بخش دوم اورست را این بار در مترو داشتم دنبال می کردم. حالا تیم صعود بالاخره به قله رسیده و در حال بازگشت است، اما با توجه به تحمل فشار سنگین و بیش از حد در صعود، پیش بینی می شد که پایین آمدن دشواری داشته باشد. با دیدن این صحنه ها یاد سختی های صعود های کوچکی که در دوران دانش آموزی و صعودهای کوچک تر از آن در دوران دانشجویی افتادم که گاهی به نفس نفس می افتادم و می بریدم. اما در میانه کوه، هیچ دستاویزی وجود ندارد. استراحت بیش از حد بی فایده است و بدتر گرمای آفتاب و بعضا حضور حشرات آزار دهنده می شود؛ پس بهتر است مدام بروی، حالا با رو به پایین، یا رو به بالا. و کوه پیمایی از ورزش های عجیبی است که مسیرش خوش است، انتهایش قله است و آن چنان ماندن ندارد و مزد زحمت را باید در راه گرفت.
اما گوشه ای هم درباره اورست و کوهپیمایی. با خودم گفتم سری بعد که در کوه بریدم، یاد این صحنه های فیلم بیفتم و صبر کنم. تحمل کنم و چیزی نگویم، نه در کلام و نه حتی در ذهن. فقط بروم و از فرصت های ناب مسیر بهترین استفاده را بکنم. حتی فراتر رفتم و گفتم اصلا قبل صعود، بنشینم بار دیگر این صحنه ها را گزیده ببینم تا بیشتر در جانم اثر کند، اما همان موقع به ذهنم رسید که این فیلم دوباره نیشش را زد. حافظه و تخیل ناب را چنان به حاشیه و گوشه رینگ می برد که دیگر نفسشان بالا نیاید و خودش یکه تاز میدان باشد...
پ.ن: الحق که راست می گویند فیلم و محتواهای بصری قوه خیال را با پنبه سر می برد...
آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماسپر ستارگان زیبا و خاموش، تکتک از غیب سر میزنند و دستهدسته به بازی افسونکاری شنا میکنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرینشدگان کویر مینوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الههای آنرا از گوشه آسمان، آرامآرام، به گوشهای دیگر میبرد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیالانگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت میپیوندد: «شاهراه علی»، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال میفهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه میکشیدهاند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالتنشین شهر آنرا کهکشان میبینند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه میرود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که، گاهگاه، بر جان سیاه شب فرو میرود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانیش! که هر گاه شیطان و دیوان همدستش میکوشند به حیله، گوشهای از شب را بشکافند و به آنجا که قداست اهوراییش را کام هیچ پلیدییی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست، سرکشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه این فهمهای پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پردهداران حرم ستر و عفاف ملکوت آنها را با این شهابهای آتشین میزنند و بسوی کویر میرانند. و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه جانم! اینها سنگهاییاند بازمانده کراتی خرابه و در هم ریخته که چون با سرعت به طرف زمین میافتند از تماس با جو آتش میگیرند و نابود میگردند. و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر میرفتم و به کویر برمیگشتم، از آن همه زیباییها و لذتها و نشئههای سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهرههای پر از «ماوراء» محرومتر میشدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا میتوان چند حلقه چاه عمیق زد و... آنجا میشود چغندرکاری کرد...!
می خواستم از شهاب باران شب جمعه بگویم و گلایه کنم از این که چرا کسی نمی آید بیرون تا شهاب باران را ببیند و پارک ها شلوغ شود و ... تنگش هم آن متن ادبی کویر دکتر شریعتی را که در کتاب فارسی سرسری از کنارش گذشتیم را بگذارم. به سختی با سرنخ و از این سایت، به آن وبلاگ و همین طور منزل به منزل گشتن، آخر با کلیدواژه ها به جمله ای رسیدم و جمله هم با همکاری گوگل ما را به سایت دکتر شریعتی رساند. متن را خواندم و بعدش با خودم گفتم خوب چیزی دیگر نماند! همه را دکتر گفت...
پ.ن: آن شب به اتفاق خانواده حدود یک ساعتی را با گردن های 90 درجه، سر به فلک داشتیم و چند شهابی در این شهر بدون خواب و استراحت هم به حمدالله رؤیت شد.
موقع خوشی آدم خیلی حواسش به دور و برش نیست، خوشه دیگه، دردی نداره و نمی فهمه زمان چه طور میگذره؛ اما وقتی اوضاع پیچیده میشه و زمونه به آدم تنگ می گیره و هیچ کس نیست حال آدمو خوب کنه(چه خالی شدن دور آدم از رفقا، چه نتونستن آدمای بامعرفت همیشه حاضر)؛ درست همون وقت که طناب به آخرین نخش بسته ست، خداست که بازم با تمام بی معرفتیای ما آروم داره نگاهمون می کنه...
فقط سوالم اینه اونایی که برای خودشون خدایی نمیشناسن، این جور وقتا چه می کنن؟ اصلا شاید خودکشیا برا همینه...
پ.ن:بخش زیادی از این مطلب را یک نفس در اتوبوس نوشتم...