. آن وقت بعد از چند دقیقه تسبیح سنگی هم خود را به فلز می رساند و وقتی در دست می گرفتم خنکای خوبی داشت. سبز و خنکی و تسبیح در نهایت حس خوبی القا می کند. شاید چیزی شبیه حرم امام رضا(ع). خلاصه خاطرات خوبی را با خود به یادگار گذاشته بود. ای کاش بیشتر حواسم به او می بود.

تابستان شد و باز هم طلبیده شده بودم مشهد. رفتم بازار رضا و به یاد همان تسبیح راهروها گز می کردم. چند مدل دیدم و قیمت کردم. آن اوایل خیلی منصفانه قیمت نگفت. جلوتر رفتم و یک جایی پیدا کردم. تسبیح ها را دیدم و دلم همانجا ماند. دسته ای که شاید حدود 100 تسبیح عین هم به هم وصل بود. شاید همه می توانستند  جای آن قبلی را پر کنند و شایستگیش را داشتند. از همان جا خریدم و برگشتم.

روزهای اول زیاد دستم بود. تهران هم که برگشتیم معمولا توی جیبم بود و گهگاهی واسطه فرستادن ذکری می شد. هر از گاهی هم که خسته از دانشگاه می آمدم خانه توی دستم بود و به محض رسیدم می گذاشتمش جایی و چند روزی گم می شد. اما نهایتا یا با جستجوی خودم و یا با نظافت های همیشگی مادر از گوشه و کنار دوباره پیدا می شود. این بار آخری اما کمتر آفتابی می شد و یک روز دیگر ندیدمش. خیال می کردم خانه است. معمولا لای تشکچه های مبل، و یا قاطی وسایلم پنهان می شد. اما این بار جداً نبود. خیلی پاپی اش نشدم. کمی غمگین شدم و سعی کردم در انبوه مشغله و کارهای روزانه خرده خرده فراموشش کنم تا شاید روزی دوباره خودش سر و کله اش پیدا شود. فضای معنوی روزهای اخیر اما بیشتر نبودنش را یادآوری می کرد. اربعین و هیئت و نمازگزاران تسبیح به دست بعد از نماز جماعت و... این روزها هم گذشت و باز گرد فراموشی بر روی نبودنش نشست. تا این که دیشب اذان که گفتند رفتم برای نماز جماعت مسجد دانشکده. نماز اول را که خواندیم همینطور نشسته بودم و مشغول فکر بودم. نفر صف جلویی که یکی از ورودی های جدید بود تسبیحی از جیبش درآورد. دوباره همه چیز زنده شد و رشته ای از افکار حول موضوع تسبیح در ذهنم پیچید. یکهو خیلی عجیب و غریب فکری به ذهنم خطور کرد. این که شاید تسبیح در زیر جامهری مسجد که معمولا محل تسبیح هاست باشد. به نشانه این که بر می گردم مهرم را همان جا گذاشتم و بلند شدم و رفتم سمت جامهری. طبقه بالا دو تسبیح آبی از دو گوشه آویزان بود. طبقه پایین را که نگاه کردم، آن انتها بالاخره دیدمش. بالاخره رخ نموده بود. حالت شعف خاصی داشتم. سریع برداشتمش و با حالتی ظفرمندانه برگشتم به صف نماز. حالا رشته افکار دیگری در سر داشتم؛ افکاری با محوریت معنویت... حس خلأ معنویت. بهانه ای شد که به زمان بندی زندگی و نقش معنویت بیشتر فکر کنم...

پ.ن: تسبیح از توی جیبم به همه سلام می کند. دوباره با هم دوست شده ایم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۲
محمد حسن شهبازی
فشار وظایف و برنامه ها چنان مضاعف شده که فرصت نشستن و فکر کردن و سر و کله زدن با کلمات را که منجر به انتشار یک مطلب می شود. گرفته است. واقعا دلم می خواهد یک هفته بروم یک نقطه ای دور از هیاهوی این شهر و پا روی پا بیاندازم و به مواردی فکر کنم که فکر کردنشان نه تنها انرژی نمی گیرد بلکه انرژی آفرین است. بگذریم، فقط می خواستم حال این روزها را برایتان بازگو کنم. فی الحال الان اینقدر وقت تنگ است که حساب کردم درآوردن لپتاپ و حواشی روشن شدنش صرف نمی کند و بهتر است با گوشی پست بگذارم...
اما بعد...
اصل موضوع: دیشب که به خانه باز می گشتم، کمی دیرتر از همیشه بود. امانتی یک بنده خدایی را که ساکن شرق تهران بود به دستش رسانده بودم و مستقیم عزم غرب کرده بودم. بماند که ناوگان حمل و نقل عمومی (اتوبوسرانی منظور است) دیشب چقدر به ما حرص داد ولی نهایتا وقتی به نزدیکی های منزل رسیدم، مجبور شدم بخش پایانی را هم پیاده بروم. سکوت و تنهایی این تکه نهایی متفاوت است از سایر سکوت ها و تنهایی های شهر. خیابان عریضی را تصور کنید. نیمه تاریک. شهرداری چراغهایش را به هر دلیلی که خودش می داند هنوز به اینجا نکشیده. سمت چپ پایانه اتوبوس هاست که در این ساعت شب خاموش و سرد پراکنده به خواب رفته اند و سمت راست در ارتفاعی پایین تر از سطح خیابان در فاصله ای چند متری، تعدادی باغ رستوران تازه وقت گل مشتریشان رسیده است. هوا همان بوی روستاهای بکر را می دهد و آسمان تقریبا به همان شفافی است. برای اثبات بکر بودن فضا همین بس که گاهی سگ های ولگرد را می بینی که مثل همان روستاها در خیابان پرسه می زنند بی آن که به حریمت تعرضی کنند. خلاصه در همین فضا بودم و یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم. من بودم و دنیای اشیای بی جان و خدا. یاد قیامت افتادم و پهنه بی کران و حساب و کتاب. حس خاصی بود. بعید می دانم ترس بوده باشد. شاید چیزی از جنس درک ابهت بیرون و یا کوچکی خود و درون.
فقط حیف که گهگاه این ماشین های ۲۴ساعت رژه رو، با تایرهایشان از وسط جریان افکارم عبور می کردند...
پ.ن: راستی آیا می شود ماشین را از زندگی بیرون راند؟ حتی برای چند ساعت؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۰۷:۴۸
محمد حسن شهبازی

یکی از آرزوهای خنده دارم در دوران دانشگاه این بود که صادر کننده نمونه جزوه باشم. فکر کنم این ترم تندیس بلورین این مقام از آن من است...
#ریزپردازنده_مچکریم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۲۱
محمد حسن شهبازی
این پست سلسه عحیبی دارد. شاید چندین واقعه زنجیروار به هم چسبیده اند تا داستان این پست را روایت کنند.
همه چیز از یک تفریح خانوادگی شروع می شود که در نهایت خروجیش نزدیک شدن به فضا و حال و هوای یک خواننده پاپ است.
از قضا در روزهای بعد آن تفریح روزنامه هفت صبح را در گیشه می بینم. بالا سمت چپ عکس آلبوم همان بنده خدا را زده. زیرش هم یک متن ریزی نوشته. نزدیک می شوم و متن را می خوانم. آلبوم فلان سه شنبه ضمیمه رایگان هفت صبح و...
قبل از تصمیم برای خریدن روزنامه و ضمیمه رایگانش به دنبال یک قطعه خاص از همین آلبوم بودم اما "بیپ تونز" که محل خریدم برای قطعات موسیقی بود این قطعه را نداشت. پس مصمم شدم که سه شنبه روزنامه را بخرم.
صبح سه شنبه از دکه نزدیک سیدخندان روزنامه را خریدم و وارد دانشکده شدم و مثل اکثر اوقات وارد انمجن شدم.(انجمن ورزشی را عرض می کنم). برایم جالب بود ببینم آلبوم را چگونه وسط روزنامه جا داده. موقع خرید هم روزنامه را خم کردم که مطمئن شوم چیزی حتما داخل روزنامه باشد. خلاصه به سبک همه آلبوم های قبلی به قول خارجی ها مث کف روی قهوه را گرفتن آلبوم را سرسری گوش کردم و مدیاپلیر را بستم. بعد روزنامه را روی طبقه اول کازی انجمن گذاشتم تا بعدا سر فرصت بخوانم. یکی دیگر از اهداف خرید این روزنامه این بود که برای یک بار هم که شده آن را بخوانم و ببینم ادبیاتش چه طوری است. 
و امروز و الان همان لحظه بود. تیتر صفحه اول و مطلبش را که درباره خندوانه عادل فردوسی پور بود خواندم؛ بماند که نظرم درباره این مطلب و جایگیری اش در صفحه اول مثبت است یا منفی. صفحه دوم را که باز کردم مشتاق شدم مطالعه را ادامه دهم. گزارش سخنرانی حضرت آقا با مسئولان و مدیران رسانه ملی بود. سمت راستش هم ستونی بود با این تیتر: «روحانی: ما حق نداریم از جیب مردم شعار دهیم.» به سبب حساسیتی که به سخنان رییس دولت یازدهم پیدا کرده ام، سریع این مطلب را خواندم. 
داستان سخنان رییس جمهور در سفر به مازندران بود. سفر در جمع مردم. از استقبال مردمی که از ایشان می شود بگذریم حرف های جالبی هم می زنند. دوباره همان سلسله صحبت هایی که در اکثر جاها مطرح می شود. برجام و افتخار ناشی از توافق غرورآفرین و ... البته طبیعی است که در چنین جمعی این صحبت ها مطرح شود. به هر حال جمع شایسته تری است برای صحبت درباره برجام نسبت به جشن اول مهر و پرسش مهر!
از بخش های ابتدایی اش که با اعتراف به این نکته که: رشادت، انسجام و ایستادگی ملت و تکیه بر نیروهای مسلح را عامل رسیدن به نقاط برجام دانستند(که همه هم واقفیم اگر تا همین جا هم میان گرگ های زمانه جامه مان دریده نشده به خاطر همین پشتوانه هایی است که با خون دل به دست آمده) بیان شده است، بگذریم به بخش دوم می رسیم که برنامه های پسابرجام را به میان آورده اند. اگر متن را بخوانید نمی توانید اثری از اقتصاد مقاومتی ببینید. باز همان حرف هاست که تحریم ها برداشته می شود و ما راحت می شویم. "من چطور رضایت دهم به خاطر تحریم هر جنسی که وارد کشور می شود 15 تا 20 درصد اضافه تر از قیمت اصلی آن از جیب مردم پرداخت شود ما حق نداریم از جیب مردم شعار دهیم. هر که می خواهد شعار دهد از جیب خود شعار دهد نه از جیب محرومان و فقرا."
این از دیدگاه رییس جمهور.
حرف آخرم را بزنم. اصلا نباید هیچکس از جیب دیگران شعار بدهد، قبول. اما بنده هم یک از فرصات استفاده و یک پرسش مهر مطرح کنم: آیا شما شعار جیب محرومان را شنیده ای؟ دقیقا چه صدایی می دهد؟
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۴
محمد حسن شهبازی
نقطه اتصال جالبی است. بخوانید! (البته پیشاپیش بگویم، شاید شما بدانید. ولی برای شخص من جدید بود)
بارها احتمالا نام پایگاه هوایی نوژه را شنیده اید. پایگاه هوایی نوژه همدان و داستان هایش. این پایگاه که به اسم یک شهید نامگذاری شده قبل از انقلاب به پایگاه شاهرخی معروف بوده و پس از شهادت محمد نوژه تغییر نام داده است. این به کنار...

احتمالا فیلم "چ" را دیده اید. پس از سفر چمران به کرمانشاه برای ختم غائله پاوه، در یک سکانس سرتیپ فلاحی و مصطفی چمران پس از صحبت هایی که درباره شرایط ارتش داشتند با صدای مهیب یک جنگنده به بیرون از اتاق می آیند که در آن جا سرتیپ با خوشحالی خبر از دخالت ارتش در این ماجرا می دهد. اما هنوز که جنگنده اف-4 از کادر خارج نشده مورد اصابت گلوله مهاجمان قرار می گیرد و سقوط می کند. 

حال نقطه اتصال این دو پاراگراف چه می تواند باشد؟
بله؛ یکی از دو خلبان هواپیما شهید محمد نوژه بود.
روحش شاد و یادش گرامی.

پ.ن: عاشق سکانس های این چنینی ای هستم که بعدها خود موضوع یک فیلم شود. ای کاش می شد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۴ ، ۱۱:۳۴
محمد حسن شهبازی
در یکی از خیابان های اطراف منزل،  خانواده ای هست که حاجیشان به لطف خدا از سقوط جرثقیل و فاجعه منا جان سالم به در برده، الحمدلله.
بنر زدید خوب باشد، حج حاجیتان قبول. دیگر چرا چند تا؟ 
اصلا عیبی ندارد، خدا حاجیتان را دوباره به شما برگردانده.
سوال آخر، چراغانی؟!

پ.ن: این مطلب در شرایط بعد حج امسال معتبر است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۴ ، ۲۰:۲۷
محمد حسن شهبازی

مثل هر روز صبح پل عابر جنت آباد را از این سر به آن سر می رفتم و آرزو کردم لپتاپ در کیف از سمت راست به چپ قرار گرفته باشد. به پورت آخر سمت چپ که حتی در حالت خاموش هم برق دارد نیاز داشتم. میخواستم گوشی را شارژ کنم و در این یک ساعتی که توی راهم دیدن فیلمی که نصفه مانده را تمام کنم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کیف را زمین گذاشتم. خودم هم زمین نشستم. کیف را باز کردم و بله! همان طور بود که میخواستم. فقط چون محل اتصال شارژر در سمت چپ گوشی قرار گرفته بهتر می شد که لپتاپ یک چرخش ۱۸۰ درجه ای هم می داشت ولی خب کاچی بهتر از هیچی. کابل را وصل کردم و زیپ را بستم. کیف را هم به دوش انداخته و کابل را از چپ گردنم کشیدم تا به گوشی برسد.حالا همه چی خوب بود. فقط اگر این آهنربای شارژر را هم کمی قوی تر می ساختند که با ضربه های کوچک کنده نشود خیلی بهتر هم می شد. خلاصه صبح را با باتری ۹ درصد شروع کردم و حالا در همین جای متن با باتری ۱۳ درصد با شما صحبت می کنم.

پس از نصب شارژر نوبت هندزفری بود. آن را وصل کردم و رشته اصلی را از همان سمت چپ تا پشت گردن برده و یکی از رشته سیم ها را از راست گردن انداختم پایین. یک لحظه خودم را از بیرون تصور کردم. انسان ۲۱ ساله ای که محصور سیم کشی هاست. الان است که سیم ها را می بینم و همه چیز مشهود است. اما گاهی خیلی بیشتر از این ها سیم به دور خودم و وسایل اطرافم می کشم و نه خودم و نه کسی دیگر آن ها را می بیند. امیدوارم منظورم را رسانده باشم.




پ.ن: 

-مطالعه بخش های نهایی "کم عمق ها" و تماشای "اونجرز،  دوران آلترون" شاید لمس لایه های زیرین عصر کنونی را ممکن تر ساخته باشد.

-خیلی کوتاه بود؛ نه؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۰۸:۱۷
محمد حسن شهبازی

پس از تاسیس انجمن و پیگیری ها برای تخصیص یک مکان فیزیکی به عنوان دفتر، دانشگاه مشترکا دفتر شورای صنفی را پیشنهاد داد. سه نفر عضو شورای دانشکده بودند. سه تایشان را هر کدام با یک بهانه می شناختم. یکی به عنوان هم ورودی، یکی را با تبلیغ شورای صنفی و نشریه اش و دیگری را هم اول از فوتبال و بعد به عنوان عضو همین شورا و هماهنگی های اتاق. به خاطر روابط دوستانه گرمی که با همه داشتم با این آخری هم ارتباط معمولی ای داشتم. از قضا این ترم یک کلاس با هم برداشتیم. کلاسی که از 89 تا 93 دانشجو دارد. طبعا قدیمی ها نطقشان بیشتر باز می شود. استاد داشت درباره مراسم های همیشگی دانشگاه و تبلیغ آن صحبت می کرد و بحث را کمی عمیق کرد. به فضای امامت وارد شد و گفت: اصلا آیا امروز به امامت نیاز است؟ امامت داریم؟ و همان نفر مذکور یک گستاخی ای کرد و یک حرف هجو آلوده به سیاسی بازی های کف خیابانی زد. تعدادی هم خندیدند. استاد واکنشی نشان نداد. شاید نشنیده باشد(که بعید می دانم). شاید برایش خط قرمز نیست و خیلی شاید های دیگر. ولی از آن موقع به بعد سخت ذهنم را مشغول کرده است. خیلی اهل این نیستم که صدای بال پشه ها آزارم دهد، اما این بار نمی دانم چه شده! شاید چوب خطی پر شده است و نیاز به واکنش احساس می شود. خلاصه فعلا با یک بزرگتر آشنا به ابعاد مساله ای قضیه را مطرح کرده ام و منتظر جواب هستم....

پ.ن: راستی خوشحالم که دیروز در واپسین لحظات صدایم به گوش نماینده ها رسید. هنوز نمی دانم چه نتیجه ای داشته؛ امیدوارم مثمر ثمر بوده باشد؛ ان شاء الله...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۱۸:۴۱
محمد حسن شهبازی

دو هفته ای می شود که دستم به نوشتن نرفته. حتی الان هم که سوژه برای نوشتن زیاد است باز وقتی "ارسال مطلب جدید" را می زنم و چند خطی از این سفید را سیاه می کنم، دوباره تردید سراسر وجودم را فرا می گیرد. برای دل خوشی خودم "ذخیره پیش نویس" را می زنم که همان چند خط نوشته شده بماند، شاید روزی شایسته "ذخیره و انتشار" شود. اما گاهی فشار برای خروجی دادن بیشتر است. از خواب که پا شدم در انتظار پاسخ یک نفر گوشی را برداشتم و یک چک روزانه انجام دادم. در میان پیام ها به خبر فوت پدر یکی از هم دانشگاهی ها برخوردم. ایشان را که بزرگتر ما هستند در یکی دوبار ملاقات و کنجکاوی های خودم می شناسم که با جستجوی وب و ... وبلاگشان را پیدا کرده بودم و بعد هم از عضو شدنشان در رازدل با خبر شدم. پدر صاحب وبلاگ رایگاه، در فاجعه منا به رحمت خدا رفته اند. قلبم اندوهناک شد. از قبل خواب هم به خاطر بعضی مسائل کمی دل شوره داشتم و حالا که این خبر را هم شنیدم مستحکم و هدف دار تر شد. بد روزگاری شده؛ الان دیگر خیلی اهمیتی ندارد که حکومت سعودی چه واکنش هایی نشان می دهد. ظالم ، ظالم است و با یکی دو حرکت این چنینی که حق مسلم یک کشور است نمی توان خیلی چیز ها را فراموش کرد. هنوز وهابی ها هستند، هنوز بقیع سوت و کور است، هنوز اگر پایش بیفتد احتمالا عربستان سوخت جنگنده های اسرائیلی را به غزه می دهد و صد البته، سعودی ها هنوز به یمن حمله می کنند...
شاید بتوان گفت که پرونده مبارزه با آن ها بسته شده و دیگر نمی توان تغییر بزرگی در آن داد. اگر هم از همین امروز تحول شگرفی رخ بدهد و به خیال باطل سر به راه شوند تاوان عظیم گذشته را باید پس بدهند. و به حول و قوه الهی ان شاء الله بینی سعودی ها به خاک مالیده خواهد شد.
در پایان به خانواده همه جانباختگان تسلیت عرض می کنم(خصوصا به برادر اخوان). خوشا به حال عزیزانتان که در راه عبودیت و بندگی به لقاء الله رهسپار شدند...
روحشان شاد!َ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۴ ، ۱۶:۱۹
محمد حسن شهبازی
اینستاگرام تبدیل شده بود به بازار معامله! لایک می کردی لایک می کردن؛ نمی کردی هم که نه دیگه! همین شد که بدم بیاد از اون فضا. با فاصله بیشتری چک می کنم پست هارو ولی دیگه خبری از پست جدید و لایک و ... نبود. یک عامل مسخره و بی مزه دیگه این فضا تغییر ذائقه تعدادی از فعالینش بود. تعدادی حس خودستاره پنداری پیدا کرده بودن و مثلا وقتی می رفتن جنوب و خلیج فارس، سریع یه سلفی مینداختن و 1،2،3 اینستاگرام. 95% کادر عکس خودش و 5 درصد هم می شد فهمید که پشتش آب خلیجه! عکس بعدی 93% تصویر همون آدم، 7% آسفالت کف کیش(از لوکیشن بالای تصویر می شد فهمید که کیشه! Kish Island) و به همین منوال این داستان پیش می رفت. یک مدل دیگه هم بود. طرف می رفت اروپا؛ 20 متر به 20 متر عکس می گرفت. و باز هم خودش توش! اگر یه بنایی تو اسپانیا فوق العاده زیباس، قبول! ولی آیا حضور تو در مرکز تصویر زیباترش می کنه؟ آره، وقتی آلبوم خونوادگی رو نگاه می کنیم لحظه های خیلی خوشی برامون تداعی میشه. ولی لزومی داره که همه با هر سطح آشنایی شاهد این صحنه ها باشن؟ برای خود طرف بده اصلا. یه سری هم هی میان زیرش تیکه بارش می کنن. نمیتونم بگم این وسط حسادتی رخ میده ولی میشه انتقادات جدی ای رو به اونی که عکس رو میذاره وارد کرد. حالا وارد جزئیات نمیشم. 
متاسفانه بعضیا کپی بی کیفیت زندگی غربی ها شدن. با دیدن بخش ناقصی از زندگی اونا چیزایی رو کسب کردن که چندششون کرده. از دیدن فیلم هاشون، رصد سبک زندگیشون و ... الگوهایی گرفتن که اگر غربی ها هم اونارو ببینن حالشون بد میشه. یک پسر جوونی پر استعدادی که غرق در خوشی میشه و جدیدا هم دماغشو عمل کرده. حیف اون قیافه ای که قبلا داشتی! اسمتو نمیارم که قضاوتی درباره شخص نکرده باشم و انتقادم به تیپ آدم ها باشه. ولی واقعا حیف. به عنوان یه برادر هموطن ناراحت شدم. امیدوارم همه، همیشه تو راه مطمئن و صحیح قدم بذاریم...

پ.ن:
یادم باشه که "شیوهٔ واعظ آن بود که نخست      فعل خود را کند به قول، درست"  جامی
همه دماغ عملی ها قیافشون مثل هم میشه!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۴۶
محمد حسن شهبازی