پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رفیق» ثبت شده است

یه رفیق دارم که توی کارشناسی باهم آشنا شدیم. این دوستم وقتی کلاسا تموم می شد جنگی از دانشگاه میزد بیرون و میرفت خونه. می گفت برم استراحت کنم و اینا. نمیدونم راست می گفت یا نه. واقعا شاید شرایط زندگیش جوری بود که باید زود میرفت خونه تا به یه کاری برسه، ولی اگه واقعا مشکلش همین استراحت و اینا بود به نظرم حیف بود. چرا اینو میگم؟ چون وقتی چند بار با هم رفتیم بیرون و برنامه های تفریحی گذاشتیم واقعا هم به اون خوش میگذشت هم به ما. وقتی برنامه تموم میشد ابراز رضایت قلبی نشون میداد ولی هر بار برای برنامه بعدی باید کلی منتش رو می کشیدم که بیاد. امیدوارم مشکل خاصی نداشته باشه و این نیومدناش بابت همون میل به استراحت باشه ولی خب واقعا اگه اینطور باشه، حیف نیست؟ تو که خوشت میاد چرا هر سری اینقدر مقاومت می کنی؟ :) البته این رو هم میشه گفت که شاید استراحت بیشتر بهش حال میده و تو خونه نشستن بهش حس بهتری میده. کی میدونه؟ کی حکم می کنه که حتما باید هر شب بیرون بود و هر آخر هفته یه برنامه طبیعت گردی و اینا داشت؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۰
محمد حسن شهبازی

موقع خوشی آدم خیلی حواسش به دور و برش نیست، خوشه دیگه،  دردی نداره و نمی فهمه زمان چه طور میگذره؛ اما وقتی اوضاع پیچیده میشه و زمونه به آدم تنگ می گیره و هیچ کس نیست حال آدمو خوب کنه(چه خالی شدن دور آدم از رفقا، چه نتونستن آدمای بامعرفت همیشه حاضر)؛ درست همون وقت که طناب به آخرین نخش بسته ست، خداست که بازم با تمام بی معرفتیای ما آروم داره نگاهمون می کنه...

فقط سوالم اینه اونایی که برای خودشون خدایی نمیشناسن، این جور وقتا چه می کنن؟ اصلا شاید خودکشیا برا همینه...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳
محمد حسن شهبازی

فکر کنم پیش دانشگاهی بود که خیلی با او دوست شدم. دقیقا یادم نیست اولین بار کجا همدیگر را دیدیم. فقط می دانم که مشهد بود. پیش دانشگاهی اساسا سال پرفشاری بود. انواع و اقسام فشارها و اکنون که به گذشته نگاه می کنم شاید در کنار تمامی حالات گوشه ای هم حس و حال تحسین داشته باشم که چطور آن سال گذشت و با کمری نشکسته بیرون آمدم. بدون شک لطف کثیر خدا بود. یک طورهایی اصلا نمی فهمیدم که چه دارد می شود، آن روزها حسی نسبت به وقایع و میزان فشار نداشتم_نسبت به معیارهای امروز که با آن ها زندگی می کنم_ و در نهایت همه چیز راحت تمام شد و امروز خیلی هایش هم به باد فراموشی سپرده شده. اما رفاقت هاست که می ماند. ولی متاسفانه این رفاقت هم پایانی تراژدیک داشت. درست مثل شروع رفاقت که یادم نمی آید از کجا و بود و کی؛ پایانش هم همین طور بود. یادم نیست کجا از هم جدا شدیم و دقیقا کی بود. اما می توانم حدس هایی بزنم. احتمالارچند ماه قبل شروع طوفان کنکور ، و شاید در جا میز! بله. تسبیح 35 دانه سبز رنگ شاه مقصود افغانی. خیلی دوستش داشتم. به گفته دیگران که هر چه بیشتر دست بخورد درخشان تر می شود، گاهی یک دانه اش را هی می گرفتم و با انگشت می سابیدمش و با دانه های کناری مقایسه می کردم. از یک تسبیح 10 تومانی خیلی انتظاری نداشتم ولی بعدش نمی دانم از سر حقیقت یا تلقین اما حس می کردم که براق تر شده است. خلاصه خیلی خوب بودیم با هم. در سرمای زمستان که هنوز هم گهگاهی یادآور دوران مدرسه است، می گذاشتمش توی جامیز. هوا که سرد بود فلزات هم خیلی کاری به دمای داخل نداشتند و همدمای هوای بیرون می شدند. آن وقت بعد از چند دقیقه تسبیح سنگی هم خود را به فلز می رساند و وقتی در دست می گرفتم خنکای خوبی داشت. سبز و خنکی و تسبیح در نهایت حس خوبی القا می کند. شاید چیزی شبیه حرم امام رضا(ع). خلاصه خاطرات خوبی را با خود به یادگار گذاشته بود. ای کاش بیشتر حواسم به او می بود.

تابستان شد و باز هم طلبیده شده بودم مشهد. رفتم بازار رضا و به یاد همان تسبیح راهروها گز می کردم. چند مدل دیدم و قیمت کردم. آن اوایل خیلی منصفانه قیمت نگفت. جلوتر رفتم و یک جایی پیدا کردم. تسبیح ها را دیدم و دلم همانجا ماند. دسته ای که شاید حدود 100 تسبیح عین هم به هم وصل بود. شاید همه می توانستند  جای آن قبلی را پر کنند و شایستگیش را داشتند. از همان جا خریدم و برگشتم.

روزهای اول زیاد دستم بود. تهران هم که برگشتیم معمولا توی جیبم بود و گهگاهی واسطه فرستادن ذکری می شد. هر از گاهی هم که خسته از دانشگاه می آمدم خانه توی دستم بود و به محض رسیدم می گذاشتمش جایی و چند روزی گم می شد. اما نهایتا یا با جستجوی خودم و یا با نظافت های همیشگی مادر از گوشه و کنار دوباره پیدا می شود. این بار آخری اما کمتر آفتابی می شد و یک روز دیگر ندیدمش. خیال می کردم خانه است. معمولا لای تشکچه های مبل، و یا قاطی وسایلم پنهان می شد. اما این بار جداً نبود. خیلی پاپی اش نشدم. کمی غمگین شدم و سعی کردم در انبوه مشغله و کارهای روزانه خرده خرده فراموشش کنم تا شاید روزی دوباره خودش سر و کله اش پیدا شود. فضای معنوی روزهای اخیر اما بیشتر نبودنش را یادآوری می کرد. اربعین و هیئت و نمازگزاران تسبیح به دست بعد از نماز جماعت و... این روزها هم گذشت و باز گرد فراموشی بر روی نبودنش نشست. تا این که دیشب اذان که گفتند رفتم برای نماز جماعت مسجد دانشکده. نماز اول را که خواندیم همینطور نشسته بودم و مشغول فکر بودم. نفر صف جلویی که یکی از ورودی های جدید بود تسبیحی از جیبش درآورد. دوباره همه چیز زنده شد و رشته ای از افکار حول موضوع تسبیح در ذهنم پیچید. یکهو خیلی عجیب و غریب فکری به ذهنم خطور کرد. این که شاید تسبیح در زیر جامهری مسجد که معمولا محل تسبیح هاست باشد. به نشانه این که بر می گردم مهرم را همان جا گذاشتم و بلند شدم و رفتم سمت جامهری. طبقه بالا دو تسبیح آبی از دو گوشه آویزان بود. طبقه پایین را که نگاه کردم، آن انتها بالاخره دیدمش. بالاخره رخ نموده بود. حالت شعف خاصی داشتم. سریع برداشتمش و با حالتی ظفرمندانه برگشتم به صف نماز. حالا رشته افکار دیگری در سر داشتم؛ افکاری با محوریت معنویت... حس خلأ معنویت. بهانه ای شد که به زمان بندی زندگی و نقش معنویت بیشتر فکر کنم...

پ.ن: تسبیح از توی جیبم به همه سلام می کند. دوباره با هم دوست شده ایم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۰۹:۰۲
محمد حسن شهبازی