پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

عامیانه بگم؛ گاهی حقیقت به حدی روشن و واضح خودشو نشون میده که آدم دیگه نمی بینتش، مثل نگاه کردن به قرص خورشید و نابینایی موقت بعدش. حالا قضیه حقایق این دوره زمونه هم همین طوریه؛ ترامپ میاد میگه داعشو همین هیلاری کلینتون با اوما درست کردن، ولی نه کسی میشنوه و نه کسی باور! 

یه سری هم که فقط اون چیزی که میخوان میشنون و جوری بلدش می کنن که انگار حقیقت فقط اونه و بس؛ میدونید کیارو میگم دیگه؟!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۰
محمد حسن شهبازی

نه اینکه توی اتوبوس این مطلب را نوشته باشم؛ اما ایده و اصل و منشأش از آن جاست. پس شایسته است که برود داخل بخش مطلب اتوبوسی. اگر چه خیلی مطالب دیگر بودند که ریشه شان از داخل همان اتوبوس پدید آمده است، اما خوب قسمتشان نبوده لابد که در آن گروه جا بگیرند. 
دیشب از فوتبال بر می گشتم و در ساعات پر ترافیک به طرز عجیبی اسیر خلوتی شهر شدیم و زود رسیدیم! و این زود رسیدن باعث شد به اتوبوسی که ساده تر و سریع تر راه منزل را طی می کند برسم. اگرچه باز هم جای نشستن نبود و با بدن خسته و کوفته مجبور شدم به میله آهنی حایل بین بخش آقایان و بانوان تکیه بدهم تا دوباره در حدی صندلی خالی موجود شود که بتوانم بنشینم. دیر یا زود این موقعیت فراهم شد و نشستم. روبرویم سمت چپ جوانی نشسته بود و صندلی روبرویش هم خالی. یک ساز هم که داخل کاور بود را به صندلی خالی تکیه داده بود و با آیفون مشغول به صحبت بود. در همین حین پایش را با کفش چرمی براقش گذاشته بود روی صندلی و رویش هم به سمت پنجره بود و بیرون را نگاه می کرد. تا لحظه ای که من از اتوبوس پیاده شوم، در همین حالت بود و پایش را که از لبه صندلی برنداشت هیچ، مدام پیشروی هم می کرد. 
غرض، بیان مطلبِ نه چندان جدیدِ «"آیفون و ساز" شعور و فهم و فکر روشن نمی آورد بود» و بس!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۸
محمد حسن شهبازی
یادم نمی آید چه طور، اما با یک مقاله ی غیر فارسی در یک سایت خارجی با این موضوع مواجه شدم که چگونه مثل جوان ها و نوجوان ها در فضای اینستاگرام فعالیت کنیم. عنوان دقیقش یادم نیست اما با همین مضمون بود و به شیوه های کسب لایک و کامنت به سبک نوجوانان پرداخته بود. برایم جالب شد و کلش را خواندم. ابتدا که توصیف کرده بود و گفته بود اصلا سبک تعامل جوان ها و نوجوان ها با شبکه های اجتماعی بالکل با افراد مسن تر و بیزینس من ها و... متفاوت است. آن ها به نحوی اقتصاد لایک و کامنت را در شبکه ها دنبال می کنند و بعد از آن شیوه را توصیف کرده بود. کاری ندارم که چه روشی را معرفی کرده بود، فقط در همین حد بدانید که افراد حاضر در شبکه، بدون این که همدیگر را بشناسند از طریق حساب کاربری یک شخص معروف همدیگر را پیدا می کنند و با یک تعهد نانوشته پست های همدیگر را لایک می کنند و یک کامنت خاص می گذارند و همین طور آمارشان را بالا می برند. و این طور احتمالا سودای سلبریتی شدن در سر دارند و هر لحظه خود را به آن نزدیک تر می بینند. اگرچه شاید دنیای آینده با شیوه های ارزش گذاریش این موجودات را از این هم ارزشمندتر جلوه بدهند اما فطرت و انسانیت انسان که نابود شدنی نیست، روزی بالاخره به خود می آید و می بیند چه جفایی که در حق خود نکرده. و اگر چه تلخ است، اما هر روز که انسان مسیر بازگشت به خود را آغاز کند پیروز شده است...

پ.ن: اما غرض از نوشتن این مطلب آن بود که تا به حال به فکر اصلاح شیوه تعامل افراد با شبکه های اجتماعی بودم، اما این مطلب را که دیدم فهمیدم خانه از پای بست ویران است... برای اصلاح گویا باید اول شبکه اجتماعی را بکوبیم!
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۶:۵۸
محمد حسن شهبازی
عکس پروفایل "سرباز مرد" و انتشار "آخرین عکس سربازان اتوبوس" و کمپین های "نه به سربازی" و ... را یادتان هست؟ یادتان هست که مردم چگونه عکس و داغشان را سر دست می گرفتند و در کوچه پس کوچه های فضای مجازی آه و ناله می کردند و این وسط احتمالا شیطنت های شیطان های همیشگی چنین جنجال هایی را هم یادتان می آید...
حالا امروز صبح در مترو مثل اکثر اوقات ایستاده بودم. قبل از ادامه مطلبی درباره مترو بگویم: به نظر بنده در اکثر قریب به اتقاق موارد، در موقعیت داخل مترو که یک طرف قضیه من باشم و طرف دیگر صندلی خالی، طرف سومی هم هست که لایق تر از بنده برای نشستن است. نه ریایی در کار است و نه زیاده خواهی. بیشتر اوقات افراد پیرتر، مسن تر، خسته تر و ناتوان تری هستند که برای آن صندلی خالی ،آن ها شایسته تر باشند تا بنده. بنابراین تلخ یا شیرین یا خسته کننده، معمولا در مترو و اتوبوس ایستاده مبدا به مقصد را طی می کنم.
در یکی از همین سفرهای درون شهری ایستاده بودم و گهگاهی صندلی های نزدیکم خالی می شد. هر بار سرم را می چرخاندم تا ببینم از همین سوژه های لایق تر گیرم می آید یا خیر که یا پیدا می شد و یا یک جوان مثلا زرنگی، جوری که انگار کسی را ندیده است به سرعت خود را به صندلی می رساند و سرش را هم پایین می انداخت تا آب از آسیاب بیفتد و کسی را هم نبیند که مبادا عذاب وجدانش تحریک شود(البته این از نوع خوبش است. انواعی هم هست که کلا آپشن عذاب وجدان را ندارد. کلا راحت است...). بگذریم؛ در یکی از ایستگاه ها، قطار توقف کرد و در ها باز شد. صندلی ها همه پر بودند و چند نفری هم ایستاده بودند. در آخرین لحظات مسافرگیری مترو، سربازی خسته و کم رمق وارد مترو شد. نگاهی به چپ، نگاهی به راست و آرام به یکی از میله های متصل به سقف نزدیک شد. در همان لحظه جمعیت نشسته روی صندلی را سریع و سطحی برانداز می کردم. رابطه ای بین آن ها و آن برچسبی که شهرداری در وسایل نقلیه عمومی منتشر کرده بود و می گفت:"اولویت نشستن با معلولان،سالمندان و افراد کم توان" نمی شد برقرار کرد. همین طور که به سرعت چشمم از روی چهره ها می گذشت با خودم فکر می کردم به کدامشان می خورَد از آن افرادی باشد که گریبان برای سربازان نی ریز چاک می کرد. البته نمی شد قضاوت کرد اما در حد همین سوال های درون ذهنی، با خودم حساب می کردم از این جمع چندین نفره نزدیک آن سرباز، دیگر یکی دو نفری احتمال زیاد باید از همان ها باشند. و مثل اکثر موارد مشابهِ این کمپین های فضای مجازی، دوباره وقتی پای عمل رسید همه انگار سرهایشان زیر خروار ها برف است...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۹
محمد حسن شهبازی

امروز روی گنبد سبز یه مسجد پرنده ای رو دیدم و یه لحظه از ته دل آرزو کردم پرنده باشم و برای دقایقی پرواز کنم...

نمیگم سخت، اما امروز خاص گذشت...

پ.ن: خدایا به همه داده ها و نداده هایت شکر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۵
محمد حسن شهبازی
امروز در جمع دوستان دانشگاهی بحثی در رابطه با فعالیت های تجاری حوزه وب در جریان بود که در میان آن ها بخشی هم به وبسایت هایی که در قالب وبلاگ به روزرسانی می شوند اختصاص داشت. می گفتیم که یکی از این ها را راه بیاندازیم و حول آن بحث می کردیم. اشاره ای هم به این وبلاگ شد و در میان بررسی گوشه ای از ابعاد آن یکی سوالی با این مضمون پرسید: "اصن برا چی وبلاگ می نویسی؟" سوالی با این مفاهیم که اصلا وبلاگ نویسی رایگان به چه درد می خورد؟ اصلا که می آید این ها را بخواند؟ خوب این که چه کسانی این وبلاگ را می خوانند را دقیق نمی دانم و خیلی هم تا به حال به آن عمیقا فکر نکرده ام. نمی جز کسانی که می شناسم چه کسان دیگری ممکن است این جا را بخوانند و اصلا هدفشان چیست؟ اما در باره سوال قبلی که به چه درد می خورد باید بگویم که اصلا چرا دید به وبلاگ نویسی منحصرا اقتصادی است و باید از آن پول در آورد؟ اصلا مگر همه چیز پول است؟ مگر نوشتن فقط برای پول در آوردن به درد می خورد؟ شاید کنار وبلاگ نویسی روزگاری بشود با چند تبلیغات پولی هم در آورد اما این دید که کلا هر فعالیتی را باید برای پول انجام داد و غیر از آن، کار باطل است را ناشی از تفکری که این روز ها در بخشی از جامعه هم خیلی پررنگ شده است می دانم و آن این است که همه مناسبات و رفتارها بر مبنای پول انجام شود ولا غیر!

پ.ن: جا دارد چند سوال کلیدی در رابطه با وبلاگ نویسی برای خودم طرح کنم و عمیق تر به آن فکر کنم...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۵ ، ۲۰:۲۸
محمد حسن شهبازی

بعد از مدت ها و به همت یکی از فعالترین بچه های بسیج دانشگاه، یک حرکت خیریه توسط گروه جهادی شهید مومنی برگزار شد. اگرچه باز هم ایده اولیه حرکت از فعالیت خیریه دانشجویان ورودی ۹۴ که از رسانه ها بازتاب شد، به دست آمد اما باز به خودی خود همین که بسیج دانشجویی بتواند یک برنامه ای را در این سطح از ابتدا تا انتها به صورت موفق اجرا کند نسبت به روزهای گذشته اش پیشرفت خوبی داشته است. آن چه که در رابطه با بسیج دانشجویی می توان گفت این است که با توجه به رویه ای که تا کنون در پیش گرفته و شرایطی هم که در ترم های گذشته پیش آمد، عملا توان رقابتی و ایفای نقش خود را تا حد زیادی از دست داد. این مساله که بسیج همواره باید در ایده آل ترین شرایط با اهداف عالیه پیش برود به نظر موردی است که بیش از همه بسیج را زمین گیر کرده و با مخلوط شدن مصادیق همان اهداف، تشخیص این که در لحظه کدام کار بهتر است انجام شود مشکل شده است و مانند دو انتخابات گذشته(ریاست جمهوری ۹۲ و مجلس ۹۴ تهران) جریان انقلابی تا حدی از کف مردم فاصله گرفته است. به همین منظور برای خروج از این شرایط به نظر می آید باید برنامه و استراتژی آینده خود را بیشتر روی نزدیک شدن به توده دانشجوها سرمایه گذاری کند و با برقراری روابط عمیق تر با دانشجوها و همراه کردن عمده آن ها ابتداءاً فضا را به دست بیاورد و سپس در شرایطی که فضا به ثبات قابل قبولی رسیده است، اقدام به پیاده سازی همان اهدافی که امروزه در پی رسیدن به آن ها و پیاده سازی شان است بنماید.

برگردیم به بحث ضیافت ولی نعمتان. این حرکت خیریه که اولین گام خود را بر می داشت برای شروع از سایر گروه های مشابه کمک گرفت و برنامه اش توزیع ارزاق بین خانواده های نیازمند شهر تهران و تلاش در شناسایی و حل مشکلات آن ها بود. با انتقال اطلاعات از سایر گروه های خیر، چند منزل مشخص شد و جمع دانشجویی حدودا 40 نفره عازم مناطق محروم همین شهر تهران شدند و با توزیع بسته های ارزاق(برنج، گوشت، لبنیات و ...) چند دقیقه ای را نیز با آن خانواده صحبت کردند تا هم از نزدیک با محرومین همشهری خود آشنا شوند و زندگی آن ها را ببینند و هم با شنیدن مسائل و مشکلات آن ها سعی در رفعشان داشته باشند. گروهی که ما توفیق همراهی با آن ها را داشتیم جمعی 5 نفره بود که باید به دو منزل مراجعه می کرد. منزل دوم هم قسمت ما شد که با اطلاعات قبلی باید به دیدار یک زن و شوهر مسن می رفتیم. اگرچه به دلیل ناهماهنگی ما در آن روز برای بار دوم به منزل ایشان می رفتیم اما به هر حال وقتی داخل شدیم جمعی حدودا 10 نفره منتظر ما بود. از آن جمع دو نفره مادر پیری حضور داشت و اثری از شوهرش نبود و به جای او به نظر دو فرزند یکی پسر و یکی دختر و چندین نوه جوان و نوجوان حضور داشتند. با آن مادر که صحبت می کردیم و از مشکلاتش می پرسیدیم می گفت من فقط با اجاره ام مشکل دارم و از نظر سایر مسائل مشکل خاصی نیست. بیمه هستیم و فقط همین اجاره برایمان سخت است. مبلغ اجاره هم با هزینه قبض ها و... از 350 تا 400هزار تومان متغیر بود. از طرفی قرار بود ما به عنوان گروهی که به آن جا مراجعه می کردیم بررسی کنیم و در انتها گزارشی تهیه کنیم تا اطلاعات مربوط به آن خانواده تکمیل شود. آن چیزی که با توجه به تجربه هر چند اندک بنده به نظر می آید این است که مشکل اصلی فقر مالی نیست و با این ظرفیتی که مشاهده می شد خانواده می توانست از عهده مخارجش بر بیاید؛ اگرچه نیازمند تلاش بیشتر می باشد اما به هر حال خانواده مورد نظر از جهت تعداد افراد که بتوانند کمکیار باشند مشکلی ندارد. البته این مساله در نگاه اول قابل استنباط است و شاید مشکلات فراتر از این ها باشد اما با این چیزهایی که مشاهده شد تا به اینجا این نتایج را می توان گرفت. با این اوصاف این که خانواده مذکور در تامین هزینه اجاره که خیلی هم سنگین نیست و ظاهرا فرزند خانواده هم در شرکت های مرتبط به حوزه نفت شاغل است و بیمه خانواده هم از آن جا تامین می شود، مشکل دارد نسبت به موارد مشابه خیلی وضعیت بغرنجی ندارد و خانواده شاید مشکلش فقر مادی نباشد و مساله اصلی فقر فرهنگی باشد. این را در اردوی های جهادی هم قبلاً حس می کردیم که جوانان روستایی دغدغه خاصی نسبت به روستای خود نداشتند و حتی وقتی که گروه ها مشغول کار برای اعضای روستا بودند خیلی تمایل به اضافه شدن به جمع جهادگران و کمک در انجام پروژه ها نداشتند. 

پ.ن1: خدایا از تمامی عیوب بالا مارا هم مصون بدار!

پ.ن2: بحث جهادی و فقر و کمک شد، یاد یک مساله ای افتادم. در پی انتشار پیام سیدحسن نصرالله در رابطه با کمک های مالی ایران، یکی از هم دانشگاهی ها به خاطر این مسائل و فقر داخلی گریبان چاک می کرد. احسنت به این روحیه عدالت طلبی! اگر فرصت کنم ان شاء الله در این رابطه نیز یک مطلبی خواهم نوشت...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۲۱:۳۷
محمد حسن شهبازی
پیشاپیش از شوری متن عذرخواهی می کنم؛ خودتان کمی تعدیلش کنید!
خدمتی که شبکه های اجتماعی به قشر بی سر و پا کرد، مثال زدنی است. تقریبا هر فاکتوری که برای غنای یک فرد در نظر می گیریم و به واسطه تحقق آن ها آن فرد را ارزشمند می دانیم در این فضا برعکس است و اگر آن ها را نداشته باشی و به حد اعلی برعکس آن ها باشی پر ارزش تری. اگر در شبکه های اجتماعی متواضع باشی باختی؛ اگر با حیا باشی زمین خورده ای؛ اگر دنبال معرفت و مفاهیم عالیه باشی باید مگس بپرانی. اگر به این درک رسیده باشی که منیت چیز مذمومی است و خود را همیشه پایین تر از دیگران بدانی، پس کمتر به خودت خواهی پرداخت. کمتر از خودت عکس خواهی گذاشت و کمتر لایک می خوری! و آن هایی که برخلاف رویه تو هر جهنم دره ای(مثلا یک رستورانی که خیلی باکلاس است!) می روند یک عکس اینستاگرامی می گیرند و سریع تر از اینکه لقمه دهنشان از گلو پایین برد منتشر می کنند، بسیار معروف تر و محبوب ترند. اگرچه خود تو هم بارها همان رستوران ها را و شاید خیلی بهتر از آن ها را به هر دلیلی رفته باشی و نخواهی کسی بداند! یک طور هایی اصلا تلاش می کنی کسی نفهمد! در فضایی دیگر نیز بررسی کنیم. هر چه در این فضاها بی مایه تر و خام تر و ناپخته تر صحبت کنی و مدل حرف زدنت کف خیابانی تر باشد، بیشتر جذبت می شوند و افراد بیشتری از حرف زدنت غش و ضعف می کنند. یک زمانی که وضع خیلی فاجعه تر از الان بود. افرادی را که روزی 100 بار می دیدی؛ در اینستاگرام 200 بار باید زیارت می کردی و وقتی اوضاع بغرنج می شد که عکس هایشان زمین تا آسمان با آن چه هستند فرق داشت و تو که می دانستی طرف از نزدیک چه فاجعه ای است از پشت نمایشگرهای Full-HD؛ 16 میلیون رنگ چه طور خودنمایی می کند! بعضی شبکه ها هم برای باکلاس بودنش باید بوگندو باشی. یعنی دهنت باید نجس باشد و هی با فحاشی در و گوهر بیرون پرتاب کنی! حال بروی صفحه افرادی که سرشان به تنشان می ارزد را ببینی می بینی به زور چند نفری می پلکند و آن ها هم همان قشر فرهیخته و یا نزدیک به آن هستند و فارغ از هیاهوی این شبکه ها مشغول تضارب آرا و کسب معرفتند!
تا دلتان بخواهد هم مثال برایش وجود دارد. مثال از پر و بالی که این شبکه ها به آن افراد می دهند. می گویید چه؟ برایتان می گویم. احتمالا با verify شدن حساب در شبکه های اجتماعی آشنا هستید. افراد شناخته شده و چهره های هنری و سیاسی که در آن شبکه ها حساب دارند با تایید هویت و اعلام رسمی که این حساب متعلق به خود آن هاست یک تیک آبی دریافت می کنند تا مردم بدانند که این چهره پشت حساب آیا خود فرد است یا خیر و اینکه پس فردا حرفی زد باید به آن اعتماد کنیم یا نه! مثلا حساب آیت الله هاشمی که توییت معروف دنیای آینده و گفتمان و نه به موشک ها را منتشر کرد Verified است و متعلق به خود ایشان است. اگرچه در آن روز ها کلی تکذیبیه منتشر شد اما اکنون به صورت رسمی هر چه در آن حساب منتشر شود، مستند است و منسوب به ایشان! حال در میان این حساب های verify شده فکر می کنید چه کسان دیگری وجود دارند؟
وحید آنلاین یکی از آن هاست! حسابی که توییتر آن را رسما تایید کرده! حالا وحید آنلاین کیست؟ یک جوان به ظاهر بیکار اما در باطن اتفاقا بسیار کارمند به نظر می آید. صاحب کارش چه کسی است خدا می داند... اما یک حسابی دارد که صبح تا شب مزخرفات منتشر می کند. به گفته یگانه منبع معتبر جهان، ویکیپدیای منصف بی طرف، در پی وقایع فتنه 88، فیلم منتشر می کرده و بعدها مخفیانه توییت می کرده و سپس با یک قاچاقچی به ترکیه می رود و اکنون در مهد آزادی، ایالات متحده در توییتر درفشانی می کند. اساسا او یک فرهیخته است که توییتر هم حسابش را رسما تایید کرده! یعنی او خود وحید آنلاین است و در حساب کاربریش هر چه منتشر شود خود وحید منشتر کرده و خیالتان می تواند راحت باشد. این تضمین هست که احیانا کسی نمی تواند فریبتان بدهد و به جای وحید آنلاین توییت تقلبی منتشر کند و وجهه این منبع مطمئن و فرهیخته را خراب کند...
عده ای خیلی باید قدردان این شبکه های اجتماعی باشند که از هیچ چیزشان همه چیز ساخته است...

پ.ن1: شاید الان عده ای این انتقاد ها را نسبت بدهند به زاویه ای که بنده با اعتقادات(!) این بنده خدا داشته باشم، اما حقیقتا این طور نیست! وحید آنلاین فقط یه مثال است...
پ.ن2: فارغ از تمام این ها، آیا ایالات متحده برای همه آزاد است؟ ای کاش وقت و انرژی داشتم و بررسی می کردم فضا برای یک منتقد هولوکاست در آن جا چگونه خواهد بود؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۹
محمد حسن شهبازی
احتمالا برایتان پیش آمده که بعد از خوردن خوراکی های مثل بادام یا گردو پوستش به لثه تان بچسبد و به سختی جدا شود. داشتم زبانم را به انتهای لثه می کشیدم که حس کردم دوباره یکی از همین ها اسیر دام سطح لثه شده. کمی محکم تر زبان را کشیدم دیدم نمی رود. شک کردم. چند ماه پیش پس از سال ها آن اتفاق بالاخره افتاده بود. (با عرض پوزش) با ناخن انگشت سبابه رفتم تا مانع را شناسایی کنم! حدس هایی زده بودم. ناخن را که روی آن کشیدم دیدم بله! پس از در آمدن دندان عقل طرف روبرو حالا نوبت به این سمت رسیده است... بدین ترتیب بالاخانه دیگر ظرفیتش تکمیل است و باید منتظر تکلیف طبقه پایینی ها باشیم...

پ.ن: از کودکی می گفتند بزرگ شوی دندان عقل در می آوری و عقلت کامل می شود؛ ما که عقلمان کامل نشد، ولی عمرمان که گذشت...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶
محمد حسن شهبازی

آخرین مرحله از روند مراجعت به منزل بود و روی صندلی پشت راننده نشسته و سرم را به شیشه تکیه داده بودم. چند بار کودکان به اصطلاح کار را سر یکی از چهارراه های بلوار دیده بودم و این بار هم مثل دفعات گذشته وقتی چراغ قرمز شد بعضی هایشان به سمت ماشین های ایستاده پشت چراغ و بعضی هم روی جدول بین دو باند بلوار نشسته بودند. یکیشان هم طبق معمولا چند ضربه به شیشه راننده زد و درخواست دشت کرد. در طرف مقابل یکی رفت سراغ یکی از ماشین هایی که میانگین قیمتش از ماشین های دور و برش کمی بالاتر بود. مرد نسبتا چاق کت شلواری پشت فرمان بود و اگر اشتباه نکنم مرد میانسالی هم روی صندلی سرنشین نشسته بود. لحظات کوتاهی از نزدیک شدن کودک به ماشین گذشت که مبهوتانه دیدم راننده شیشه را بی تفاوت بالا می داد. با خودم فکر می کردم فرض محال هر قدر هم که بالانشین باشی به خیال خود چه چیزی از آدم های مثل خودت داری؟ سریع به ذهنم رسید که خوب این بچه های سر چهارراه هم گاهی واقعا شور سیریش شدن را در می آورند و آدم را کلافه می کنند اما به سرعت این فکر جایگزین شد که خوب اولا که این طور تربیت شده اند و دست خودشان نیست و ثانیا حضرت والا مگر چقدر وقت شریفتان تلف می شود که چند ثانیه حضورش را تحمل کنید و حتی دو کلمه ای هم با او صحبت کنید؟ در توهمات خود بیش از حد مجاز دست و پا زده اید و غرق شده اید. پول، تربیت غلط، رفیق بدرد نخور و یا هر چه که باعث آن شده را باید لعنت کرد!

پ.ن1: خدایا هیچ گاه مارا دچار این بلای خودبزرگ بینی و یا دگرکوچک بینی نفرما :)  آمین!
پ.ن 2: و به حق روز آخر شعبان و ماه مبارک در راه زنگار از دل همه ما بزدا!
پ.ن 3: راستی؛ اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شَعْبانَ فَاغْفِرْ لَنا فیما بَقِىَ مِنْهُ 
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۲۶
محمد حسن شهبازی