پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

یه عده بهم پیام میدن و سراغ می‌گیرن و جملاتی با این مضمون که «نیستی و ...» برام می‌فرستن. حالا یه سری‌شون صرفا یادم افتادن و حال می‌پرسن، یه عده هم کارم داشتن و برای کارشون دارن پیام میدن منتهی مستقیم نمیتونن بگن. واقعیت اینه که تا چند وقت پیش، من خیلی سرم شلوغ بود. اگه بهتر بخوام بگم: سرمو شلوغ کرده بودم. مشکلی که به طور کلی توی زندگیم دارم رو به حد اعلی داشتم تجربه می‌کردم. یعنی کمالگرایی و وسواس بهینه‌سازی وقت و انرژی تنگ هم اومده بودن و از من یه آدمی ساخته بودن که صبح تا شب مشغول بود، آخر روز خسته بودم و می‌نالیدم از این که به نصف کارام هم نرسیدم. ددلاین‌ها پشت هم از دست می‌رفت و با اینکه با 120 درصد ظرفیت مشغول کار بودم، اما باز درونم حس شکست داشتم. 

این روزا اما به خاطر اتفاقی که توی زندگیم افتاد، یه سری تغییرات ناخودآگاه رقم خورد. حالا من دور خیلی چیزا رو خط کشیدم. با خیال راحت تری هم خیلی چیزا رو پس می‌زنم. یه سری پروژه نصفه و نیمه که از سر رو در وایسی داشتم ادامه می‌دادم رو تعطیل کردم و دیگه نگرانی ای هم بابت پیگیری نکردنشون ندارم. هر جا هم حوصله نداشته باشم، به راحتی عنوان می‌کنم و خیلیا هم بهم اصراری نمی‌کنن. به طور کلی حوصله‌م کمتر شده. اما هنوز مشکلاتی وجود داره و با گذر زمان و کمرنگ شدن اثرات سوگ، گاهی به اون بحران‌های قبلی نزدیک می‌شم. حس می‌کنم دوباره وقت داره کم میاد، دوباره خسته‌م و دوباره به کارام نمی‌رسم. البته که سعی کردم توی این مدت بازنده نباشم. بالاخره کارای دانشگاه رو تموم کردم و فارغ‌التحصیل شدم. سعی کردم یه سری پروژه نوشتنی رو شروع کنم. یه سفر رفتم و تلاش کردم یه سری چیزای مهم توی زندگیم رو بازنگری کنم. میزان موفقیتم چشم‌گیر نیست، اما بد هم نیست. 

در کل باید بگم که این پست چیز خیلی مهمی نبود. نه آورده خاصی برای مخاطبش داره، نه درون من حس مثبت خاصی به وجود میاره. صرفا یه اعلام وضعیت بود و شاید به تحریک بعضی نظراتی که گذاشتتین و بعضی افکاری که توی ذهنم وول می‌خورد. 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۰۲ ، ۲۰:۱۵
محمد حسن شهبازی

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زین بحر، قطره‌ای به من خاکسار بخش

 

در جای دیگری نوشته بودم. مادر، خوب شعر می‌خواند و خوب معنی شعر را می‌فهمید و همان را هم به زبان ساده خوب منتقل می‌کرد. در جمع‌های نزدیک فامیلی، یکی از تفریح‌ها تفأل به حافظ بود. در اکثر اوقات من نظاره‌گر بودم و در جمع چیزی نمی‌خواستم که برایم بخواند و معنی کند. شاید ترس از این داشتم که فن شعرخوانی و حس عمیق مادری چیزهایی را از پستوی وجودم که به سختی پنهانش کرده‌ام عیان شود. 
حالا یکی از حسرت‌هایم این است که کاش اصلا همه چیز را عیان می‌کردم. حالا که خواندن یک غزل و فهم آن اندازه کندن کوه انرژیم را می‌گیرد می‌فهمم که چه گنج دوست داشتنی ای را از دست داده‌ام. کاش هی تفأل می‌زدم و هی تفأل می‌زدم و هی...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۲ ، ۱۱:۲۰
محمد حسن شهبازی

خیلی چیزای عادی که دور و برمونه، از اجسام گرفته تا واژه ها این روزا برای من حکم پتک رو دارن. مثلا ممکنه یه دانش آموز یا دانشجو هی کلمه سینوس رو بشنوه و یه چیز عادی باشه براش، ولی سینوس منو پرتاب می‌کنه به اون روزایی که مامانم روی تخت بخش «تحت نظر» بیمارستان خوابیده بود و دکتر متخصص EP میومد و نوار قلب رو نگاه می‌کرد و می‌گفت: «سینوسه ولی این بخشش مشکل X داره که بخاطر مشکل Yئه و توی بیمارای نارسایی یه چیز نرماله».
یا مثلا ممکنه شما هر چند روز یه بار در حال رانندگی، صدای آژیر بشنوید و توی آینه عقب رو که نگاه کنید، ماشین سفید آمبولانس رو که چراغاش داره میچرخه و راننده با عجله زیاد میخواد برسه بیمارستان و یه نفر هم خیلی مضطرب کنارش نشسته رو ببینید و خیلی عادی و با طمأنینه راه رو باز کنید، اما من با دیدن هر آمبولانس پرتاب میشم به اون روزایی که دنبال آمبولانس خصوصی نوع B که تجهیزات ICU داشته باشه بودیم و داشتیم تلاش می کردیم از بیمارستان X بتونیم پذیرش بیمارستان Y رو بگیریم. تا دلتون بخواد از این مثال ها توی ذهنم هست و هر روز یه دونه جدیدش برام تداعی میشه.

سینوس رو گفتم چون خواستم بگم منم این روزا سینوسم. روزای اول که هجوم شدید احساسات امونم رو بریده بود و گاهی حس می کردم الانه که قلبم بایسته، در به در دنبال یه فرصتی بودم که بشینم بخشی از این افکار و احساسات رو پیاده کنم روی کاغذ. رفت و آمدها و مراسم ها و حواشیش این فرصت رو بهم نداد. رفته رفته از قله سقوط کردم و به قعر. حالا اما انگار حافظه‌م پاک شده. حس می‌کنم خیلی چیزا یادم نمیاد. درست به همون اندازه ی روزای اول این مصیبت که ذهنم لحظه ای از فکر و احساسات خالی نمی‌شد، الان خالی و بیابونه. دلم می‌خواد چندین روز از همه چی تعطیل باشم و بشینم خونه و این ذهنم رو بچلونم تا هر چی اون روزا اومده یه خراشی روش انداخته رو پیاده کنم روی کاغذ. که بحران این روزام، از جنس همین بحران‌های معنامحوره. بعد مرگ ما چی میشیم؟ عزیزان ما کجا میرن؟ اونی که زیر خاکه کیه؟ چرا اونجاس؟ اونی که توی ذهنمه چی؟ اون کجاس؟ قرابت این دو با هم چیه؟ آیا این ها با هم هنوز الفت دارن؟ با جسم چه کنم؟ چقدر سر بزنم؟ با یاد چه کنم؟ چه کار کنم یاد هیچ وقت کمرنگ نشه؟

دیدار مجددمون کیه؟ میشه بیان دنبالم؟ من اینجا توی این دنیای کوچیک گم شدم، چه برسه به جاهای بزرگ تر...

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
محمد حسن شهبازی

فکر کنم برای مطلب قبلی با عنوان اشکال نیاز به توضیح اضافه هست و وقتی خودم یک بار از روش خوندم، حس کردم خیلی میتونه مبهم باشه. اولین توضیح اینه که من اصلا هدفم افرادی که جراحی های زیبایی انجام میدن نبود. ذکر این گروه توی اون مطلب صرفا مثالی بود برای جا افتادن بیشتر افرادی که درباره شون توضیح دادم. من افرادی رو نام بردم که به واسطه سبک زندگی و ایدئولوژی از نظر فکری تبدیل به ربات شدن و مثالشون توی دنیای فیزیک و ماده، افرادی بود که بعد جراحی های زیبایی همه مثل هم شدن. توضیح دوم هم اگرچه سخته و نمیخوام واضح اشاره کنم، ولی این طوریه که هیچ وقت هیچ کس خودشو از تبدیل شدن به ربات فکری مبرا ندونه. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۵۶
محمد حسن شهبازی

یکی از اشکالات رایج این روزا توی یه سری از آدما، اینه که به واسطه سبک زندگی و مسیری که پیش گرفتن (حالا یا ارادی یا تحمیلی) دیگه ارتباطشون با دنیای واقعیت قطع شده و یه جورایی تبدیل به ربات شدن. یهو می بینی یه سری آدم هستن که عین ربات فقط یه سری جمله رو تکرار می کنن و دیگه بدیهی ترین چیزا رو هم نمی تونن درک کنن. یه زمانی توی دنیای ظاهر، مثالی که به ذهنم زیاد میومد، تایپ رایجی از جراحی های زیبایی بود که یه سری عین هم می‌شدن. پوستا برنزه، دماغا عروسکی، لبا پف کرده و گونه های بیرون زده. انگار یکی هی از یه نفر زیراکس گرفته. 

نکنید با خودتون. این کاری که با خودتون کردین، هیچ فضیلتی توش نیست. شما یه بخشی از مغزتون رو تعطیل کردین. فکر نکنین این یه استعاره‌س. واقعا یه بخشی از مغز شما دیگه از مدار خارج شده! 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۰
محمد حسن شهبازی

نگذارید شوق زندگی در چشمان شما نابود شود؛

نگذارید نور زندگی در وجود شما خاموش شود؛

نگذارید معنای زندگی از ذهن شما زدوده شود.

به قول Dylan Thomas:

Rage, Rage against the dying of the light.

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۱ ، ۱۱:۰۰
محمد حسن شهبازی

من رها کردن بلد نبودم و به همون اندازه گیر دادن خوراکم بود. بازه های زمانی ای بود که این جا رو به روز می کردم، بدون اینکه تعریف روشن، دقیق و منطقی ای از این کارم داشته باشم. یه وقتایی هم به روز نکردم، چون نتونستم. اما الان که از نوشته قبلیم حدود 2 ماه میگذره، میخوام بگم که عمدا ننوشتم. خیلی وقتا بلاگ رو چک کردم و فقط دو تا پست جدید خوندم و یه چرخی زدم و رفتم بیرون، بدون اینکه دغدغه اینو داشته باشم که تا توی پنل هستم یه پستی بنویسم و اون توالی به روزرسانی رو حفظ کنم تا هر ماه حداقل یک نوشته وجود داشته باشه. برنامه ای هم برای به روزرسانی ندارم، اگرچه برنامه تعطیل کردن و حذف رو هم ندارم. راحت ترین و دم دستی ترین راه حل، رها کردنه. همینطوری بمونه. من اگه در طول این این 9 سال که این وبلاگ گوشه ایش رو نشون میده تغییر کرده باشم، نمیتونم منکر این تغییرات بشم. شاید بتونم مخفیشون کنم، ولی انکار نه. نوشته های این سال ها همه محصولی از وجود من بودن که با توجه به شرایطی که اون موقع داشتم تولید شدن. 

حالا من رها کردن رو به سادگی برای وبلاگ انتخاب می کنم. این رها کردن رو توی خیلی از ابعاد زندگیم هم به کار میگیرم. برای رسیدن به این مهارت، من سختی ها و سختگیری های زیادی رو پشت سر گذاشتم. هر چی هست، به نظرم اتفاق مبارکیه.

اما اینجا که قراره دیگه از نظم و اصول و قانون خاصی پیروی نکنه، شاید همینجوری چند وقت یه بار به روز شه، شاید هم از دسترس خارج شه. رهاس، هر اتفاقی ممکنه براش بیفته.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۳۳
محمد حسن شهبازی

موجز و مختصر و ریاضی وار بگم:

(خیر مطلق ، شر مطلق)

دقت کنید که از پرانتز استفاده شده.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۰
محمد حسن شهبازی

خب علاوه بر اینجا، دیروز هم یک تجربه مشابه داشتم. به رسم همیشه که برای رسیدن به مقصد تکراری مسیریاب زده بودم، مسیر متفاوتی بهم داد و به یه دوراهی رسیدم که سمت چپ خالی و سمت راست ترافیک نیمه سنگینی بود و در کمال تعجب مسیریاب، گزینه سمت راست و مسیر شلوغ تر رو انتخاب کرده بود. دوراهی سختی بود و دودل بودم و ظرف چند ثانیه ای که فرصت تصمیم گیری داشتم، دو سه بار تصمیمم عوض شد که از مسیر راست برم یا چپ. در نهایت به مسیریاب اعتماد کردم و افتادم توی ترافیک ولی خب باز ته دلم یه جوری بود و میگفتم آخه چرا اون ور که خالیه و همه دارن با 90 تا میرن! دیگه افتاده بودم توی ترافیک و چاره ای نداشتم و به مسیرم ادامه دادم. 4،5 دقیقه گذشت و راه من باز شد و دیدم اوه اوه، اون ور چه خبره! خلاصه جامون عوض شده بود و احتمالا اون وریا میگفتن خوش به حال اون وریا و ما گازشو گرفتیم و رفتیم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۷
محمد حسن شهبازی

اینجا رو یادتونه که درباره مسری بودن رفتارهای بیمارگونه نوشته بودم؟ مثال براش زیاده. به طور مثال چند روز پیش توی جاده تهران-شمال مقداری ترافیک بود و مجدد در یک جاده دوبانده ماشین ها به طرز مرتب و متمدنانه ای ایستاده بودن. بعد چند دقیقه از شونه خاکی جاده یک کامیون نامحترم مسیر جدیدی برای خودش باز کرد و گرد و خاکی هم به پا کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشت که پشت سرش یک سواری اومد و پشت اون هم ماشین بعدی و به همین صورت زنجیره بی فرهنگی و بیشعوری تشکیل شد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۶
محمد حسن شهبازی