پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه
اگر در آشنایان و اطرافیان منشی ای، اپراتوری یا فرد مشابهی سراغ داشتید که هنگامِ تماسِ یک بنده خدا برای پرسیدن یک سوال و یا حل مشکل، بی ادبانه و بدون اینکه اجازه بدهد صحبتش تمام شود تماس را به فرد دیگری(چه مقصد و چه پاسکاری به یک نفر دیگر) منتقل می کند، مشفقانه نصیحتش کنید که خواهر/برادر عزیز این کار شما خیلی زشت است؛ همین!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۸
محمد حسن شهبازی
در بازار تهران به دنبال یک چیز عجیب و غریب که احتمال می دهم درصد زیادی از بازاری ها اصلا نمی دانند چیست و به چه دردی می خورد کوچه و پس کوچه ها را گز می کردیم و در حالی که به انتهای یکی از راه های اصلی نزدیک می شدیم جمعیت پرتعدادی را دیدیم که از یک فرعی به همان راهرویی که ما در آن بودیم وارد شدند. از افعال لابد حدس زده اید که تنها نبودم و همراه یکی از رفقا که از قضا پدرش در بازار حجره داشت آمده بودیم. او حدودا می دانست که قضیه از چه قرار است اما برای من اولین بار بود که با چنین صحنه ای مواجه می شوم.
جمعیت با ذکر صلوات بر لب از کوچه ای که عمود بر این خیابان بود وارد شدند و دو سه نفر جلوی صف را راحت می شد دید که پیراهن مشکی بر تن داشتند. در عقب آن ها هم مرد میانسالی بود که مدام از جمعیت پشت سرش صلوات می گرفت. جمعیت قدم زنان جلو می آمد. رفیقم می گفت برای باز کردن حجره بنده خدایی آمده اند که به خاطر فوت صاحبش چند روزی تعطیل بوده و رسم است که چنین مراسمی برگزار شود و آن چیزی که برایم خیلی جالب و شگفت انگیز بود خاموش شدن نوبتی چراغ مغازه هایی بود که جمعیت از کنارشان رد می شد و به احترام آن مرحوم چند لحظه ای خاموش می ماند.

پ.ن: بار قبل هم که بازار آمده بودم از بعضی اتفاقات و رفتارها که تا به حال ندیده بودم متعجب شدم(به گمانم درباره آن نوشته ام. دلارفروش های کنار خیابان،گاری وسط خیابان پانزده خرداد و ... ) و این بار نیز این اتفاق اسباب غافلگیری مان را فراهم کرد. قسمت بعد چه خواهد شد را خدا داند و بس...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۲۷
محمد حسن شهبازی

نسبت به رویه ای یکی دو ساله که زیاد  قسمت می شد به زیارت حضرت ثامن(ع) برویم، وقفه ای حاصل شده بود و علیرغم برقراری آن قرارهای ثابت سالیانه، توفیق نداشتم همراه دوستان عازم مشهد الرضا(ع) شوم. روزها می گذشت تا این که از یک شماره غریبه تماسی گرفته شد و مکالمه ی کوتاهی رخ دادا و نهایتش این خبر آمد که دعوت شده ایم! خوب دیگر چه از این بهتر؟ و چه کسی می تواند دعوت را رد کند؟ جای همه تان خالی، نایب الزیاره بودیم و علیرغم سختی برنامه سفر و بیماری ای که حادث شد اما سفر دلچسبی بود و پس از سالها، هنگام جدایی حال و هوای غم انگیز فراغ داشتم. 
بگذریم، در سفر به تغییراتی در وبلاگ فکر می کردم و تصمیمش را هم گرفتم اما قسمت نشد همان جا اعمال کنم. یکی تغییر نام نویسنده بود که هم اکنون می توانید خروجی آن را که چند روزی است اعمال شده ببینید و دیگری تغییر نام وبلاگ که بسترش هنوز فراهم نشده ولی در صورت پیش آمدن یک موقعیت مناسب حتما اقدام خواهم شد ان شاءالله. 
 سفر مشهد مذکور_که ان شاءالله خدا قسمت همه کند_ در نوع خود یکی از طولانی ترین مشهد های زندگی بود و چیزی در حدود یک هفته به طول انجامید. فرصت زیاد، امکان تفکر و تامل بیشتری را نیز هدیه می دهد و در یک فضای آزاد می توان به کارهایی پرداخت که در هر سفری امکان انجامش فراهم نیست. تقریبا از نیمه دوم سفر سرما خورده بودم و در یکی از همین روزهای بیماری طبق روال هر روزه برای نماز مغرب و عشا عازم حرم بودیم. از باب الجواد وارد شدیم و به قصد وضو وارد یکی از وضوخانه ها شدم. پس از وضو و وردن قرصی که ساعت شش باید می خوردم به کتابخانه ای که در روزهای گذشته و البته سفرهای قبلی توجهم را جلب کرده بود نگاه کردم و تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده تجربه اش کنم. حال خوش و نشاط زیارت هم نداشتم و گفتم بروم دوری بزنم ببینم این کتابخانه که این همه سال از کنارش رد شده ایم کجاست و چه طور جایی است. وارد شدم و پس یک پاگرد که به چپ می چرخید به ورودی دوم که دربش بسته بود رسیدم. درب را باز کردم و به بخش اطلاعات کتابخانه که یک پیرمرد و دو مرد نسبتا جوان نشسته بودند رسیدم. با حالتی غریبانه گفتم می شود یک دوری بزنم و گفتند بفرمایید. یک محوطه سرسرا مانند(ابتدا از "لابی" استفاده کرده بودم و درخواست کردم اگر کسی معادلی می شناسد معرفی کند که یکی از اساتید بزرگوار زحمتش را کشیدند؛ اگرچه کمی غریب است اما بهتر از لابی است) داشت که در وسط آن نسخی از قرآن که به دست مبارک امام رضا(ع) نوشته شده بود قرار داشت و در اطراف آن نیز عکس هایی از محوطه حرم مطهر قرار گرفته بود. در حاشیه این مکان نیز در دو میز بلند که به صورت عمود بر هم در گوشه قرار گرفته بودند کتاب هایی با محوریت امام باقر(ع) قرار داشت.(ایام شهادت امام باقر(ع) بود. ضمنا همیشه شیفته این اتقان صنع حرم رضوی بودم که در کوچک ترین مکان ها و حتی شاید کم تردد مکان ها، کار به صورت مشخص تعریف شده است و مسئولین آن طور که باید به آن وظایف عمل می کنند. حال کسی ببیند یا نبیند.) 
در روبروی بخش اطلاعات دو سه درب وجود داشت که هر کدام به سالنی می رسید. بخش مطبوعات، بخش کتب و ... به دلیل بیماری خیلی توان نداشتم موشکافانه همه جا را نگاه کنم اما شبیه کتابخانه های سطح شهر تهران در بخشی عده ای مشغول مطالعه بودند و خیلی هم به نظر نمی آمد احیانا در حال مطالعه های مذهبی و دینی باشند و حتی این طور به ذهن می آمد که خود را برای آزمونی شبیه کنکور آماده می کنند. البته در کنارشان بودند طلبه هایی که کتب درسی حوزوی رو به رویشان بود و به سبک خودشان مشغول مطالعه بودند و عده ای هم روزنامه ها و مجلات را ورق می زدند. به دلیل فضای سفر و بررسی جریان مطبوعات، چشمم به روزنامه جمهوری اسلامی که روی میز افتاده بود خورد و کمی دقیق شدم. همواره موضع گیری های این روزنامه برایم جالب بوده است. هر وقت که صفحه اولش را که می دیدم، از بخش ثابت کلام امام که سال هاست در بالا سمت چپ روزنامه چاپ می شود تا انتشار تیترهای بعضا انقلابی، اما علقه ای نه به وضوح و ناشیگری ای که در آرمان به چشم می خورد، به هاشمی رفسنجانی دارد. گاهی در رابطه به آل سعود جملاتی چاپ می کند که با خودم می گوید آیت الله بخواند از کوره در نمی رود؟ گاهی هم چنان پشت حاج آقا می ایستد که تعجب می کنم آخر کدام را باور کنیم؟ شاید روزی مسیح مهاجری را ببینم این سوال را بپرسم که این بزرخ اذیتتان نمی کند؟
در راستای همان مواضعی که عرض شد، همان شماره ای که روی میز بود در بخش معرفی کتب انتشارات جمهوری اسلامی کتابی را معرفی کرده بود با عنوان "اجتهاد در محاق" و در توضیخ کنارش نوشته بود که در جریان انتقادات به سخنان آیت الله در فلان همایش در باب فلان موضوع این کتاب در پاسخ آن ها منتشر شده است. و در پی دی اف روزنامه 17 شهریور نگاه کنید درست در پایین صفحه جمله ای کوبنده از امام(ره) در رابطه با آل سعود درج شده که احتمالا نسخه مربوط به آیت الله آن بخش ها را نداشته باشد :)

پ.ن1: گفتم که نایب الزیاره بودم؟
پ.ن2: دیگر کمتر در نوشتن به خودم سخت خواهم گرفت...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۸
محمد حسن شهبازی

بخش دوم اورست را این بار در مترو داشتم دنبال می کردم. حالا تیم صعود بالاخره به قله رسیده و در حال بازگشت است، اما با توجه به تحمل فشار سنگین و بیش از حد در صعود، پیش بینی می شد که پایین آمدن دشواری داشته باشد. با دیدن این صحنه ها یاد سختی های صعود های کوچکی که در دوران دانش آموزی و صعودهای کوچک تر از آن در دوران دانشجویی افتادم که گاهی به نفس نفس می افتادم و می بریدم. اما در میانه کوه، هیچ دستاویزی وجود ندارد. استراحت بیش از حد بی فایده است و بدتر گرمای آفتاب و بعضا حضور حشرات آزار دهنده می شود؛ پس بهتر است مدام بروی، حالا با رو به پایین، یا رو به بالا. و کوه پیمایی از ورزش های عجیبی است که مسیرش خوش است، انتهایش قله است و آن چنان ماندن ندارد و مزد زحمت را باید در راه گرفت.
اما گوشه ای هم درباره اورست و کوهپیمایی. با خودم گفتم سری بعد که در کوه بریدم، یاد این صحنه های فیلم بیفتم و صبر کنم. تحمل کنم و چیزی نگویم، نه در کلام و نه حتی در ذهن. فقط بروم و از فرصت های ناب مسیر بهترین استفاده را بکنم. حتی فراتر رفتم و گفتم اصلا قبل صعود، بنشینم بار دیگر این صحنه ها را گزیده ببینم تا بیشتر در جانم اثر کند، اما همان موقع به ذهنم رسید که این فیلم دوباره نیشش را زد. حافظه و تخیل ناب را چنان به حاشیه و گوشه رینگ می برد که دیگر نفسشان بالا نیاید و خودش یکه تاز میدان باشد... 

پ.ن: الحق که راست می گویند فیلم و محتواهای بصری قوه خیال را با پنبه سر می برد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۰
محمد حسن شهبازی


آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس‌پر ستارگان زیبا و خاموش، تک‌تک از غیب سر می‌زنند و دسته‌دسته به بازی افسونکاری شنا می‌کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین‌شدگان کویر می‌نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین ـ که هر شب، دست ناپیدای الهه‌ای آنرا از گوشه آسمان، آرام‌آرام، به گوشه‌ای دیگر می‌برد ـ سر زد و آن جاده روشن و خیال‌انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می‌پیوندد: «شاهراه علی»، «راه مکه»! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم، «کهکشان»! و حال می‌فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا کاه می‌کشیده‌اند و اینها هم کاههایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاههای لوکس مردم اسفالت‌نشین شهر آنرا کهکشان می‌بینند و دهاتیهای کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می‌رود! کلمات را کنار زنید و در زیر آن، روحی را که در این تلقی و تعبیر پنهان است تماشا کنید! و آن تیرهای نورانی که، گاه‌گاه، بر جان سیاه شب فرو می‌رود؛ تیر فرشتگان نگهبان ملکوت خداوند در بارگاه آسمانیش! که هر گاه شیطان و دیوان هم‌دستش می‌کوشند به حیله، گوشه‌ای از شب را بشکافند و به آنجا که قداست اهوراییش را کام هیچ پلیدی‌یی نباید بیالاید و نامحرم را در آن خلوت انس راه نیست، سرکشند تا رازی را که عصمت عظیمش نباید در کاسه این فهم‌های پلید ریزد، دزدانه بشنوند، پرده‌داران حرم ستر و عفاف ملکوت آنها را با این شهاب‌های آتشین می‌زنند و بسوی کویر می‌رانند. و بعدها معلمان و دانایان شهر خندیدند که: نه جانم! اینها سنگهایی‌اند بازمانده کراتی خرابه و در هم ریخته که چون با سرعت به طرف زمین می‌افتند از تماس با جو آتش می‌گیرند و نابود می‌گردند. و چنین بود که هر سال که یک کلاس بالاتر می‌رفتم و به کویر برمی‌گشتم، از آن همه زیبایی‌ها و لذتها و نشئه‌های سرشار از شعر و خیال و عظمت و شکوه و ابدیت پر از قدس و چهره‌های پر از «ماوراء» محروم‌تر می‌شدم تا امسال که رفتم دیگر سر به آسمان بر نکردم و همه چشم در زمین که اینجا می‌توان چند حلقه چاه عمیق زد و... آنجا می‌شود چغندرکاری کرد...!

می خواستم از شهاب باران شب جمعه بگویم و گلایه کنم از این که چرا کسی نمی آید بیرون تا شهاب باران را ببیند و پارک ها شلوغ شود و ... تنگش هم آن متن ادبی کویر دکتر شریعتی را که در کتاب فارسی سرسری از کنارش گذشتیم را بگذارم. به سختی با سرنخ و از این سایت، به آن وبلاگ و همین طور منزل به منزل گشتن، آخر با کلیدواژه ها به جمله ای رسیدم و جمله هم با همکاری گوگل ما را به سایت دکتر شریعتی رساند. متن را خواندم و بعدش با خودم گفتم خوب چیزی دیگر نماند! همه را دکتر گفت...

پ.ن: آن شب به اتفاق خانواده حدود یک ساعتی را با گردن های 90 درجه، سر به فلک داشتیم و چند شهابی در این شهر بدون خواب و استراحت هم به حمدالله رؤیت شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۲۰
محمد حسن شهبازی
این کتاب هم در دسته کتاب هایی که خیلی زود تمام شدند قرار می گیرد. البته هستند کتابخوان های خیلی قهارتر و سریع تر از من، اما تمام کردن کتابی که سه شنبه خریده شود و صبح یکشنبه قبل عزیمت به دانشگاه شهید رجایی که با نقلیه عمومی چیزی حدود ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه زمان می برد، برای بنده رکورد خوب و قابل قبولی است. البته که تمام کردن کتاب هایی به این سبک ساده تر از بقیه کتاب هاست. نه مجبوریم اسم شخصی را حفظ کنیم و نه اسم مکانی را، فکر کردن و نتیجه گیری و... هم نمی خواهد. همین طور پیش می رویم و چند صفحه که نشده، بحث تمام می شود و بخش جدید شروع. مارک و پلو مجموعه ای از سفرنامه ها به همراه تصاویر متعددی است که از سفرهای منصور ضابطیان در طول سال های گذشته جمع شده و در قالب کتابی ۱۷۶ صفحه ای جمع آوری شده. البته اکنون تا صفحه ۱۵۴ پیش تر نخوانده ام. اما با همین فرمان و با احتساب تصاویر زیاد و بزرگ کتاب، تا پایان آن چیزی نمانده و روی کاغذ، ان شاءالله، تا قبل از مراجعت به منزل کتاب تمام شده است، اگر به خانه برسیم... 

پ.ن1: و حالا باید کتاب بعدی را مشخص کنیم. به نظر می آید از سرگیری "دنیای قشنگ نو" آلدوس هاکسلی گزینه خوبی باشد تا پس از آن، برویم سراغ پرونده نیمه باز "زندگی در عیش، مردن در خوشی".
پ.ن2: در بخشی از مقدمه کتاب، فرض را بر این می دارد که خواننده قبل از مطالعه آن، دو کتاب "1984" اثر جورج اورول و "دنیای قشنگ نو" هاکسلی را خوانده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۷
محمد حسن شهبازی

موقع خوشی آدم خیلی حواسش به دور و برش نیست، خوشه دیگه،  دردی نداره و نمی فهمه زمان چه طور میگذره؛ اما وقتی اوضاع پیچیده میشه و زمونه به آدم تنگ می گیره و هیچ کس نیست حال آدمو خوب کنه(چه خالی شدن دور آدم از رفقا، چه نتونستن آدمای بامعرفت همیشه حاضر)؛ درست همون وقت که طناب به آخرین نخش بسته ست، خداست که بازم با تمام بی معرفتیای ما آروم داره نگاهمون می کنه...

فقط سوالم اینه اونایی که برای خودشون خدایی نمیشناسن، این جور وقتا چه می کنن؟ اصلا شاید خودکشیا برا همینه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳
محمد حسن شهبازی
تلگرام جوری با زندگی ما ایرانیا پیوند خورده که اگر حتی رویترز بگه حساب کاربری 15میلیون ایرانی هک شده؛ باز هم عده ای یا به چشم تردید به این خبر نگاه می کنن یا اصلا خودشون رو می زنن به اون راه که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۰۶
محمد حسن شهبازی

طبق برنامه قرار بود امروز علاوه بر برنامه های ثابت یومیه دو کار دیگر نیز انجام دهم. قید یکی را همان روز قبلش زدم و موکول شد به پنج شنبه. دومی را هم پس از کلی سبک سنگین و بروم نروم های ذهنی، آخر سر یاعلی گفتم و به راه افتادم. آدرس داده بودند تقاطع خ کارگر و هلال احمر. از گوگل چند باری مسیر را برانداز کردم و قرار شد اگر مترو رازی کار می کرد که از آن جا با کمی پیاده روی به مقصد بروم، اگر نه ایستگاه راه آهن پیاده شوم و مابقی راه را به نحوی طی کنم و باز هم مقصد. خوب ایستگاه رازی هنوز راه اندازی نشده بود و نقشه دوم باید پیاده می شد. با دیر به دیر آمدن متروی خط ۳ و مسیر طولانی بین دو ایستگاه که در واقع یک ایستگاه میان راه را رد می کردیم بالاخره رسیدیم و از تونل مترو که خارج شدیم سر از محوطه جلوی راه آهن درآوردیم. ناخودآگاه به یاد سفر افتادم به خصوص که اکثر سفرهای قطاری با جمع رفقا انجام شده. بگذریم، پیاده کمی جلو رفتم و از یک اتوبوس در پایانه که تازه حرکتش را شروع کرده بود پرسیدم :«میدون رازی هم میرید؟» با اشاره سر تایید کرد و سوار شدم و کمی بالاتر از میدان رازی پیاده شدم. در راه کلی فروشگاه توزیع لباس های ایمنی و نظامی دیدم و در حال و هوای همان ها بودم و بعد هم میدان رازی و مجسمه زکریای رازی بر سکوی وسط میدان و چهار شخص دیگر هم در چهارگوش سکو. نمی دانستم آن چهار نفر که بودند و نماد چه بودند اما در سرم افکار خنده داری می پروراندم. بدون شک اکثر افراد با شنیدن نام رازی به یاد الکل می افتند. من هم مثل بقیه میدان را که دیدم ذهنم قرابتی بین رازی و الکل برقرار کرده بود و فکر می کردم چه می شد حوض حاشیه میدان پر از الکل باشد، و اگر این میدان در کشور الحادی ای می بود، می شد پاتوق مستان عربده کش و جایی که شب ها دیگر احدی جرات نکند پایش را بگذارد. با رسیدن به ایستگاه رشته افکارم پاره شد و بعد از پیاده شدن همین طور که به سمت میدان رازی می رفتم ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و جلوی یکی از مغازه ها که پوتین های نظامی خاکی رنگ مدرنی داشت کمی توقف کردم و به جهت کنجکاوی و از سر علاقه نگاهی هم به قیمت هایشان کردم و بعد هم راهم را ادامه دادم. از یکی از کسبه ها پرسیدم آقا این خیابان هلال احمر کدام است؟ با انگشت قطر میدان را نشان داد و من هم به راه افتادم. به تقاطع که رسیدم و آن طور که از تصویر مقصد در ذهنم بود در نبش خیابان ها به دنبالش می گشتم و بعد از کمی جستجو از پیدا کردنش ناامید شدم. شروع کردم دوباره از کسبه سوال کردن و این بار پرسیدن خود مقصد. «آقا ببخشید کتابفروشی فرهنگان کجاست؟» بعد از کمی مکث می فهمیدم که نمی شناسند و اضافه می کردم که آدرس داده اند تقاطع هلال احمر و کارگر، نزدیک میدان رازی. باز کسی در نزدیکی میدان، کتابفروشی ای نمی شناخت اما ویژگی هایش را که می گفتم در جواب می گفتند جلوتر که بروی(از میدان دور بشوم) یک کتابفروشی هست که تازه هم باز شده. به حرف یکی اعتماد نکردم و از یکی دیگر هم پرسیدم و همین جواب ها را شنیدم و راه مستقیم را ادامه دادم. به پردیس رازی رسیدم و کمی ناامید شدم ولی ادامه دادم تا گمانم به فرهنگسرای رازی رسیدم. از پشت درختان کنار خیابان تابلوهایی معلوم بود و نشان می داد چیزی نزدیک به آن چه می خواهم آن سوی خیابان است. بیشتر که جلو رفتم و دقت کردم از دور بنرهای نصب شده را دیدم و متوجه شدم که این همان مقصد است. اولش توی دلم یک غری به صفحه kntugram با این آدرس دادنش دادم و بعد وارد محیط مجموعه شدم. آن چه که از تصاویر و معرفی فروشگاه دیده بودم محوطه ای بزرگ، با محیطی روشن و نمای بیرونی چراغانی شده، به همراه فضایی خنک و ساکت که مسئولان فروشگاه آرام آرام در محیط قدم می زنند و حتی شنیده بودم فرصت گپ زدن با آن ها و یا حتی صرف یک فنجان چایی نیز فراهم است. با معرفی همان صفحه مذکور و این دیدگاه که کتابفروشی یک مکان دیدنی و جاذبه گردشگری شهر به حساب می آید و باید به آن سر زد، وارد شدم؛ اما خوب فضا را متفاوت با ایده آل ذهنیم دیدم. خوب بخشی بخاطر روز بودن و نبود امکان دیدن چراغانی نمای بیرونی بود :). اگر چه هوا هم خیلی گرم بود و در طول روز یکی دو بار حس کردم دارم گرمازده می شوم اما از تهویه فروشگاه انتظار بیشتری داشتم و تصور و انتظارم از کتابفروشی های بزرگ و معروف، همیشه یک جای فوق العاده خنک، که سرمای زیاد ماندن داخل فروشگاه اذیتم می کند بوده است. البته که این فروشگاه خیلی بزرگ تر از فروشگاه های دیگر بود، اما خوب امکانش موجود است که خنکش کرد. یک موردی دیگری که با تصوراتم تطابق نداشت تعداد پرسنل حاضر بود. قفسه ها دور تا دور دیوارهای جانبی و انتهایی فروشگاه چیده شده بودند و وارد بخش آن ها که شدم، در پشت یکی شان چند نفر به نظر مشغول باز کردم کارتن کتاب می آمدند و جوانی هم در منتهی الیه روبرو، کنار درب ورودی، پشت میز صندوق نشسته بود. یعنی یک طورهایی در این محوطه بزرگ که دوطبقه هم بود تنها بودم و بی هیج مزاحمتی کتاب ها را نگاه می کردم. بر خلاف خیلی جاها که کتاب ها سر به ته قرار داشت، در بعضی قفسه ها نمی دانم چرا اما کتاب ها برعکس قرار داشتند و مجبور بودم برا خواندن راحت تر عنوان کتاب سرم را به راست بچرخانم. در بخش ادبیات روس بیشار از سایر بخش ها توقف کردم و عنوان ها را با دقت و مکث بیشتری خواندم. بدون شک یکی از دلایلش نام خای آشنای نویسندگان، هم به جهت معرفی قبلی در کتب ادبیات فارسی دوران دانش آموزی و هم معرفی های مقام مهظم رهبری بود. اما حجم کتاب ها را که می دیدم از دو جهت دست و پایم می لرزید. هم از این جهت که چه کسی پول این همه کتاب را بدهد و هم از این جهت که چه کسی این همه را بخواند؟ آن هم در وضعیتی که هنوز کلی کتاب نخوانده در صف منتظر یک نگاه و همت ما هستند. اگرچه شایسته و بایسته است که این ها را بخوانیم و روزی ان شاءالله خواهیم خواند...
یگذریم؛ یک دور نگاه را به ترتیب از روی قفسه ها گذراندم و به انتها رسیدم. به دلیل حجم کتاب های در صف و البته قیمت بالای کتاب خیلی قصد خرید نداشتم، اما نام یک کتاب چند وقتی بود گوشه Google Keep و البته ذهنم را اشغال کرده بود. اولین بار تکه ای متنش را از کانال تلگرامی کافه کراسه خواندم. نمی دانم دقیقا از همین کتاب بود یا خیر، اما از یکی از همین دو جلد "مارک و پلو" و "مارک دو پلو"، اثر منصور ضابطیان بود که یادداشت ها و سفرنامه او از سفر به برخی کشور های آسیایی و... بود. نتوانستم به نتیجه برسم که با قسمت بندی قفسه در کدام می توان پیدایش کرد. داستان ایرانی؟ یا؟ برای همین به سمت همان جوانی که پشت دخل نشسته بود رفتم و گفتم سفرنامه های منصور ضابطیان را دارید؟ گفت بله و دست به کیبورد شد و چیزی جستجو کرد و از جایش بلند شد و به سمت یکی از قفسه ها رفت. اکر اشتباه نکنم تاریخ ایران. با چشم کتاب ها را دنبال می کرد و من هم با حسی مرکب از سریع تر پیدا کردن و انجام کار و یک مقدار هم رقابت شیطنت‌ گونه، کتاب ها را برانداز می کردم تا پیدایش کنم. جوان مسئول به علاکت پیدا شدن دستش را به ردیف های پایانی برد و نصفه دستش را برگرداند. اما من چشمم به همان سمت رفت و مارک و پلو را دیدم. همان لحظه او هم کتاب بغلیش را که نام دیگری داشت برداشت. من گفتم:«ایناهاش، همینه». او نیز گفت که این هم هست و کمی کتاب ها را بررسی کردیم و دیدیم بله، هر دو نوشته امیر منصور ضابطیان است اما نوشته پشت جلد کتاب دوم مساله را روشن کرد. ترتیب را این گونه معرفی کرده بود: ابتدا "مارک و پلو" و "مارک دو پلو" و سپس با این مثال که گاهی در رستوران بعد از صرف غذا هوس یک کباب برگ اضافه می کنید، کتاب سوم را در حکم آن دانست وفت کسانی که دو کتاب اول سیرشان نکرده، این سومی برای آن هاست. خلاصه، بنده همان مارک و پلو را برداشتم و رفتم سمت صندوق. یک امتیاز خوب این فروشگاه این بود که علاوه بر ۲۰ درصد تخفیف جشنواره تابستانه کتاب، ظاهرا ۱۰ درصد هم برای خواجه نصیری ها تخفیف داشت و سر جمع با ۳۰ درصد تخفیف به همین کتاب بسنده کردم و بعد از یک دور کوتاه دیگر در قفسه ها و بازدید مجدد قفسه ادبیات روسیه و این بار نگاه دقیق تر به ادبیان مستکبر دیگر، آمریکا :) از مغازه خارج شدم. 
این تا این جا؛ حالا اذان گفته اند و صدایش از مسجد آن سمت خیابان می آید. نفسی چاق کنید تا ادامه اش را برایتان بگویم.

در یک گیر و دار الهی-شیطانی که بروم مسجد یا نروم و به مسیر ادامه بدهم بودم و تصمیم گرفتم به سمت مترو جوادیه رفته و بعد بروم دانشکده و آن جا فریضه نهار و نماز را به جا بیاورم! از خیابان کنار مسجد به سمت پایین رفتم و در حین پیاده روی به سمت ایستگاه مترو، به مسیرهای جایگزین فکر می کردم. به ذهنم رسید خوب بروم میدان انقلاب و از آن جا با تاکسی بروم معقولانه تر است تا اینکه کلس معطل آمدن متروی خط ۳ بمانم و سپس تغییر مسیر و بعد از آن هم بی آر تی. پس مشیر آمده را برگشتم. و باز هم رد شدن از کنار مسجد! با خودم گفتم بیا برو مسجد عین آدم نمازت را بخوان. از پله ها بالا رفتم و وارد راهرویی با دیوارهای گچی شدم و سپس یک دو راهی که یک کدام منتهی به شبستان مسجد و دیگری سرویس بهداشتی. پله های رو به پایین را طی کردم و گلاب به رویتان اول گفتم با مکروهات نماز نخوانم. اما علیرغم ظاهر و فضای شیک سرویس، وضعیت اسفناک بود و نوجوانی که آن جا بود گفت:« اون دستشویی تهیه تمیزه، من خودم الان اون جا بودم. بقیه جاها آدم چندشش میشه بره». من که قبل از این راهنمایی اش با دیدن چند دستشویی دیگر قید مستحبات را زده بودم، کیفم را بهانه کردم و گفتم جای گذاشتن کیف ندارد، بیخیال. او هم گفت: «آره، کیفتو میذاری یهو عملیا میان می برن!». بعد آستین هایم را بالا دادم و مقدمات وضو را که شروع کردم گفت :«ءِ؛ فکر می کردم میخواید برید دستشویی، وگرنه برای وضو بالا هم جا بود.» گفتم:« ندیدم. کجا؟» گفت:«همان حوض بالا!» من هم اضافه کردم که وارد شدم فقط درب ورودی مسجد و اینجا را دیدم و مستقیم آمدم اینجا. در هر صورت تشکر کردم و او از پله های دایره ای رفت بالا. من هم وضو را گرفتم و رفتم به سمت مسجد. از درب مذکور که وارد شدم حوضی را که می گفت دیدم و از کنارش رد شده و از درب دوم وارد شدم. جمعیت نمازگزار در رکوع بودند. در مسجد همه چیز سعی داشت یکدست باشد. در جا مهری، اکثر مهر ها با ظاهری متفاوت نسبت به بقیه مساجد، گرد با ارتفاع زیاد بودند. در صف ها هم اکثریت عبا داشتند. نماز که تمام شد و جمعیت را نگاه می کردم دیدم اتفاقا اکثریت جوان و نوجوان هستند. اطلاعیه روی ستون هم دیگر معلوم کرد چه خبر است، در رابطه با امتحان نوبت دوم نوشته بود و با این اوصاف در یک مدرسه طلبه ها نماز خوانده بودم. آن نوجوان در سرویس بهداشتی با راهنمایی هایش هم گویا از طلبه های آن جا بوده و به نحوی میزبانی می کرده. خلاصه مسجد یکدست جالبی بود. فرش ها مرتب، جوان ها یکدست و میانگین سنی خیلی پایین. در حدی که می گشتم ببینم جز من آیا کشی هست شلوار جین پایش باشد؟ :) که بود...
خلاصه پس از اقامه نماز، از میدان رازی به میدان انقلاب رفتم و پس از صرف یک فلافل با سیستم پرکن بخورهای میدان انقلابی_که ان شاءالله بار آخرم باشد_ رفتم دانشکده...

پ.ن:بخش زیادی از این مطلب را یک نفس در اتوبوس نوشتم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۸
محمد حسن شهبازی


خوشا به حال تو برادر که از این دنیای نامرد، جایگاهت در قلب مومنین خداست و نه لانه های فاسد اینترنت که هر بی سر و پایی در آن برای خود اسم و رسمی دارد!
پ.ن: در جستجوی اینترنتی نام شهید جوان مدافع حرم، عباس دانشگر، برخلاف اکثر اوقات که نام "ویکیپدیا" در دو سه لینک اول به چشم می خورد، اثری از آن نبود. "الحمدلله!"

شاید برای بازدیدکنندگان گذری این مطلب و ناآشنا با موضع بنده درباره ویکیپدیا، در رابطه با آن تندروی کرده باشم، اما کمی تحقیق درباره ماهیت و محیط غالب آن گویای آن است که این وبسایت برای چیست و برای چه کسانی است...

و شاید شایسته باشد در یک مقاله بلند، جمع بندی جامعی در رابطه با تجربه تعاملاتم با این وبسایت و حقایق نه چندان آشکار آن بنویسم...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۹
محمد حسن شهبازی