پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

هر جا نگری جلوه گر شاهد غیبی است...

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۶:۵۱ ب.ظ
برنامه هایی که می توان در یک ساعت زمان رسیدن تا مقصد در اتوبوس پیاده کرد خیلی متنوع نیست. خصوصا اینکه باید اکثر قریب به اتفاق مسیر را ایستاده باشی و حالا که زمستان است و گه گاه برف و باران می آید باید کیفت را هم به روشی کنترل کنی چون کف زمین خیس است و معمولا جایی برای زمین گذاشتن نیست. حالا می ماند چند گزینه محدود. یکی مطالعه است. یکی درآوردن هندزفری و موسیقی. دیگری هم سیر آفاق و انفس(به قول معلم دیفرانسیل پیش دانشگاهی).
باید بگویم که بخش عمده ی این ساعات به حمدلله به همان مورد اول سپری شده. حتی پیش آمده کتاب هایی را هم که نیاز به یادداشت نکاتی داشته مطالعه کرده ام. از خواندن کتاب های اورول و این اواخر قرارگاه های فرهنگی می توان به عنوان نمونه نام برد. نشریه های دانشگاه هم از مهمانان اتوبوسی هستند.
گاهی در اثناء کتاب خواندن ها بافر مغز که پر می شود سر را بالا می آورم، به آن سوی شیشه های بزرگ اتوبوس خیره می شوم و نفسی عمیق می کشم. کمی اطراف را برانداز می کنم. آدم های جدید اطراف که اخیرا به جمع مسافران اضافه شده اند، بررسی هوای دم کرده یا تازه داخل اتوبوس، ترافیک و ماشین های عبوری از کنار اتوبوس. امروز صبح در یکی از همین پیام بازرگانی ها صحنه ای را دیدم. زمینی مسطح و نسبتا وسیع که سطح آن را چند سانتی برف پوشانده بود. پرنده هایی از این سو به آن سو پرواز می کردند. در ابتدا فکر کردم کلاغ هستند و صحنه های همیشگی شان. بدلیل ترافیک خیلی کند حرکت می کردند و فرصت شد بیشتر به آن ها خیره شوم. یکی شان پشت به من به سمت جلو پرواز کرد و لحظه لحظه حرکاتش را می دیدم و غرق در افکار پرواز و حس آن شده بودم که یکی دیگر از جمع جدا شد و هم جهت ما آمد و کمی هم فاصله اش را با اتوبوس کم کرد. نزدیک که شد دیدم سراسر سیاه است. یعنی حتی خبری از پرهای خاکستری کلاغ ها هم نبود. نه پرنده شناسم و نه علاقه ای به این کار دارم، ولی دیدم که از این کلاغ های خودمان نیستند. اسمشان را می گذارم کلاغ سیاه. در همین حد به دیدن شان بسنده کردم و سرم را پایین آوردم. لابد می خواستم به ادامه خواندن کتاب بپردازم که فکری در ذهنم جوانه زد. یک حساب سرانگشتی کردم که انسان چقدر عمر می کند؟ مثلا 60 سال. چند بار ممکن است چنین چیزی ببیند؟ شاید این آخرین بار بوده باشد؟ چرا اینقدر ساده از کنارش گذشتم؟ اصلا شاید این چندمین بار باشد که این موجودات را می بینم و این بار هم داشتم مثل دفعات پیش خیلی ساده از کنارشان می گذشتم. چرا مثل کودکی که برای اولین چیزی را می بیند دیگر ذوق نمی کنم؟ چرا دیگر هیجان زده نمی شوم و چشمانم برق نمی زند؟ از کنار این ها به سادگی می گذرم و با عجله به شتاب کارها می افزایم که به چه برسم؟ چه چیزی پشت این وقایع است که آن را می خواهم کنار بزنم تا به مقصود برسم؟ آیا مقصود جز در چنین بستری رخ می دهد؟ جز اتفاقی مثل دیدن کلاغ ها یکدست سیاه که فکر می کنم قبلا ندیدمشان؟ کوتاه و خلاصه بگویم: "به کجا چنین شتابان؟"

پ.ن: امان از روزی که در کاسه لبریزمان جز حسرت چیزی یافت نشود...

نظرات  (۴)

ولی من هنوزم ذوق زده میشم.چشمام برق میزنه.ولی بازم هستن چیزایی که به سادگی از کنارشون رد میشم.تاسفانه!!
پاسخ:
آره؛ در کل شاید بعدا بفهمیم زندگی همین ها بودن که گذشت...
سخنرانی گوش کردن از موسیقی شنیدن مفید تر است.
پاسخ:
:) پیش بینی می کردم این نظر گذاشته بشه. 
متاسفانه هنوز آمادگی گوش دادن به سخنرانی در فضاهای مانند اتوبوس رو ندارم. -_-
سلام
این سه پست آخرت را یک نفس خواندم و ای بسی لذت بردم
آنقدر که بر گشتم و دوباره یک نفس....

ممنون
آرزو کردم از آن دوست هایی نباشم و نباشی که
که....جبر زمان و مکان جدایمان کند و دلیلی برای ادامه ی دوستی امان نباشد
پاسخ:
خیلی خوشحالم...

خواهش می کنم ;)
ان شاء الله...
خیلی خوبه که مستمر بنویسی!
لطفا ادامه بده!
پاسخ:
چشم
دعا بفرمایید بتونم و بشه...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی