پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است

جلسه های هیئت با موضوع طب کل نگر(همان نوع طبی که امروزه به طب سنتی مشهور است) تاثیرش را گذاشت. اگرچه نتوانستم همه جلسات را بروم، اما همان 3،4 جلسه ای که رفتم، بذر تردید را در ذهنم کاشت و باعث شد باورهایم را نسب به طب و پزشکی امروزی بازنگری کنم. نوع غذا خوردنم و نگاه به خوراکی هایی که در طول روز می خورم آغاز این روند بود و سرماخوردگی ای که چند روز پیش مرا اسیر کرد، تبدیل به یک مانور عملی شد. 
شنبه عصر بود که خارش اندکی در گلو حس کردم و فهمیدم سرما خورده ام، اما به چند دلیل به پزشک مراجعه نکردم. با توجه به اینکه در همان هفته عازم سفر بودم عدم مراجعه به پزشک ریسک بزرگی بود. از همان لحظات اولیه، رفتم یک چایی گرم گرفتم تا هم مایعات خورده باشم، هم گلویم گرم شده باشد و هم نگذارم معده ام خالی بماند. با توجه به اینکه قصد نداشتم به پزشک مراجعه کنم عزمم را جزم کردم که با روش های جایگزین نگذارم کار بیخ پیدا کند. مصرف مایعات، شلغم و سایر روش ها گوشه ای از اقداماتی بود که پس از بیماری انجام دادم. برادرم اولین نفری بود که سرما خورده بود و از همان ابتدا حس می کردم من هم سرما خواهم خورد. شاید همین پیش فرض باعث شد اگر احتمال ابتلا وجود داشته باشد، به یقین تبدیل شود. با توجه به نشانه های بیماری او، پیش بینی می کردم من هم به مریضی ساده ای دچار شوم، خصوصا اینکه مثل سایر سرماخوردگی هایم، گلودرد خاصی نداشتم. اما پیش بینی ها غلط از آب در آمد. ضربات سهمگین پی در پی هم می آمدند. بدن درد، تب و لرز، سرگیجه و ... گیج شده بودم. سری قبل که سرما خورده بودم، از دمنوش آویشن استفاده کردم و نتیجه گرفتم. این بار هم گفتم در ازای هر ضربه، من هم ضربه ای بزنم. دمنوش آویشن را هم به شلغم و عسل و مایعات اضافه کردم. در همان ساعاتی که تب داشتم، مادر زحمتش را کشید و دمنوش را به امید کاهش مریضی خوردم. اما چشمتان روز بد نبیند. به جای بهبود، همه چیز بدتر شد. تب به جای فروکش کردن زبانه کشیده بود. پس از دوران کودکی دوباره مجبور به استفاده از حوله خیس و پاشویه شده بودم. کمی بعد دمای بدنم چنان پایین می آمد که مجبور می شدم در خانه یک سوییشرت و شلوار اضافی و جوراب بپوشم و دوباره در برابر هجوم ناگهانی حرارت ناخودآگاه همه لباس ها را به یک باره در می آوردم و با بی تابی راه میرفتم تا خنک شوم. زمان برایم منبسط شده بود. به ساعت نگاه می کردم و گذر سریع تر زمان را طلب می کردم تا ساعات سخت بیماری به پایان برسد، اما حس می کردم حرکت عقربه ها روی حالت صحنه آهسته قرار گرفته است. سفری هم که پیش رو بود گاهی نگرانم می کرد. یک ماه پیش برنامه اش را چیده بودم و 9 نفری عازم مشهد بودیم. از آن طرف پروژه های کاری تل انبار شده بود و هر چند وقت یک بار یکی از مشتری ها پیام می داد و پیگیر کارش می شد. شاید علت چیرگی بیماری یکی از همین پروژه ها بود که شب اول بیماری مجبورم کرد تا ساعت 2:30 پای کامپیوتر بنشینم و شیره جانم کشیده شود. شب حرکت هنوز درگیر کارهایم بودم. کمی که خوب می شدم، می رفتم پای سیستم تا کمی کارها را پیش ببرم. همین کار همه رشته ها را پنبه می کرد و دوباره در باتلاق بیماری فرو می رفتم. ساعت 12 شده بود و هنوز چمدانم را نبسته بودم. ساعت 7:20 دقیقه صبح هم حرکت قطار بود. آن قدر آشفته بودم که نمی دانستم چه طور خودم را به راه آهن برسانم. آن ساعت اسنپ سخت گیر می آمد و با نقلیه عمومی هم خیلی طول می کشید. شب ها حالم رو به بدی می رفت. حالا من بودم و یک بیماری تشدید شده و کلی کار. آن قدر تحت فشار بودم که بلیت ها را برای یکی از دوستان فرستادم و در گروه همسفران هم وضعیت را شرح دادم. گفتم فردا صبح از خواب بلند می شوم، اگر حالم مساعد بود همراهتان می آیم، اگر نه، توفیق نبوده و جای ما را خالی کنید. اوایل که این فکر به ذهنم آمده بود باورش برایم سخت بود، ولی هر چه که می گذشت به منطقی و عملی بودن این ایده برایم باورپذیرتر می شد. 
بالاخره صبح شد و به واسطه کمی استراحت و شوق سفر، دل را به دریا زدم و حرکت کردم. بعد از 4 روز از خانه بیرون می رفتم و در آن سرمای سحر، همه منافذ بدنم را پوشاندم. با خودم هم گفتم فلانی، داری می روی پابوس ضامن آهو،چه طبیبی بهتر از او؟ اصلا تا حالا که دکتر نرفتی، کمی صبر کن برو دارالشفاء امام. چه درمانگاهی بهتر از آنجا؟ با تمام وجود از منزل خارج شدم و یکی از بهترین مشهدهای زندگیم را تجربه کنم؛ درست مثل همه مشهدهای قبلی!

پ.ن:
1- آخر سر هم دکتر نرفتم! مستقیم رفتم پیش طبیب دوار بطبه... طبیبی که درمان دردهای لاعلاج برایش ناچیز است، این بیماری ها که...
2- می خواستم درباره آویشن و درمان سنتی و ... بنویسم، وسط نوشتن دوباره دلم هوایی مشهد شد و مسیر نوشتن عوض شد. چند روزی نیست که برگشته ام، اما باز هم دلتنگ شده ام. بار شرمندگی این مشهدی که طلبیده شدم تا آخر عمر روی دوشم سنگینی می کند...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۷ ، ۱۱:۴۵
محمد حسن شهبازی
در آستانه 25 سالگی، این تجربه را به واسطه چندین بار تکرار آموختم که در هنگام خرید سوغاتی، چند عدد اضافه و خارج از حساب و کتاب عادی تهیه کنم تا وقتی رسیدم و متوجه شدم افراد غیر مترقبه ای از سفرم با خبر شده اند و از قضا منتظر دیدارم هستند،‌ کاسه چه کنم دستم نگیرم و مجبور نشوم دنبال راه حل های محیرالعقول بگردم تا از این گونه بحران ها به سلامت عبور کنم! پس قرار من با شما این طور شد که در هنگام خرید سوغات علاوه بر افرادی که به ذهن می رسند، برای چند شخصیت خیالی هم سوغات بخرم تا از یک وضعیت قرمز پیشگیری شود. اگر هم وضعیت سفید بود که خدا را شکر، سوغاتی ها را خودمان استفاده می کنیم.

پ.ن: الان بعد از جستجوهای اینترنتی چند نقطه در شهر را نشان کرده ام و امیدوارم مشابه همان محصولاتی را که از مشهد خریده ام، پیدا کنم. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۸
محمد حسن شهبازی