پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخانه» ثبت شده است

یادم نیست چند سال پیش بود که دوست قدیمی‌ام احمد، به مناسبت تولدم کتاب راز فال ورق را به من هدیه داد. الان توی تاکسی نشسته ام وگرنه اگر در منزل بودم حتما سراغ کتابخانه میرفتم و دنبال یادداشت و احیانا تاریخ زیرش می‌گشتم و قید می‌کردم.

راز فال ورق برای آن روزهای من کمی ساختار شکنانه بود. اولین اشکال همین اسم کتاب بود. من نه با ورق میانه خوبی داشتم و نه با فال. نه خانواده‌ام اهل‌ ورق‌بازی بودند و نه خودم به فال اعتقاد داشتم. اما خب به دو دلیل کتاب را خواندم. اولی اینکه به هر حال هدیه بود؛ دومی هم کنجکاوی‌ام در مورد کتاب هایی که دستم می‌رسد. انگار من یک وسواسی درباره کتاب‌ها دارم. وسواس توام با ولع. کتاب زیاد می‌خواهم و هر کدام را باید دقیق و تا آخر بخوانم. راز فال ورق هم از این قاعده مستثنی نبود. بخش های کمی از کتاب را یادم می‌آید. اما تصاویری اندک اما واضحی هم در ذهنم نقش بسته. نوشیدنی رنگین کمان یکی از آن‌هاست. یا گیاهان عجیبی که آخر کتاب توصیف می‌شد. این را هم یادم هست که فصول کتاب با همین علائم ورق نامگذاری شده بود. راستش آن موقع کمی حس می‌کردم دارم کار بدی می‌کنم که این کتاب را می‌خوانم. توی دلم به احمد می‌گفتم آخر این همه کتاب. این دیگر چیست که انتخاب کرده‌ای؟ کمی‌ نگران هم بودم. نکند تاثیراتی بپذیرم که مطلوب نباشد؟ متن عجیب و غریب کتاب‌ در تقویت این افکار بی‌تاثیر نبود.

این هدیه اولین نقطه آشنایی من با یاستین گوردر بود. بعد از آن در چند مقاله‌ کوتاه که به معرفی کتاب در‌حوزه فلسفه می‌پرداخت برخوردم که نام این نویسنده و کتاب‌هایش در آن‌ها دیده می‌شد. اما من نه به فلسفه علاقه داشتم و نه با دیدن حجم بالای این کتاب‌ها ترغیب می‌شدم به برنامه مطالعاتی‌ام اضافه کنم. این بی‌میلی تا مدت‌ها پابرجا بود تا اینکه در چند مطلب تعریف این کتاب را شنیدم. شاید چندین ماه گذشت تا به محرم ۱۴۴۱ رسیدیم. در یکی از شب‌هایی که در غرفه‌های هیئت میثاق چرخ می‌زدم قفسه‌های کتاب توجهم را جلب کرد. اکثر نمایشگاه‌های کتابی که به غیر از نمایشگاه کتاب معروف برگزار می شوند چنگی به دل نخواهند زد. اما خب این نمایشگاه می توانست متفاوت باشد. فضای دانشگاه و این که قرار نیست صرفا با یک تابلوی «همه کتاب ها 50درصد تخفیف» هر چه کتاب باد کرده ای را که دارد به وزن کاغذش، فقط رد می شود را به مردم غالب کنند. چرخی زدم و چند کتاب توجهم را جلب کرد. اما کمی احتیاط کردم. هم کتاب خیلی گران شده بود و هم من خیلی پول نداشتم که بخواهم هر چه دلم خواست بخرم. اما از خیرشان هم نمی توانستم بگذرم. از آن جایی که به سادگی رها شدن قاصدک در باد، محتویات حافظه ام می پرد، همان جا توی keep چند جلد را که دلم را برده بود یادداشت کردم و زدم بیرون. این یادداشت ها کار خودش را کرد. دو روز بعد کتاب ها را خریدم و همان طور که باید حدس زده باشید، یکی از آن ها «دنیای سوفی» بود. دنیای سوفی بیش از 600 صفحه است. عددش از پشت مانیتور هم ترسناک است، چه برسد به اینکه از نزدیک بخواهید لمسش کنید و قطر قطورش و وزن سنگینش ذهن و دستتان را خسته کند. آن روزها کتاب دیگری را می خواندم؛ «سفر شهادت». سخنرانی های امام موسی صدر درباره عاشورا. این کتاب را هم پارسال از همین جا گرفتم. داستانش هم مفصل است. به نظرم قبلا همینجا درباره اش نوشته ام، اما هر چه گشتم پیدایش نشد. خلاصه داستان این است که کتاب را شروع کردم و وقتی به صفحه 60 رسیدم و ورق زدم، 61 نبود، 84 بود! همین باعث شد در مطالعه کتاب وقفه بیفتد و تا تعویضش کنم، حال و هوای مطالعاتم دگرگون شود.

اما چه شد که عظمت دنیای سوفی در نظرم کوچک آمد و مطالعه اش را شروع کردم؟ خیلی ساده و اتفاقی! من در یک کلاس ثبت نام کردم. استاد کلاس برای اینکه قوه خلاق ما رشد کند و کنجکاوتر شویم، گفت بروید این کتاب را بخوانید. و حالا یک کتاب چند صد گرمی را هر روز با خودم این سو و آن سو می کشم و دارم آرام آرام با فیلسوفان، سوالات و طرز تفکرشان آشنا می شوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۸
محمد حسن شهبازی

وصیت می‌کنم...

   وصیت می‌کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می‌دارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می‌دانم، او را وارث حسین می‌خوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حق‌طلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت می‌کنم...

   برای مرگ آماده شده‌ام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شده‌ام، ولی برای اولین بار وصیت می‌کنم...

   خوشحالم که در چنین راهی به شهادت می‌رسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریده‌ام. همه چیز را ترک کرده‌ام و علایق را زیر پا گذاشته‌ام. قید و بند را پاره کرده‌ام و دنیا و مافیها را سه طلاقه کرده‌ام و با آغوش باز به استقبال شهادت می‌روم.

   از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده‌ام متاسف نیستم. از این که امریکا را ترک گفته‌ام، از این که دنیای لذات و راحت‌طلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم، از این که از همه زیبایی‌ها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته‌ام متاسف نیستم...

از آن دنیای مادی و راحت‌طلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین هم‌نشین شدم و با دردمندان و شکسته‌دلان هم‌آواز گشتم.

   از دنیای سرمایه‌داران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متاسف نیستم...

   تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیش‌تر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرت‌های بی‌نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزش‌های الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم...

   تو ای محبوب من، رمز طایفه ای و درد و رنج 1400‌ساله را به دوش می‌کشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای 1400‌ساله را همچنان تحمل می‌کنی، کینه‌های گذشته، دشمنی‌های تاریخی و حقد و حسدهای جهان‌سوز را بر جان می‌پذیری. تو فداکاری می‌کنی و تو از همه چیز خود می‌گذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان ها می‌کنی و دشمنانت در عوض دشمنام می‌دهند و خیانت می‌کنند.

   به تو تهمت‌هایی دروغ می‌زنند و مردم جاهل را بر تو می‌شورانند و تو ای امام، لحظه‌ای از حق منحرف نمی‌شوی و عمل به مثل انجام نمی‌دهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال، قدم بر می‌داری، از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی...

   و من افتخار می‌کنم که در رکابت مبارزه می‌کنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت می‌نوشم...

   ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!

   زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گذاز درونی خوب بازگو کنم...

   اما من، منی که وصیت می‌کنم، منی که تو را دوست می‌دارم... آدم ساده ای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گدشت، تواضع، فعالیت و مبارزه‌ام. آتشفشان درون من کافی است که هر دنیایی را بسوزاند. آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازه‌ای است که کم‌تر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است...

به سه خصلت ممتاز شده‌ام:

1- عشق که از سخن و نگاهم، از دست و حرکاتم، حیات و مماتم عشق می‌بارد. در آتش عشق می‌سوزم و هدف حیات را، جز عشق نمی‌شناسم، در زندگی جز عشق نمی‌خواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بی‌نیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تأثیری نمی‌کند.
3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال می‌دهد و مرا با محرومیت آشنا می‌کند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت می‌سوزد و جز خدا کسی نمی‌تواند انیس شب‌های تار او باشد و جز ستارگان اشک‌های او را پاک نخواهند کرد و جز کوه‌های بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی می‌گردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هر چه بیش‌تر می گردد کم‌تر می‌یابد...

   کسی که وصیت می‌کند آدم ساده‌ای نیست، بزرگ‌ترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشق‌ها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوست‌داشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشک‌بار و شهادت را قبول کرده است. آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت می‌کند...

   وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا می‌دانی که چیزی ندارم و آن چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آن‌چه به دست من رسیده به خاطر احتیاجات شخصی چیزی برنداشته‌ام، و جز زندگی درویشانه چیزی نخواسته‌ام، حتی زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکرده‌اند و آن‌جا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.

   وصیت من، درباره قرض و دِین من نیست. مدیون کسی نیستم و در حالی که به دیگران زیاد قرض داده‌ام، به کسی بدی نکرده‌ام، در زندگی خود جز محبت، فداکاری و تواضع و احترام روا نداشته‌ام و از این نظر به کسی مدیون نیستم...

   آری وصیت من درباره این چیزها نیست...
   وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است...

   احساس می‌کنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم...

   وصیت می‌کنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشته‌ام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم...

   تو را دوست می‌دارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاه‌گاهی از خدای بزرگ نیز احساس بی‌نیازی می‌کنم.. و از او چیزی نمی‌طلبم. احساس احتیاج نمی‌کنم و چیزی نمی‌خواهم. گله‌ای نمی‌کنم و آرزویی ندارم. عشق من به خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا می‌دانم و همچنان که خدای را می‌پرستم و عشق می‌ورزم به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق می‌ورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است...

   عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیده‌ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته‌ام.

   عشق است که روح مرا به تموج وا می‌دارد و قلب مرا به جوش می‌آورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر می‌کند و مرا از خودخواهی و خودبینی می‌راند. دنیای دیگری حس می‌کنم و در عالم وجود محو می‌شوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیده‌ای زیبابین پیدا می‌کنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می‌ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می‌برند... این‌ها همه و همه از تجلیات عشق است...

   به خاطر عشق است که فداکاری می‌کنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می‌نگرم و ابعاد دیگری را می‎یابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می‎بینم و زیبایی را می‌پرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس می‌کنم و او را می‌پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می‌کنم...

   می‎دانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کرده‌ام و حتی عشق ورزیده‌ام ولی در جواب بدی دیده‌ام. عشق را، به ضعف تعبیر می‌کنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوء استفاده می‌نمایند!

   اما این بی‌خبران، نمی‌دانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمی‌دانند که بزرگ‌ترین ابعاد زندگی را درک نکرده‌اند. نمی‌دانند که زرنگی آن‌ها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست...

   و من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوء استفاده نماید.

   من بزرگ‌تر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود می‌سوزم و لذت می‌برم و این لذت بزرگ‌ترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.

   می‌دانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا می‌کنی، انسان ها را دوست می‌داری و به همه بی دریغ محبت می‌کنی و چه زیادند آن‌ها که از این محبت سوء استفاده می‌کنند و حتی تو را به تمسخر می‌گیرند و به خیال خود تو را گول می‌زنند... و تو این‌ها را می‌دانی ولی در روش خود کوچک‌ترین تغییری نمی‌دهی... زیرا مقام تو بزرگ‌تر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا می‌تابی و همچون باران بر چمن و شوره‌زار می‌باری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمی‌گیری...

   درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمان‌ها و اسماء مقدس خداست.

   عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگ‌ترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزنده‌ترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدس‌ترین خصیصه‌ای است که در میزان الهی به حساب می‌آید.


پ.ن: وصیت بالا متعلق به مصطفی چمران است... برای این که یک بار دیگر بخوانمش، دوباره تمام آن را از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» (صص 83-89) در اینجا تایپ کردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۱۲
محمد حسن شهبازی
بخشی از کتاب «سلوک عاشورایی | منزل اول: تعاون و همیاری» از حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه را بخوانید:

این آیه[ آیه ۲ سوره مائده] می‌خواهد روش جاهلیت را بکوبد؛ چون در جاهلیت برای تعاون و همکاری و حمایت محورهایی درست کرده بودند؛ مثلا عشیره و نژاد. قرآن می‌گوید: تعاون بر محور نسب و نژاد نیست. در جاهلیت یک قبیله با قبیله دیگر متحد می‌شد و افراد قبیله کاری نداشتند که حق با این‌ها است یا با آن ها. قرآن این شیوه را می‌کوبد. قرآن حمایتِ به طور مطلق یا حمایت بر محورهای پوچ و جاهلانه است را می‌کوبد. یک نمونه‌اش هم این است که بچه‌ام خلاف کرده است؛ ولی چون بچه خودم است از او حمایت می‌کنم. یا مثلا فلانی چون رفیقم است، با اینکه مرتکب خلاف شده، مطلقاً از او حمایت کنم. این شیوه اشتباه و مورد نهی است.


پ.ن: 1400 سال گذشته است، مدعیان زندگی مدرن و پرچمداران پیشرفت، جاهلانه ترین دنیا را ساخته اند. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۲۷
محمد حسن شهبازی

احتمالا بارها این نکته را گفته ام که اکثر کتاب هایم را در راه می خوانم. یعنی فرصت نمی کنم در سایر اوقات مطالعه کنم. این اواخر که بیشتر ماشین در دسترسم بود،‌ کمتر فرصت مطالعه پیش می آمد. برای همین «مردی به نام اوه» که از نمایشگاه کتاب امسال خریده بودم و نسبتا هم قطور بود، تبدیل شده بود به اسباب اثاثیه ثابت در کیف. مدام از این جا به آن جا جابجا می شد و شاید خیلی از روزها اصلا نمی رسیدم حتی لای آن را باز کنم. 

با این کتاب از طریق کانال های خلاصه کتاب آشنا شدم. احتمالا این نکته را هم اضافه کرده ام که در بین کانال های تلگرامی که دنبال کرده ام، دو کانال با محوریت کتاب وجود دارد. «کافه کراسه» و «آب و آتش». این دو کانال فعالیتشان منحصر در انتشار بریده های کتاب است. یک روز میان مطالبی که منتشر می کردند،‌ چشمم به بریده ای از این کتاب خورد و همان موقع به گوشه ذهنم سپردم تا در نمایشگاه کتاب را بخرم. اگرچه غرفه نشر چشمه بسیار شلوغ بود_خدا داند چند نفرشان کتاب خوان واقعی است_ اما کتاب را خریدم. به گمانم چیزی در حدود 16500 تومان قیمت تمام شده کتاب بود. نکته جالب این سری از کتاب ها وزن بسیار سبکشان است. 360 صفحه کتاب که از نظر وزنی در حدود یک کتاب 50، 60 صفحه ای است. وقتی آدم کتاب را در دست می گیرد یک حس عجیبی دارد. حملش هم که دیگر گفتن ندارد که چقدر راحت است. 

این پروسه طولانی مطالعه کتاب امروز به پایان رسید. آخرین بخش از مطالعه، برعکس سری های قبلی در منزل صورت گرفت. اوه، پیرمرد خاص داستان در حالی مرد که... بگذارید لو ندهم. در طول مطالعه بارها قصد کردم به رسم همیشه برای این دو کانال بریده های مورد علاقه ام را بفرستم. چند باری را موفق شدم، اما در مواردی هم از خیرش گذشتم و مطالعه را ادامه دادم. برای همین پیشنهاد می کنم کتاب را بگیرید و بخوانید، بدک نیست. شاید بخش جذابش برای من که خیلی رمان دوست ندارم، تقابل شخصیت سنتی مثل اوه با سبک زندگی امروزی ها بود. چیزی که بعد از مطالعه 1984 و دنیای قشنگ نو، در زندگی خودم، دیگران و کتب مختلف بیشتر توجهم به آن جلب می شود. 


پ.ن:
-اوه بارها سعی کرد خودش را بکشد، ولی نشد، شاید اصلا نمی توانست! ولی خوب شد که آن طور تمام شد. وگرنه دید بدم نسبت به رمان ها خیلی عمیق تر می شد. 
-با یکی از رفقا درباره وبلاگ صحبت می کردیم. به او گفتم قصد دارم وبلاگ را به دلایل مختلف تعطیل کنم. مخالفت کرد، من هم که برنامه مدونی برای این کار نداشتم، درخواستش را پذیرفتم. هدف از گفتن این ها این بود که اگر می بینید وبلاگ خیلی دیر به دیر به روز می شود، حاصل همان دلایل است؛ به بزرگواری‌تان ببخشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۲
محمد حسن شهبازی
این کتاب هم در دسته کتاب هایی که خیلی زود تمام شدند قرار می گیرد. البته هستند کتابخوان های خیلی قهارتر و سریع تر از من، اما تمام کردن کتابی که سه شنبه خریده شود و صبح یکشنبه قبل عزیمت به دانشگاه شهید رجایی که با نقلیه عمومی چیزی حدود ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه زمان می برد، برای بنده رکورد خوب و قابل قبولی است. البته که تمام کردن کتاب هایی به این سبک ساده تر از بقیه کتاب هاست. نه مجبوریم اسم شخصی را حفظ کنیم و نه اسم مکانی را، فکر کردن و نتیجه گیری و... هم نمی خواهد. همین طور پیش می رویم و چند صفحه که نشده، بحث تمام می شود و بخش جدید شروع. مارک و پلو مجموعه ای از سفرنامه ها به همراه تصاویر متعددی است که از سفرهای منصور ضابطیان در طول سال های گذشته جمع شده و در قالب کتابی ۱۷۶ صفحه ای جمع آوری شده. البته اکنون تا صفحه ۱۵۴ پیش تر نخوانده ام. اما با همین فرمان و با احتساب تصاویر زیاد و بزرگ کتاب، تا پایان آن چیزی نمانده و روی کاغذ، ان شاءالله، تا قبل از مراجعت به منزل کتاب تمام شده است، اگر به خانه برسیم... 

پ.ن1: و حالا باید کتاب بعدی را مشخص کنیم. به نظر می آید از سرگیری "دنیای قشنگ نو" آلدوس هاکسلی گزینه خوبی باشد تا پس از آن، برویم سراغ پرونده نیمه باز "زندگی در عیش، مردن در خوشی".
پ.ن2: در بخشی از مقدمه کتاب، فرض را بر این می دارد که خواننده قبل از مطالعه آن، دو کتاب "1984" اثر جورج اورول و "دنیای قشنگ نو" هاکسلی را خوانده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۷
محمد حسن شهبازی
چند وقتی بود که اینجا بروز نشده بود. از نظر دلی خوب است که اینجا مرتب و منظم بروز نشود و هر وقت از دل نوشته ای برآمد بر نقش وبلاگ حک شود. اما از نظر گوگل و بعضی چیزهای دیگر این اصلا خوب نیست. به عنکبوت جستجوگرش بر میخورد وقتی عادت کرده فلان روز یکبار بیاید و بعد با بیابان بی آب و علفی رو به رو شود. طبق آخرین دانسته ها هم می توان اینگونه گفت: مگس تازه برای مرغ وجود ندارد! (رجوع شود به مفاهیم سِئو . جمله آخر احساسی بود.)
بگذریم از این علوم، برویم سر رمضان!
ابتداءاً حلول ماه مبارکتون، مبارک! ایشالا که این رمضان ، رمضان خیلی خوبی باشه براتون.
امتحانا تموم، تابستون تقریبا شروع.
یک چیزی که عقده ش تو ترم میمونه و فرصت اجراش تو تابستون؛ همون مطالعه س.
الان هم که ماه رمضونه؛ توصیه به خوندن قرآن زیاده. در کنارش، میشه به اون عقده ها پرداخت.
"فتح خون" رو داشتم می خوندم. الان به ص 63 رسیدم. از صفحات پیشین بخش هایی رو علامت گذاری کرده بودم برای نشر در اینجا که الان دیگه وقتش رسید.
بخوانید:
راوی : ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از ن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاده ی دنیا را بر گردنشان ببینی و سررشته قلاده را، که در دست شیطان است. آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند. غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد.

کتاب "فتح خون" - نشر واحه - قیمت 8000 تومان

منتظر یادداشت های دیگری از همین کتاب باشید.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۷
محمد حسن شهبازی

الان که این پست را می نویسم شب شهادت حضرت زهرا(س) است...
امروز سیزده فروردین بود. 1393. یادتان هست؟ حدودا 8:30 29 اسفند را؟ همین پارسال. به همین سادگی 13 روز پس از آن سپری شد. 27 تای دیگر همین طوری بگذرد می شود 94. "بـــــه همـــــــــــین ســــــــــادگــــــــی"
بیرون نرفتم که ببینم مردم چگونه 13شان را در کردند و از موج نحسی ای که در کمینشان بود گریختند! فقط امیدوارم بی حرمتی ای نشده باشد. انشاءالله که همینطور بوده.
اما غرض از پست.
سال اقتصاد و فرهنگ با عزم ملی و مدیریت جهادی است. رهبر کشور نام سال را این گذاشته. به راستی اگر هر سال همه مردم یا حداقل اکثریت به این پیام ها توجه می کردند الان اوضاع چگونه بود؟
آیا عده ای هر روز غرغر کنان و ناله کنان از شرایط نمی نالند؟ به راستی برای تحقق خواسته هایشان چه تلاشی کرده اند؟ برای پیشرفت کشورشان گوشه کدام کار را گرفته اند؟
مسلما بخش عمده ای از ضعف و عقب ماندگی ما ، بر می گردد به همین فرهنگ. دایره وسیعی هم هست. هر کسی همت کند، یک گوشه اش را صادقانه، مخلصانه و با تعهد بگیرد و تلاش کند، به نقطه ایده آل نرسد، حداقل به یک جایی بهتر از اینجایی که هست می رسد.
بخش عمده ای از فرهنگ هم فرهنگ کتاب و کتابخوانی است.
ما هم به نوبه خودمان، در این منزل صفر و یکیمان تلاشی بکنیم.



چندی پیش بود، به توصیه یکی از نزدیکان، کتابی را خواندم. اصلا خود ایشان کتاب را قرض دادند.(یکی از کارهای خوب، قرض دادن کتاب است. در این دوره زمانه گرانی کتاب و ...)
نام این کتاب "قدرت حقیقی" بود.
نوشته لیندا فرانسیس و گری زوکاو.
همانطور که از نام کتاب هم پیداست، هدف نویسنده معرفی قدرتی است که پایدار باشد و واقعی. چیزی فراتر از قدرت های رایج حال و چیزی که به کمک بشر امروزی بیاید و او را از درد های امروزی، سردرگمی و ناامیدی نجات دهد. البته نباید غافل از این بود که این نویسندگان از آنجایی که بهره مند از معارفی که به دست ما رسیده نیستند، در بعضی موارد به نقطه هایی رسیدند که در نزد ما راه اشتباه و مسیر نادرست تلقی می شود. درست است که اصل و ریشه اندیشه هایشان، منطبق با اصول مورد پذیرش ما نیست، اما به هر حال با استفاده از تعقل و تفکری که خرج کرده اند به نتایجی رسیده اند که بعضی صحیح می باشد و حتی منطبق بر معارف دینی ما نیز می باشد.
خلاصتا قصد دارد در طول لحظه هایی که برای بشر اتفاق می افتد و هر لحظه احساسی رخ می دهد، انسان را متوجه وقایع پنهانی بکند که در پس وجود رخ می دهد و در پی فهماندن نکاتی به بشر است. نویسنده قصد دارد با بررسی عمیق تر این حالات درونی، هوشیاری عاطفی را در خواننده تقویت کند و به او بفهماند که احساسات و عواطف نشانگر بروز اتفاقاتی است که به رشد کمک می کنند و با جدی گرفتن آنها و عدم سرکوب، پنهان سازی و فراموش کردن می توان مسیر صحیح زندگی را پیدا کرد.
کتاب بدی نیست. توصیه می کنیم در جهت آشنایی با اندیشه های دیگران و تقویت روحیه کتابخوانی و افزایش سرانه مطالعه سراغ این کتاب بروید.
ترجمه کتاب خوب و روان است.
توصیه: در خواندن کتاب ، از تکرار بیش از حد برخی نکات خسته نشوید. ویژگی کتابهای روانشناسی این سبکی معمولا تکرار است و تکرار.
برویم سر معرفی کتاب.

قدرت حقیقی

نام : قدرت حقیقی
اثر: گری زوکاو / لیندا فرانسیس
ترجمه: فرناز فرود
نشر:آوند دانش

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۰:۰۰
محمد حسن شهبازی