پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اصلاح الگوی مصرف» ثبت شده است

تاریخش را دقیق یادم نیست. ولی بعید می دانم بیشتر از 6 ماه از آن گذشته باشد. روزهایی که متفق القول همه به من انگ تنبلی می زدند. البته من حرفشان را قبول نداشتم ولی شاید هم گاهی حق داشتند. آن روزها یادم نیست چرا، اما مثل همین روزها که وضع آب خوزستان این طور است و وضع برق ما هم این طور، در ذهنم به آبی که روزانه هدر می رود فکر می کردم. مدام به این فکر می کردم که چه می شد اگر فلان شخص بجای شستن آسفالت کف دانشگاه صرفا با جارو تمیزش کند و بهمان شخص به جای این که آب شستشوی سبزی اش را روانه فاضلاب کند نگهدارد برای آبیاری گل های باغچه و دیگر از آب آشامیدنی شیر استفاده نکند و بیسار شخص در فلان جا بهمان طور آب را هدر ندهد. با خودم حساب و کتاب می کردم که همین صرفه جویی ها اگر رخ می داد، دیگر خیلی کم آبی یا بی آبی ها رخ نمی داد یا لااقل دیرتر رخ می داد (در جواب عده ای که سریع بحث 5 درصد مصرف شرب و 95 درصد مصرف صنعتی را مطرح می کنند). لازم به ذکر است که بهبود مصرفی که منجر به بقای 1 درصد از آن 5 درصد می شود،‌ در دراز مدت روی آن 95 درصد هم اثر خواهد گذاشت. فکر و نحوه نگرش اگر درست شود، بعد از این 5 درصد، متولیان 95 درصد هم مجبور خواهند شد فکری کنند. القصه، این فکرها در سرم وول می خورد. از طرفی دیگر، آن روزها به عنوان یکی از مصادیق تنبلی، کثیفی ماشین را هی تقدیم ما می کردند(اگر نخواهیم بگوییم توی سرمان می زدند؛ که خودمانیم، نمی زدند.) و می گفتند این همه با ماشین این ور و آن ور می روی، تا به حال شده یک بار آن را بشویی؟ رگ غیرتم سوراخ بود و باد نمی کرد و دیگر داشتم سر می شدم. اما یک روز با خودم گفتم تا کی رکورد دست نزدن به سر و روی ماشین را نگه دارم؟ تا ابد که نمی شود. عزمم را جزم کردم که دندان لق را بکنم و بیاندازم دور. تاریخ ها و ساعات را دقیق یادم نیست،‌ اما کلیتش را صادقانه روایت خواهم کرد. همان روزها بود که عصر خانه بودم؛ آسمان هم آماده بارش. آسمان که شروع کرد، ذهن من هم طوفانش گرفت و آن فکر های همیشگی از جمله آب و صرفه جویی و شستن ماشین و تنبلی و ... مثل ابرهای سیاه در هم تنیدند. و ناگهان یک رعد و برق کار را تمام کرد. پریدم و لباس ها را پوشیدم و ماشین را از پارکینگ بردم زیر باران خدا. چند دقیقه ای داخل ماشین نشستم تا خوب خیس بخورد. بعد دستمال و شیشه شوی (اسمش را همین الان گذاشتم. منظورم نسخه کوچک تی هایی است که با آن آب کف زمین را جمع می کنیم) را برداشتم و افتادم به جان ماشین. من بودم و ماشین و یک دریا آب. با یک بار آب قصد تمیز شدن نداشت،‌ اما چه باک! الحمدلله سیل آب هم روی زمین جاری بود. هر چقدر دستمال و شیشه شوی کثیف می شد،‌ همان جا بدون نیاز به رفتن پای شیر آب یا حتی باز و بسته کردن شیر هر دو را می شستم و می چلاندم و به قول عامیانه: دِ بشور! شیر آب همان جا بود، بازِ باز. دیگر خیس خیس شده بودم و حس می کردم چیزی برای از دست دادن نداشتم، برای همین علاوه بر شستشوی بدنه، یک ناخنکی هم به توشویی زدم! البته ناگفته نماند که دست هایم یخ کرده بود و به کلی خیس شده بودم. ولی فدای سر هم وطنانی که به خاطر زیاده خواهی من و امثال من، شیرشان جای آب، کاکائو دارد! اصلا چرا برای آن ها دلم بسوزد؟ فدای سر خودم که فردا روزی چله تابستان و زیر تیغ آفتاب از تشنگی گلو مجبور نباشم پول زور به آب معدنی احتکار شده سوپر مارکت بدهم! آب معدنی made in israel !

پ.ن: این متن را به گمانم همان روزها، نصفه و نیمه نوشته بودم. ولی پیدایش نکردم. اگرچه این بازنویسی باب میلم نشد، ولی انتشارش بر عدم انتشارش ارجح است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۹:۱۶
محمد حسن شهبازی