در مملکتی که قدرتمندانش به افراد ضعیف تر از خود چه مستقیم و چه غیرمستقیم زور بگویند، این فرهنگ تبدیل به عادت خواهد شد و آن فرد ضعیف تر هم به دنبال فرصتی خواهد گشت تا به کسی زور بگوید. مثالش هم همین امروز صبح وقتی دو افغانی از تاکسی پیاده شدند و راننده با یک لحن حق به جانب کرایه شان را راحت، طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده رو به بالا گرد کرد و به جای ۴۲۰۰, ۴۵۰۰ از آن دو بیچاره گرفت. و این می شود زورگویی در سطح خرد.
مطلبی که می خوانید مربوط به چند روز پیش است. اگر زمان یا حال و هوایش به الان نمی خورد دیگر متن است و شما و بزرگواریتان:
نمی دانم چرا نسل جدید ورودی های دانشگاه و حتی حاضرین فعلی این طور میانه شان با بسیج شکرآب شده. این اتفاق بارها و بارها موضوع اصلی افکار روزانه ام شده و در یکی از همان حالات، در حالیکه مشهد بودیم و عازم حرم، با سید محمدحسین در رابطه با آن صحبت می کردیم. از طرفی دیگر به خاطر مسائل مربوط به انجمن ورزشی، مکالمه مان کمی رنگ و بوی ورزش هم گرفت. از جمع این دو("بسیج و کار کردن نیروهای انقلابی" و "ورزش و انجمن ورزشی") سید این نتیجه را گرفته بود که درباره کتابی صحبت کند. «سلام بر ابراهیم»! اوایل دوران دانشجویی خیلی اسم این کتاب را می شنیدم و حتی چندین بار خود کتاب را دیده بودم اما به دلایلی اصلا سمتش نرفته بودم. این غربت تا همین چند روز پیش طول کشید. وقتی محرم شد و دنبال یک برنامه مطالعاتی متناسب می گشتم. به یاد محرم پارسال دلم هوای نامیرا(لینک) کرده بود و در کتابخانه دنبالش می گشتم تا دوباره بخوانمش، پیدایش هم کردم، اما در حین جستجو چشمم به سلام بر ابراهیم هم خورد. آن را هم بیرون کشیدم و نهایتا سلام بر ابراهیم قسمتش شد که این روزها در کیفم مهمان باشد. در همان صفحه های ابتدایی هم کتاب چشمه ای از حال و هوای محرم نشان داد:
و حالا کتاب بعدی ای که فکرش در سرم چرخ می خورد، کرشمه خسروانی است. سال ها پیش یک بار سمتش رفتم اما قسمت نشد که تمام شود؛ ببینیم این محرم چه می شود...
از همین حالا دلم برای عاشورا تنگ می شود.
و فقط این است که دل را آرام می کند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
نمیدونم نکته جالب این که یه نفر یه فیلم 7،8 ثانیه از پخش یه موسیقی تو ماشین که نه هنرمندانه س و نه چیز خاصی داره بگیره و بفرسته و اینستاگرام برای من نوتیفیکیشن(اعلان) بفرسته بگه اولین story فلانی رو ببین، کجاست!
جای شما خالی در یک سفر کوتاه اما دلچسب سری به قم و کاشان زدیم. دو روز بیشتر طول نکشید اما الحمدلله بیشتر از این ها روحمان را تازه کرد. ابتدا سری به حضرت معصومه(س) زدیم و بعد جمکران و عصر هم کاشان بودیم. شب یک برنامه خانوادگی تماشای آسمان کویر داشتیم که سر فرصت از آن بیشتر خواهم گفت ان شاءالله. و فردایش هم به بازدید از تپه های سیلک و خانه بروجردیها و دو امامزاده(هلال ابن علی(ع) و نوه امام جواد(ع)) به همراه گشت و گذاری کوچک در نیاسر سپری شد. اما آن چیزی که کاشان را با آن کاشانی که در دوران دبیرستان رفته بودیم متمایز می کرد بافت جمعیتی حاضر در مکان های گردشگری بود. به طوری که گاهی احساس غربت هم می کردیم بس که دور و برمان را چینی ها و اروپایی ها اشغال کرده بودند. می رفتند و بلند بلند با هم حرف می زدند. در حدی که حتی داخل امامزاده هم سر و کله شان پیدا شد و تعداد افراد حاضر در محوطه امامزاده اگر نگوییم بیشتر از زایرین نبود، کمتر به نظر نمی آمد. و آثار مراجعه شان به آن جا را با دلارهایی که در ضریح بود نیز می شد به وضوح مشاهده کرد. اما در میان همه این ها، وقتی خانه بروجردی ها را بازدید می کردیم با صحنه هایی مواجه شدیم که خبر از یک عقب ماندگی عمیق می داد. در حالی که گردشگران خارجی به احترام قانون کشور میزبان از روسری استفاده می کردند و حتی یک خانم اهل آسیای شرقی در امامزاده چادر به سر داشت، دختران ایرانی که در کنار بعضی از آن ها یک آقا پسری هم حضور داشت، روی زمین، روبروی ساختمان تاریخی مشغول طراحی نمیدانم چه اثر هنری ای بودند، اما آنقدر غرق در آفرینش شاهکاری هنری بودند که از خود بیخود شده و از بند تن گریخته بودند، به طوری که دیگر از محیط اطراف خود به کلی فارغ شده و روسری شان از سرشان افتاده بود. یکی هم بود برای نیفتادن از این حال با همراهش در سیر و سلوک هنری چیزی لوله مانند را در دهان می گذاشتند و لحظاتی بعد دودی از دهانشان خارج می شد. خلاصه وضعیتی بود... در مجموعه سیلک نیز چند گردشگر اروپایی دیگر [که فرانسوی به نظر می آمدند] را دیدیم که به بازدید تپه های کشف شده توسط گیرشمن، هم وطن فرانسوی شان آمده بودند. پیرمردی در دفتر مجموعه نشسته بود که اتفاقا بلیت را از او خریدیم. در هنگام بازدید گردشگران از نمایشگاه مستقر در دفتر، چند کلامی را با آن ها فرانسوی صحبت کرد و بعدا کاشف به عمل آمد که پیرمرد در کارنامه اش مرمت آثار باستانی دارد و کوزه بزرگی که چند متر جلوتر از درب دفتر در شیشه ای قرار داشت نیز به دست او مرمت شده. از مکالمه شان پرسیدیم و گفت یکی از آن گردشگران گفته که در این چند روزی که به ایران آمده ام شما اولین نفری هستید که فرانسوی صحبت کردید و پیرمرد هم گفته این وظیفه سفارت شماست که مترجمی برایتان دست و پا کند. دو نکته از کلامش برداشت کردم یکی این که افسوس بر وضعیت گردشگری مان که با این همه آثار نتوانسته ایم آن طور که باید استفاده کنیم که نبود مترجم و راهنما گوشه ای از آن است؛ دوم اینکه درود بر غیرت پیرمرد که بی معطلی مملکتش را نفروخت و بگوید بله اینجا فلان است و بهمان و خوش به حال شما، که از بعضی افراد نسل امروز بعید نیست روزی در جایگاهی مشابه بنشینند با یک اشاره تا ته خط تخریب و خود باختگی را بروند. ان شاءالله که آن پیرمرد سال ها برقرار باشد و با خدمتش جور کمکاری ما و امثال ما را بکشد. سرتان را درد نیاورم؛ مخلص کلام، این است درد جامعه ما؛ اجنبی در حفظ هویت و فرهنگ و قانون ما بیشتر می کوشد تا خود ما!