اگر اشتباه نکنم سه مرتبه افرادی را از نزدیک دیدهام که تشنج کردهاند. تمام تلخیهایش به کنار، اما خوشحالم که هیچ کدام در کودکی نبوده. بین تقدم و تاخر بار اول و دوم کمی شک دارم اما به گمانم اولین بار بر میگردد به اولین ساعات بازگشت به کشور پس از پیاده روی اربعین. شب است و در حالی که به همراه دایی بزرگترم در یکی از حسینیه های نزدیک مرز مهران مشغول استراحتیم، یکی از افراد حاضر در حسینیه تشنج میکند. به گمانم چیزی در حدود 4 یا 5 سال پیش باشد. جو حسینیه هم متشنج میشود و عده ای برای کمک به سمت او میروند که اولین نفر یک فرد معمم است. آن طور که از حرفها متوجه شدم قبلا تجربه مواجهه با فردی که تشنج میکند را داشته است. دقایقی دست و پای او را میگیرند تا تشنج فروکش میکند و آن فرد آرام میشود.
دومین مورد مربوط به شبی است که احتمالا از دانشگاه به منزل بر میگشتم. شاید 4 سال قبل. سوار یک ون شدهام و در قسمتهای عقبی ماشین نشستهام. فردی که بر روی صندلی نزدیک در نشسته، ناگهان تشنج میکند. چند ثانیهای طول میکشد که به خود بیاییم و بیشتر صدای خانمی که متوجه موضوع شده بقیه را از این اتفاق خبر میکند. انگار راننده از همه دیرتر متوجه شده و چند ثانیه ای به مسیر خود ادامه میدهد تا پس از هشدارهای مسافرین قانع میشود که در کنار بزرگراه توقف کند. اولین کاری که میکنیم تماس با اورژانس است. تا رسیدن اورژانس موتوری، تشنج آن جوان هم قطع میشود اما همگی متفقالقول هستیم که تا آمدن اورژانس بایستیم. پس از چند دقیقه موتورسوار اورژانس نزدیک میشود و یک معاینه کلی از طرف میکند و چند جملهای با هم صحبت میکنند. نمیدانم آیا جوان در حالت گیجی به سر میبرد یا واقعا دچار مشکلات عدیده بود. میگفت چیزی یادش نمیآید یا کسی را ندارد که برای کمک به او بیاید. انگار تنهاست و کسی نیست که به دنبالش بیاید. اورژانس پس از معاینه و تکمیل فرم میرود و تاکسی دوباره راه میافتد. نگرانم که چه بر سر این جوان میآید. آیا هوشیاری کامل دارد؟ امشب چه خواهد کرد؟ نکند دوباره تشنج کند. تا جایی که یادم میآید یک آقا و خانم که سن بالایی دارند میگویند امشب به منزل ما بیا و استراحت کن. دلم گرم میشود.
سومین مواجهه برای دیشب است. خب میدانستم که مادربزرگ بارها تشنج کرده است اما تا به حال از نزدیک ندیده بودم. خالهام صدایم میکند اما با کمی مکث جواب میدهم. به فاصله کوتاهی دوباره صدایم میکند و میفهمم که کار مهمی دارد. بدو بدو به سمتش حرکت میکنم که میبینم مادربزرگ در حال تشنج است. سریع میروم آب قند حاضر میکنم و به اتاق مادربزرگ بر میگردم. مادربزرگ هنوز در حال تشنج است. خاله و مادرم حالا هر دو بالای سر مادربزرگ ایستادهاند. آب قند را تحویل میدهم و از اتاق خارج میشوم. هم کمتر این صحنه را ببینم و هم اینکه مادربزرگ نبیند من بالای سرش ایستادهام. شاید کمتر معذب شود. نمیدانم در آن حالت آیا متوجه اطرافش میشود یا نه. آیا صداها را میشنود؟ میروم بیرون تا وقتی تشنج تمام شد، فکر کند یک نفر کمتر این لحظات را دیده. شاید هم بهتر میبود که میماندم. نمیدانم! تشنج مادربزرگ متناسب با سنش بود. کند مثل راه رفتن و حرکت کردنش ولی بیشتر از همه ناراحتم کرد. کاش اصلا کسی مریض نمیشد.