پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای

زین بحر، قطره‌ای به من خاکسار بخش

 

در جای دیگری نوشته بودم. مادر، خوب شعر می‌خواند و خوب معنی شعر را می‌فهمید و همان را هم به زبان ساده خوب منتقل می‌کرد. در جمع‌های نزدیک فامیلی، یکی از تفریح‌ها تفأل به حافظ بود. در اکثر اوقات من نظاره‌گر بودم و در جمع چیزی نمی‌خواستم که برایم بخواند و معنی کند. شاید ترس از این داشتم که فن شعرخوانی و حس عمیق مادری چیزهایی را از پستوی وجودم که به سختی پنهانش کرده‌ام عیان شود. 
حالا یکی از حسرت‌هایم این است که کاش اصلا همه چیز را عیان می‌کردم. حالا که خواندن یک غزل و فهم آن اندازه کندن کوه انرژیم را می‌گیرد می‌فهمم که چه گنج دوست داشتنی ای را از دست داده‌ام. کاش هی تفأل می‌زدم و هی تفأل می‌زدم و هی...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۲ ، ۱۱:۲۰
محمد حسن شهبازی

خیلی چیزای عادی که دور و برمونه، از اجسام گرفته تا واژه ها این روزا برای من حکم پتک رو دارن. مثلا ممکنه یه دانش آموز یا دانشجو هی کلمه سینوس رو بشنوه و یه چیز عادی باشه براش، ولی سینوس منو پرتاب می‌کنه به اون روزایی که مامانم روی تخت بخش «تحت نظر» بیمارستان خوابیده بود و دکتر متخصص EP میومد و نوار قلب رو نگاه می‌کرد و می‌گفت: «سینوسه ولی این بخشش مشکل X داره که بخاطر مشکل Yئه و توی بیمارای نارسایی یه چیز نرماله».
یا مثلا ممکنه شما هر چند روز یه بار در حال رانندگی، صدای آژیر بشنوید و توی آینه عقب رو که نگاه کنید، ماشین سفید آمبولانس رو که چراغاش داره میچرخه و راننده با عجله زیاد میخواد برسه بیمارستان و یه نفر هم خیلی مضطرب کنارش نشسته رو ببینید و خیلی عادی و با طمأنینه راه رو باز کنید، اما من با دیدن هر آمبولانس پرتاب میشم به اون روزایی که دنبال آمبولانس خصوصی نوع B که تجهیزات ICU داشته باشه بودیم و داشتیم تلاش می کردیم از بیمارستان X بتونیم پذیرش بیمارستان Y رو بگیریم. تا دلتون بخواد از این مثال ها توی ذهنم هست و هر روز یه دونه جدیدش برام تداعی میشه.

سینوس رو گفتم چون خواستم بگم منم این روزا سینوسم. روزای اول که هجوم شدید احساسات امونم رو بریده بود و گاهی حس می کردم الانه که قلبم بایسته، در به در دنبال یه فرصتی بودم که بشینم بخشی از این افکار و احساسات رو پیاده کنم روی کاغذ. رفت و آمدها و مراسم ها و حواشیش این فرصت رو بهم نداد. رفته رفته از قله سقوط کردم و به قعر. حالا اما انگار حافظه‌م پاک شده. حس می‌کنم خیلی چیزا یادم نمیاد. درست به همون اندازه ی روزای اول این مصیبت که ذهنم لحظه ای از فکر و احساسات خالی نمی‌شد، الان خالی و بیابونه. دلم می‌خواد چندین روز از همه چی تعطیل باشم و بشینم خونه و این ذهنم رو بچلونم تا هر چی اون روزا اومده یه خراشی روش انداخته رو پیاده کنم روی کاغذ. که بحران این روزام، از جنس همین بحران‌های معنامحوره. بعد مرگ ما چی میشیم؟ عزیزان ما کجا میرن؟ اونی که زیر خاکه کیه؟ چرا اونجاس؟ اونی که توی ذهنمه چی؟ اون کجاس؟ قرابت این دو با هم چیه؟ آیا این ها با هم هنوز الفت دارن؟ با جسم چه کنم؟ چقدر سر بزنم؟ با یاد چه کنم؟ چه کار کنم یاد هیچ وقت کمرنگ نشه؟

دیدار مجددمون کیه؟ میشه بیان دنبالم؟ من اینجا توی این دنیای کوچیک گم شدم، چه برسه به جاهای بزرگ تر...

 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۰۲ ، ۱۹:۵۸
محمد حسن شهبازی

فکر کنم برای مطلب قبلی با عنوان اشکال نیاز به توضیح اضافه هست و وقتی خودم یک بار از روش خوندم، حس کردم خیلی میتونه مبهم باشه. اولین توضیح اینه که من اصلا هدفم افرادی که جراحی های زیبایی انجام میدن نبود. ذکر این گروه توی اون مطلب صرفا مثالی بود برای جا افتادن بیشتر افرادی که درباره شون توضیح دادم. من افرادی رو نام بردم که به واسطه سبک زندگی و ایدئولوژی از نظر فکری تبدیل به ربات شدن و مثالشون توی دنیای فیزیک و ماده، افرادی بود که بعد جراحی های زیبایی همه مثل هم شدن. توضیح دوم هم اگرچه سخته و نمیخوام واضح اشاره کنم، ولی این طوریه که هیچ وقت هیچ کس خودشو از تبدیل شدن به ربات فکری مبرا ندونه. 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۹:۵۶
محمد حسن شهبازی

یکی از اشکالات رایج این روزا توی یه سری از آدما، اینه که به واسطه سبک زندگی و مسیری که پیش گرفتن (حالا یا ارادی یا تحمیلی) دیگه ارتباطشون با دنیای واقعیت قطع شده و یه جورایی تبدیل به ربات شدن. یهو می بینی یه سری آدم هستن که عین ربات فقط یه سری جمله رو تکرار می کنن و دیگه بدیهی ترین چیزا رو هم نمی تونن درک کنن. یه زمانی توی دنیای ظاهر، مثالی که به ذهنم زیاد میومد، تایپ رایجی از جراحی های زیبایی بود که یه سری عین هم می‌شدن. پوستا برنزه، دماغا عروسکی، لبا پف کرده و گونه های بیرون زده. انگار یکی هی از یه نفر زیراکس گرفته. 

نکنید با خودتون. این کاری که با خودتون کردین، هیچ فضیلتی توش نیست. شما یه بخشی از مغزتون رو تعطیل کردین. فکر نکنین این یه استعاره‌س. واقعا یه بخشی از مغز شما دیگه از مدار خارج شده! 

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۱ ، ۲۱:۲۰
محمد حسن شهبازی

نگذارید شوق زندگی در چشمان شما نابود شود؛

نگذارید نور زندگی در وجود شما خاموش شود؛

نگذارید معنای زندگی از ذهن شما زدوده شود.

به قول Dylan Thomas:

Rage, Rage against the dying of the light.

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۱ ، ۱۱:۰۰
محمد حسن شهبازی

من رها کردن بلد نبودم و به همون اندازه گیر دادن خوراکم بود. بازه های زمانی ای بود که این جا رو به روز می کردم، بدون اینکه تعریف روشن، دقیق و منطقی ای از این کارم داشته باشم. یه وقتایی هم به روز نکردم، چون نتونستم. اما الان که از نوشته قبلیم حدود 2 ماه میگذره، میخوام بگم که عمدا ننوشتم. خیلی وقتا بلاگ رو چک کردم و فقط دو تا پست جدید خوندم و یه چرخی زدم و رفتم بیرون، بدون اینکه دغدغه اینو داشته باشم که تا توی پنل هستم یه پستی بنویسم و اون توالی به روزرسانی رو حفظ کنم تا هر ماه حداقل یک نوشته وجود داشته باشه. برنامه ای هم برای به روزرسانی ندارم، اگرچه برنامه تعطیل کردن و حذف رو هم ندارم. راحت ترین و دم دستی ترین راه حل، رها کردنه. همینطوری بمونه. من اگه در طول این این 9 سال که این وبلاگ گوشه ایش رو نشون میده تغییر کرده باشم، نمیتونم منکر این تغییرات بشم. شاید بتونم مخفیشون کنم، ولی انکار نه. نوشته های این سال ها همه محصولی از وجود من بودن که با توجه به شرایطی که اون موقع داشتم تولید شدن. 

حالا من رها کردن رو به سادگی برای وبلاگ انتخاب می کنم. این رها کردن رو توی خیلی از ابعاد زندگیم هم به کار میگیرم. برای رسیدن به این مهارت، من سختی ها و سختگیری های زیادی رو پشت سر گذاشتم. هر چی هست، به نظرم اتفاق مبارکیه.

اما اینجا که قراره دیگه از نظم و اصول و قانون خاصی پیروی نکنه، شاید همینجوری چند وقت یه بار به روز شه، شاید هم از دسترس خارج شه. رهاس، هر اتفاقی ممکنه براش بیفته.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۹:۳۳
محمد حسن شهبازی

موجز و مختصر و ریاضی وار بگم:

(خیر مطلق ، شر مطلق)

دقت کنید که از پرانتز استفاده شده.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۰
محمد حسن شهبازی

خب علاوه بر اینجا، دیروز هم یک تجربه مشابه داشتم. به رسم همیشه که برای رسیدن به مقصد تکراری مسیریاب زده بودم، مسیر متفاوتی بهم داد و به یه دوراهی رسیدم که سمت چپ خالی و سمت راست ترافیک نیمه سنگینی بود و در کمال تعجب مسیریاب، گزینه سمت راست و مسیر شلوغ تر رو انتخاب کرده بود. دوراهی سختی بود و دودل بودم و ظرف چند ثانیه ای که فرصت تصمیم گیری داشتم، دو سه بار تصمیمم عوض شد که از مسیر راست برم یا چپ. در نهایت به مسیریاب اعتماد کردم و افتادم توی ترافیک ولی خب باز ته دلم یه جوری بود و میگفتم آخه چرا اون ور که خالیه و همه دارن با 90 تا میرن! دیگه افتاده بودم توی ترافیک و چاره ای نداشتم و به مسیرم ادامه دادم. 4،5 دقیقه گذشت و راه من باز شد و دیدم اوه اوه، اون ور چه خبره! خلاصه جامون عوض شده بود و احتمالا اون وریا میگفتن خوش به حال اون وریا و ما گازشو گرفتیم و رفتیم!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۰۷
محمد حسن شهبازی

اینجا رو یادتونه که درباره مسری بودن رفتارهای بیمارگونه نوشته بودم؟ مثال براش زیاده. به طور مثال چند روز پیش توی جاده تهران-شمال مقداری ترافیک بود و مجدد در یک جاده دوبانده ماشین ها به طرز مرتب و متمدنانه ای ایستاده بودن. بعد چند دقیقه از شونه خاکی جاده یک کامیون نامحترم مسیر جدیدی برای خودش باز کرد و گرد و خاکی هم به پا کرد. چند ثانیه بیشتر نگذشت که پشت سرش یک سواری اومد و پشت اون هم ماشین بعدی و به همین صورت زنجیره بی فرهنگی و بیشعوری تشکیل شد.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۳۶
محمد حسن شهبازی

توی وبلاگ ablogofonesown.blog.ir چالشی دیدم که البته برگزارکننده‌ش ایشونه: blog.hatefblog.ir و توی blog.hatefblog.ir/post/219 توضیح دادن.

جایزه و ... هم داره که البته من حوصله این چیزا رو ندارم ولی سوالاش برام جالب بود و اگرچه الان واااقعا خیلی احساس سرشلوغی دارم ولی بدم نیومد شرکت کنم :)

۱.وبلاگ‌نویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کرده‌اید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوای‌تان بنویسید؟

ج: راهنمایی بودم :) شاید 14 سال پیش!

۲. آیا وبلاگ‌نویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟نظر شخصی خودتون رو بگین؟

ج: نه به نظرم. خود جامعه وبلاگ نویسی در بلند مدت به سمت خوبی هدایت میشه؛ به احتمال زیاد.

۳. برای چه کسی یا چه کسانی می‌نویسید‌ (مخاطب هدف وبلاگ شما چه کسانی هستند به نظر خودتان و با بررسی که نموده‌اید)؟

ج: همممم. واقعا مخاطب خاصی ندارم؛ برعکس شبکه های اجتماعی. اینجا بیشتر برای دل خودم مینویسم و اگرچه دوست دارم عموم و تعدادی از دوستام بخونن ولی همزمان کمی هم واهمه دارم از خونده شدن اینجا :)

۴. وضعیف فعلی وبلاگستان و وبلاگ‌های فارسی را چگونه می‌بینید؟

ج: نه چندان مناسب، اما خیلی هم خراب نیست.

۵. گمان می‌کنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راه‌حلی را انجام داده‌اید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟

ج: نه کپی کردن خوب نیست؛ به چند دلیل: 1- غنای وب فارسی وابسته به تولید محتواس. 2- محصول کپی چون انگیزه پشتش ناشی از تنبلیه، کیفیت لازم رو هم نداره. 3- دزدیه. برای کپی نشدن که فقط فرهنگ سازی. اگر هر کس روزی با دزدی دسترنجش مواجه بشه این موضوع رو بیشتر درک میکنه. حمایت های قانونی هم که بخش دیگه ای از کاره. درگیر شدم ولی کاری نتونستم بکنم :) مثلا یه بار آمدنیوز یه چیزی ازم کپی کرد.

۶. آیا شبکه‌های اجتماعی را دشمن وبلاگ‌نویسی می دانید؟ به نظرتان چه تاثیری گذاشتند ؟ خوب بوده یا بد؟

ج: همممم. به صورت مطلق نه، ولی الان توی ایران به وبلاگ خیلی آسیب زدن. 

۷. وبلاگ‌نوشتن چه تاثیری روی زندگی شخصی شما گذاشته؟ 

ج: نمیدونم. ارزیابی نکردم. ولی اثرش مثبت بوده ولو اندک.

۸. نقطه اوج وبلاگ‌نویسی تون چه زمانی بوده؟ آیا هنوز هم در نقطه اوج هستید؟ اصلا با چه خط‌کشی این را اندازه می‌گیرید و نقطه اوج را حساب می‌کنید؟

ج: والا همیشه در اوج بوده :)) شوخی کردم ولی خب به نظرم همیشه تلاش کردم رو به جلو باشه و تا حدی هم اینطور بوده. هر چند خیلی وقتا از نظر کمی پر از بالا و پایین بوده وبلاگ.

۹. چقدر نظرات ، مخاطب و آمار وبلاگتون مهمه براتون(چه محتوایی و چه تعدادی)؟ آیا برای آمار می‌نویسید؟

ج: نمیتونم بگم مهم نیست، ولی خیلی هم مهم نیست.

۱۰. وبلاگ‌نویسی به شما چه داد و چه گرفت؟

ج: تمرکز، خاطره، عمق.

۱۱. شده وبلاگ‌نویسی باهاتون بدرفتاری کنه و یا توی این فضا اذیت بشید؟

ج: همممم؛ نه خیلی. پسر خوبیه. :)

۱۲. مشکلاتی که سر راه وبلاگ‌نویسی هست چیه به نظرتون؟

ج: مشکل که نمیشه گفت ولی به هر حال مثل هر موجودی برای بقا نیاز به نگهداری، توجه و مراقبت داره.

۱۳ . جذابیت وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویسی رو توی چه چیزی می‌بینید؟

ج: برشی متن محور از عمق زندگی آدم های مختلف. چی از این زیباتر؟

۱۴. دوست خوبی از دنیای وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟

ج: دوستی نمیشه بهش گفت ولی با یکی دو نفر ارتباط خیلی کمی برقرار شده؛ حقیقی هم نه، مجازی. :)

۱۵. آرزو و ایده‌آلتون رو از وبلاگ و وبلاگ‌نویسی تون بنویسید

ج: آرزوی خاصی ندارم. گاهی در حد یه جرقه به ذهنم میرسه که کاش وبلاگ پرمخاطب و زنده تری داشتم ولی با خودم میگم که چی؟ دنبال چی هستی؟ اون موقع روح وبلاگم کدر میشه پس همینجوری بهتره.

۱۶. تا حالا به وبلاگی حسودی کردین؟ بنویسید.

ج: آره :) وبلاگ هایی که interaction خوب و مفیدی دارن غبطه خورشون ملسه :) اونایی که قالب خوب و شخصی سازی شده مناسبی دارن هم جالبن.

۱۷. تا حالا از وبلاگی متنفر بودین؟ بنویسید.

ج: شاید! مال سال ها پیشه و این حسم ارزش توجه نداره.

۱۸. تا حالا وبلاگی شما را به وجد آورده؟

ج: احتمالا بوده ولی الان حضور ذهن ندارم.

۱۹ . چند‌تا از وبلاگ‌هایی که خیلی دوست داشتید رو به ما معرفی کنید ( حداکثر ۸ عدد )

ج: والا نمیدونم :) یا بهتره نگم الان :)

۲۰. یه سوال خودتون از خودتون بپرسید که فکر می‌کنید توی این لیست خالیه و پاسخ بدین

ج: ندارم! 

۲۱. یه سوال از سوال شماره ۲۰ بقیه شرکت کنندگان پیدا کنید و پاسخ بدید.

ج: لیست خالی بود متاسفانه.

۲۲. احساس خوشحالی در کل در دنیای وبلاگ‌ها می‌کنید؟ بیشتر توضیح بدید

ج: خوشحالی نمیشه اسمشو گذاشت. ولی حسم مثبته.

۲۳. جمله آخر: از شرکت در این چالش، بین این همه کار عقب مونده پشیمون نیستم. الانم توی یه کلبه چوبی در هوای مه ابری گرفته شمال نشستم و منتظرم بارون بباره. آیا میباره؟

۲۴. کلمه آخر: محبت.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۲۰:۲۹
محمد حسن شهبازی