خیلی چیزای عادی که دور و برمونه، از اجسام گرفته تا واژه ها این روزا برای من حکم پتک رو دارن. مثلا ممکنه یه دانش آموز یا دانشجو هی کلمه سینوس رو بشنوه و یه چیز عادی باشه براش، ولی سینوس منو پرتاب میکنه به اون روزایی که مامانم روی تخت بخش «تحت نظر» بیمارستان خوابیده بود و دکتر متخصص EP میومد و نوار قلب رو نگاه میکرد و میگفت: «سینوسه ولی این بخشش مشکل X داره که بخاطر مشکل Yئه و توی بیمارای نارسایی یه چیز نرماله».
یا مثلا ممکنه شما هر چند روز یه بار در حال رانندگی، صدای آژیر بشنوید و توی آینه عقب رو که نگاه کنید، ماشین سفید آمبولانس رو که چراغاش داره میچرخه و راننده با عجله زیاد میخواد برسه بیمارستان و یه نفر هم خیلی مضطرب کنارش نشسته رو ببینید و خیلی عادی و با طمأنینه راه رو باز کنید، اما من با دیدن هر آمبولانس پرتاب میشم به اون روزایی که دنبال آمبولانس خصوصی نوع B که تجهیزات ICU داشته باشه بودیم و داشتیم تلاش می کردیم از بیمارستان X بتونیم پذیرش بیمارستان Y رو بگیریم. تا دلتون بخواد از این مثال ها توی ذهنم هست و هر روز یه دونه جدیدش برام تداعی میشه.
سینوس رو گفتم چون خواستم بگم منم این روزا سینوسم. روزای اول که هجوم شدید احساسات امونم رو بریده بود و گاهی حس می کردم الانه که قلبم بایسته، در به در دنبال یه فرصتی بودم که بشینم بخشی از این افکار و احساسات رو پیاده کنم روی کاغذ. رفت و آمدها و مراسم ها و حواشیش این فرصت رو بهم نداد. رفته رفته از قله سقوط کردم و به قعر. حالا اما انگار حافظهم پاک شده. حس میکنم خیلی چیزا یادم نمیاد. درست به همون اندازه ی روزای اول این مصیبت که ذهنم لحظه ای از فکر و احساسات خالی نمیشد، الان خالی و بیابونه. دلم میخواد چندین روز از همه چی تعطیل باشم و بشینم خونه و این ذهنم رو بچلونم تا هر چی اون روزا اومده یه خراشی روش انداخته رو پیاده کنم روی کاغذ. که بحران این روزام، از جنس همین بحرانهای معنامحوره. بعد مرگ ما چی میشیم؟ عزیزان ما کجا میرن؟ اونی که زیر خاکه کیه؟ چرا اونجاس؟ اونی که توی ذهنمه چی؟ اون کجاس؟ قرابت این دو با هم چیه؟ آیا این ها با هم هنوز الفت دارن؟ با جسم چه کنم؟ چقدر سر بزنم؟ با یاد چه کنم؟ چه کار کنم یاد هیچ وقت کمرنگ نشه؟
دیدار مجددمون کیه؟ میشه بیان دنبالم؟ من اینجا توی این دنیای کوچیک گم شدم، چه برسه به جاهای بزرگ تر...