وسیله زیر پای آدم، اولین بدی اش این است که کتاب خواندنت را می گیرد. قبل ها که ساعت ها توی اتوبوس و تاکسی می گذشت، کتاب می خواندم، فیلم می دیدم، کلی فکر می کردم و باز هم وقت زیاد می آمد و شبکه های اجتماعی را هم کامل چک می کردم. از وقتی که ماشینی شده ام، خیلی از این ها دست خوش تغییر شده. مهم ترین تغییر کتاب نخواندن است. البته کنکور و روزگار روزهایی که گذشت هم بی تاثیر نیست. جلد 2 بی نوایان نشر افق را مدت هاست فقط به دنبال خودم می کشم. هر چند وقت یکبار چند صفحه اولش را می خوانم و دوباره می رود یک گوشه تا دوباره توی کیفم بگذارم و نخوانمش! نمی دانم چرا دست و دلم به سمت کتاب دیگری هم نمی رود که بلکه طلسم این نخواندن ها شکسته شود.
این ها همه مقدمه بود، تا این را بگویم که امروز بعد از مدت ها دوباره برای یک مسیر طولانی از اتوبوس، مترو و تاکسی استفاده کردم. غرب و شرق شهر را شکافتم و با یک مسیر کامل اتوبوس(از مبدأ به مقصد)، حدود 20 ایستگاه مترو و یک نوبت تاکسی و با خرج حدودا 3000 تومان سفر 2 ساعته شهری را انجام دادم. حمل یک کیف نسبتا سنگین از معضلات سفر با وسایل نقلیه عمومی است. اوایل خط که اتوبوس خلوت است می شود کیف را روی یکی از صندلی ها گذاشت. اما شلوغ که می شود باید کیف را روی پایم بگذارم. سفتی صندلی اتوبوس، سنگینی کیف و تنگی جا کمی آزاردهنده است. اینجا قطعا سفر با ماشین شخصی 3-0 جلو است. برای مترو وقتی داستان سخت می شود که وسط خط سوار شوم. نبودن صندلی خالی و محکوم شدن به ایستادن تا مقصد. یا باید کیف را به دوش انداخت یا درآورد و جهت رعایت حقوق دیگران روی زمین گذاشت تا خیلی فضا تنگ نشود. هر دو کار سخت است و مشکلات خودشان را دارند. بخش آخرش فقط راحت است که سوار تاکسی می شوی و راه هم کوتاه و نزدیک است و می رسی.
بند قبلی هم مقدمه ی دیگری بود که برسم به عنوان نوشته! امروز جن بودم؟ یک آقای میانسالی که روی صندلی نشسته بود پاهایش را که احتمالا خسته شده بودند جابجا کرد و وسط این پروژه نفس گیر یک صفایی هم به کفش حقیر داد. گفتم لابد الان عذرخواهی می کند. اما خبری نشد. کمی قیافه ام را در هم کردم و بیخیال داستان شدم. شاید نفهمیده که پایم را له کرده. چند ایستگاه بعدتر صندلی جلویم خالی شد. چشمانم برق زد. مشغول تعارف و پس تعارف با بغل دستی ها شدیم که چند لحظه بعد دو خانم با چند بچه وارد واگن شدند. برق چشمانم پرید! بچه ها را نشاندند و خودشان ایستادند. کمی فاصله ام را زیاد کردم که بتوانند جلوی بچه هایشان بایستند. همان لحظه مترو ترمز تیزی گرفت و یکی از خانم ها دست و پا زنان تلو تلو خورد. با هر جابجایی مرا هم مجبور می کرد که عقب بکشم. هر دستگیره ای بود رها می کردم که بلکه بتواند یکی را بگیرد. بالاخره توانست خودش را جمع و جور کند. اما چطوری؟ با لگد کردن هر چه زیر پایش بود. یکی از آن ها پنچه پای من بود! این بار دیگر تقریبا مطمئن بودم که بعد از پایدار شدن وضعیتش بر میگردد و می گوید: «ممنون آقا. ببخشید!» نه تنها چیزی نگفت، بلکه اصلا بر نگشت. انگار اصلا چیزی زیر پایش نبوده و با تنیدن تار به در و دیوار مترو خودش را از سقوط نجات داده! خانم سانتی مانتال چند لحظه بعد خیلی ریلکس از یکی از دستفروش های مترو خریدش را کرد و با بچه ها مشغول خوردن لواشک شدند! نکند امروز منم که فکر می کنم جسم دارم و بقیه اصلا کسی مثل من را نمی بینند؟ اگر جنم پس چرا اینقدر کُندم؟
چند سوال دیگر هم ذهنم را مشغول کرد. یکی از آن ها این است: اگر جای من و آن خانم عوض می شد چه اتفاقی می افتاد؟ یک سوال دیگر هم این است: اگر جای آن خانم یک خانم با منش و مدل دیگری بود چطور؟