خیلی جنبه علمی ندارد، اما...
در طول روز شاید یک بار موقع رفت و یک بار موقع برگشت وقتی که در حال گذر از پیاده رو هستیم، به تقاطع که می رسیم با ماشین های پارک شده ی چسبیده به هم مواجه شویم. به طوری که در بین آن ها فضای عبوری وجود ندارد و یک دور می رود اندرون پاچه. اگر هر دور را سه، چهار متر حساب کنیم و مثلا هر روز در مجموع رفت و برگشت دست کم چهار، پنج بار با این موارد مواجه شویم، می شود روزی ۲۰ متر. نمی دانم سرعت راه رفتن شما چقدر است اما فرض می کنیم در هر سه ثانیه دو متر. یعنی هر روز ۳۰ ثانیه اضافه تر.
هر هفته سه دقیقه و نیم، هر ماه ۱۴ دقیقه، هر سال ۱۷۲ دقیقه و مثلا ۶۰ سال هم عمر با برکت ان شاء الله. در نهایت می شود ۱۰۳۲۰ دقیقه یا همان ۱۷۲ ساعت. بیش از یک هفته کامل...
من نمی دانم شما از یک هفته کامل چه استفاده هایی خواهید برد اما برای تحول عظیم با علم به اینکه زمان چقدر طلاست و طلایی ست زمان خوبی است...
پ.ن:
-این ماشین هایی که در تقاطع ها پارک می کنند عامل اول، اصلی و البته ناشناخته گمراهی و عدم پیشرفت بشریت اند، باور کنید...
-من خودم از رهبران جمعیت وقت تلف کن های مقیم غرب آسیا هستم، بیعت کنید!
-لطفا به محاسبات گیر ندهید، در حد اتود است.
این صحنه ای که در زیر می بینید صحنه اضطراب و نگرانی یک مشت نظامی امریکایی است که به طور ناگهانی یک مورد مشکوک در یک منطقه پرواز ممنوع یافته اند و مطمئن می شوند که متعلق به نیروهای نظامی خودشان نیست و حالا شور(شورا) گرفته اند که چه کنیم الان مثلا؟
بنده چیزی نمی گم، فقط شما رو می برم به 12 تیر ؛ ناو وینسنس و هواپیمای مسافربری ایرانی...
پ.ن: فیلم مرد آهنی (Iron Man 2008)
امان از لحظه ای که آدم برای اثبات خودش رو بیاره به متاع دنیا...
#امان
بیشتر خطاب به خودم بود.
نکته: متن به ظاهر خیلی عصبانیه؛ ولی من عصبانی نیستم، با آرامش تمام و مثلا یه لبخند گوشه لب اینو نوشتم.
یه سری آدما هم هستن که خیلی داغونن. نمی تونم دقیقا نام ببرم و بگم اینا هستن ولی خوب هیچ بعید نیست.
این آدمای به معنای واقعی کلمه خاک تو سر نون دین و انقلاب و مشتقات رو میخورن(نه الزاما نون مادی، نون معنوی مثلا) و کلا تو خلوت هم خیلی عشق دین و اسلامن و هی حدیث میفرستن و... ، اما تو عرصه عمومی یک ژست اپوزیسیونی میگیرن آدم میگه فلانی چه ضد انقلابیه. آخه بدبخت، بیچاره، ترسو تو چه مسلمونی هستی که جرات نداری جلو چهار نفر همونی که هستی و دوست داری باشی نشون بدی؟ احساس می کنی الان صلاحه بروز ندی؟ نده؛ دیگه چرا تریپ روشنفکری ور می داری و هی به این و اون تیکه میندازی؟
اون دین و ایمونی که یه ذره نقش محرک نداره واست تا حق رو بگی و پاش وایسی به چه دردی میخوره؟
نهایتا داداش گلم، خیرت واسه خودت، پیشکشت، شر نرسون ^_^
قربانت، بوس بوس.
پ.ن: این مطلب رو دیروز نوشتم؛ یه مقدار هم از خط قرمزام رد شده؛ ولی تا حدی لازم می دونستم نوشتنشو. ضمنا احساس می کنم به یک مورد دیگه هم باید اشاره می کردم ولی از قلم افتاده برای همین یه ذره هم دلم خونه از این جاموندن :)
خلاصه این مدت که نبودم به دلایل بالا بوده و شاید چیزهای دیگر. اما هر بار که موضوعی به ذهنم رسیده در رفیقم گوگل کیپ ثبت کرده ام تا روزی اگر وقت شد به آن بپردازم. و حالا همان لحظه است. از چهار مورد ذکر شده سه تایشان ادغام شده و اکنون پیش روی شماست. تناوب، ابتذال و داروخانه هیچ ربطی به هم ندارند. تناوب که روشن شد، حالا برویم سراغ ابتذال.
شورای هماهنگی کانون های فرهنگی که نمی دانم کیست و کجاست و چه طور شکل گرفته و هی هم با شورای صنفی feat می دهد، این بار برنامه اکران "من دیگو مارادونا هستم" با حضور عوامل فیلم را در نظر گرفته بود. خیلی بیشتر از ظرفیت سالن بلیت فروخته بودند و علیرغم این که از مبادی رسمی هم بلیت را تهیه کرده بودیم ولی آخر سر پله ها نصیبمان شد و کل فیلم را روی زمین سفت به سر بردیم. خیلی هم خسته بودم. شاید اگر روری صندلی نشسته بودم خواب مارادونا را می دیدم و پولم هم دود می شد می رفت هوا. اما به هر ترتیب بر روی پله ها نشستیم و فیلم شروع شد. هر از چند گاه یکبار هم یک بنده خدایی چراغ قوه به دست صف بینندگان را می درید و می رفت آن جلو جلو ها و بعضا بر می گشت. داستان فیلم بماند(که خوب بود) و صحنه های بامزه اش هم قبول؛ اما واقعا این چه سینمای مسخره ای است؟ چرا یک عده ی خاص شده اند ردیف جلوی سینمای ملی و با آن سبکی که علاقه وافری هم به آن دارند فیلم می سازند و روابط و حریم های مورد علاقه شان را پیاده می کنند؟ چرا برخوردهای زن و مرد این قدر ساده شده و همه راحت می لولند توی هم؟ اشاره به فیلم و یا آدم خاصی ندارم، کلا عرض می کنم. اگر شما دوست داری یک طوری باشی دیگر چرا فضای رسانه ای را که موجب تاثیر عده ی زیادی می شود این طور نشان می دهی؟ اصلا یک جورهایی زمین بازی خراب است. اصل این بخش سینما و ستاره ها و سلبریتی بازی مشکل دارد که در نهایت عده ای عاشق و شیفته زندگیشان بشود زندگی فلان هنرپیشه و غایت آمال و آرزوهایشان بشود این که روزی هم من مثل فلانی شوم. خود بی هویتی. و فلانی هم خودش غرق بی هویتی عمیق تری شده و قبله اش هالیوود است. و ادامه قضیه را بگیرید و بروید جلو.
خیلی تیز و آماتورطوری هم اشاره کنم به قضیه داروخانه. چند وقتی اسیر بازی ای به نام Fort-conquer شده بودم. بازی ای به سبک plants vs Zombies (اسمش را دقیق نمی دانم؛ در همین سبک و سیاق بود). همین طور جلو رفته بودم و در مرحله های بالا سیر می کردم. موقع بیکاری در ماشین و یا هر فرصت کوتاهی یک چلنج آنلاین با یک نفر می زدم و این کم ترین میزان درگیری با بازی بود. رفته بودم داروخانه تا دارویی بگیرم. در حین این که فروشنده محترم داروها را آماده کند هم ول کن نبودم و در دنیای خود مشغول درگیری با دشمن بودم و در هول و ولای اینکه نیروهایم را خوب بفرستم تا نبازم. در حین بازیم می دیدم که کسی کنارم است. اما فقط شبحی از او می دیدم و اصلا توجه نکردم که کیست و چه می خواهد.