او میگفت که حرفهای جدی بماند برای وبلاگ و مزخرفات و حرفهای دم دستی و کم ارزش بماند برای شبکههای اجتماعی.
تا مدتی سعی کردم این گونه عمل کنم ولی انگار دارد وضعیت برعکس میشود.
او میگفت که حرفهای جدی بماند برای وبلاگ و مزخرفات و حرفهای دم دستی و کم ارزش بماند برای شبکههای اجتماعی.
تا مدتی سعی کردم این گونه عمل کنم ولی انگار دارد وضعیت برعکس میشود.
من که کلاً خیلی میل نوشتن دارم. البته نسبت به هم نسلانم این طور به نظر می آید. در روزگاری که خواندن رایج نیست، نوشتن هم رونق ندارد. برای منی که خود را اهل نوشتن می پندارد هم نوشتن بی حد و حصر نیست. یک سهمیه ثابت دارد که یا قلنبه می سرازیر می شود در وبلاگ، یا در سررسید و یا می شود نامه هایی که این روز ها می نویسم. داستان نامه از اینجا شروع شد که برای چند تا از دوستانم یک یادگاری کوچک خریده بودم. زمستان 98 بود که در صدد فرصتی بودم تا دور هم جمع شویم و امانتی ها را به دستشان برسانم. ولی آخرین باری که دور هم جمع شدیم کسی خبر نداشت قرار است بلایی بیاید که در گوشه خانه حبسمان کند و بعد از چندین ماه هنوز جرئت نکنیم چند ساعتی را در کنار هم بگذرانیم. هنوز امانتی گوشه کمد بود و آینده روشنی هم درباره کرونا متصور نبود. خبری از واکسن کرونا که نیست، هیچ؛ همان واکسن آنفولانزا که هر ساله با نظم و ترتیب توزیع می شد هم دچار بازی های این دوره زمانه شده و فعلا خبری از آن نیست. برای همین تصمیم گرفتم با یک تیر چند نشان بزنم. اول یادگاری ها را به مقصد برسانم، دوم سهمیه نوشتنم را مصرف کنم، سوم گونه ای از پیام دادن را که امروزه تقریبا منسوخ شده را امتحان کنم. واقعا دور از ذهن است که بچه های نسل کامپیوتر و پیام رسان ها بیایند کاغذ و قلم دست بگیرند، کل حرف شان را یکجا جمع کنند و بریزند روی کاغذ، بگذارندش لای پاکت، به صورت حضوری بروند اداره پست و چند روز بعد پیامشان به دست مخاطب برسد. ولی من این کار را کردم. چهارمین نامه را چند روز پیش نوشتم و در صدد نوشتن پنجمی هستم. 2 تا از نامه ها را ارسال کرده ام و با نوشتن پنجمی، سه تای دیگر را یکجا ارسال خواهم کرد.
وسط کارهای ریز و درشت این روزها، هر از گاهی به وبلاگ سر می زنم. در یکی از دفعاتی که وبلاگ را باز کردم، دیدم دوباره سوت و کور شده. علت را می توانم همین نامه ها و البته مشغله های این روزها عنوان کنم. آنقدر نامه نوشته ام، دیگر حرفی برای گفتن ندارم و آنقدر مشغول کار و درس شده ام که هیچ حرفی در ذهنم خیس نمی خورد. عین ماشین دارم جلو می روم. البته ناراضی نیستم و این مسیر را خودم انتخاب کرده ام و از شما برای ثبات قدم طلب دعای خیر دارم.
پ.ن: ولی خودمانیم، این نامه ها خیلی برایم غیر به صرفه تمام شدند. هر کدام در حدود 10هزار تومان هزینه ارسال. کاغذ و جوهر و محتوای داخل پاکت ها که اصلا جزو هزینه ها نیست و به حساب نمی آید. این روزها از نظر اقتصادی، همان پیام تکه تکه در پیامرسان با چند ایموجی و گل و قلب کاملا به صرفه تر است. ولی خب از نظر اثرگذاری، قابل مقایسه نیستند. 10 سال دیگر شاید مخاطبان نامه ها، دریافت نامه را یادشان بیاید، ولی پیام هایم را هرگز به یاد نمی آورند.
قبل تر ها وقتی برای مدتی، متنی در وبلاگ منتشر نمیکردم، در ناخودآگاهم خالی ماندنش را حس میکردم و کمی برایم دغدغه ایجاد میکرد و وقتی ماه تمام میشد و چیزی نمینوشتم، کمی افسوس میخوردم و به فکر فرو میرفتم. چه شده که یک ماه گذشت و چیزی برای نوشتن نداشتی. تیر 99 که گذشت، نه تنها چیزی ننوشتم، حتی آن دغدغده همیشگی را هم حس نکردم...
انگار سنگی به پایم بسته شده و تا عمق اقیانوسی عمیق پایین آمدهام. اینجا نه نوری هست و نه صدایی؛ شاید خاصیت فشار است و فشار...
حس اول: امروز که به بلاگ.آیآر سر زدم، دو ستاره جدید در نوار بالای پنل کاربری دیدم. مثل همیشه روی ستاره کلیک کردم تا ببینم کدام یک از وبلاگ های مورد علاقه ام که دنبالشان کرده ام، مطلب جدید منتشر کرده اند. وبلاگ استاد هم بین آن ها بود و با هدایت ضمیر ناخودآگاهم اول رفتم سراغ آن و صاد را بازم کردم. نوشته اول، سال آخر بود. متن را که خواندم یاد نوشته دیشب خودم افتادم و از این قرابت بین این دو مطلب شگفت زده شدم.
حس دوم: در میانه ی سال آخر ، به مطلبی قدیمی تر ارجاعی داده شده بود. 1 فروردین 98، استاد درباره سال جدید و افق پیش رو نوشته بود که طبق شواهد موجود به نظر می آید در پایان سال اهداف محقق شده اند. کاش من هم زودتر برای 99ای که با قرنطینه شروع شد و پر بود از حیرت و سردرگمی و چالش های جدید، زودتر افق را ترسیم و حرکت رو به آن را شروع کنم و یک سال بعد [به شرط حیات] از خوبی سالی که گذشت برایتان بنویسم.
وضعیت قرمز وقتی است که یک ماه بالکل مطلبی در وبلاگ درج نشود. الان 3 روز از دی مانده و اگر اتفاقی نمی افتاد، وضعیت قرمز می شد. ولی پیش دستی کردم و قبل از این که فاجعه یک ماه عدم به روزرسانی، برای سومین بار رخ بدهد(می توانید به لیست آرشیو مطالب نگاه کنید و دو نقطه شکست را پیدا کنید)، مطلبی منتشر می کنم.
نمی دانم چه طور شده که یک ماه حتی یک ایده دم دستی هم به ذهنم نرسیده که بیایم و چند خطی بنویسم. این سوت و کوری وبلاگ درباره سررسید نوشته های دست نویس نیز صادق است و وضع آن طرف از اینجا بدتر نباشد، بهتر نیست. اگر همین طور ذهنی بخواهم دلیل برایش بتراشم، مشغله های کاری و کنکوری می توانند دو عامل اصلی باشند. هر روز آن قدر غرق می شوم که دغدغه اصلی ام لحظه ای بالا آوردن سر و نفس کشیدن است. نیازهای سطح پایین تری مثل بروزرسانی وبلاگ بماند برای روزهای سرخوشی. البته نه اینکه از وضع فعلی ناراضی باشم و سرم خوش نباشد، اما بیشتر از خوشی گرم چیزهای دیگر است. این رکود را حتی کتاب خواندن هم درمان نکرده است. قبلا چند مرتبه به این موضوع اشاره کرده ام که کتاب خواندن به شدت روی میل و روان شدن ذهنم نسبت به نوشتن موثر بوده است. بر عکس کتاب، هر گاه فیلم دیدن بر کتاب خواندن غلبه کرده، بی رغبتی جای میل و خشکی چشمه جای جوشش ذهن را گرفته. اگرچه این روز ها صبح ها «بی نوایان» می خوانم و شب ها فیلم های تل انبار شده روی هارد را به نوبت می بینم تا زودتر پاکشان کنم و قرمز آزاردهنده ای که ویندوز هر روز چند بار توی سرم می زند موقتا به آبی تغییر رنگ دهد. چوب الف کتاب در وسط هاست و نشانگر بخش طی شده فیلم «هتل بزرگ بوداپست» روی چیزی در حدود 2/3 فیلم ایستاده است. اما با جذابیتی که بی نوایان دارد، به نظر می آید زودتر از رقیبش به پایان برسد...
پ.ن: راستی؛ یک موضوع که معمولا برای نوشتن سوژه های خوبی را فراهم می کند، مسائل روزمره و شخصی است. حالا که تا اینجای متن را خوانده اید، به نظر شما اگر با محوریت این موضوع پست هایی را منتشر کنم جذاب تر خواهد بود؟ با مقوله حفظ حریم اطلاعات و سیاست های انتشار مطالب شخصی در فضای عمومی چه طور کنار بیاییم؟
اگر مطالب نصفه نیمه ای که هر کدام در گوشه ای به حال خود رها شده اند را جمع آوری کنم یک کلکسیون کامل از نصفه نیمه ها پدید می آید.
دو شعبه برجسته گورستان مطالب: «Google keep» و «فهرست مطالب بلاگ»
اخیرا در فونت متن های پرباز تغییری داده ام. به نظر شما نوشته ها خیلی ریز شده است؟
پ.ن: پیشاپیش از نظرات همه شما سپاسگزارم!
اول) از خوبی های تلگرام متشکریم؛
دوم) ولی ورای همه آسیب هایی که از جانب تلگرام خورده و می خوریم، آسیب و خیانتی بزرگتر از این که وب فارسی را نابود کرده است، نمی توان نام برد.