پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوه» ثبت شده است

آقا ما یه بار تلاش کردیم تو تعطیلات نوروز بریم دشت هویج ولی نشد. از اونجایی که تو چند تا سایت گردشگری خونده بودم اوایل بهار به دلیل شروع سبز شدن دشت و خنکی هوا یکی از بهترین زمان های دیدن دشت هویجه، خیلی تلاش کردم که این فرصت رو از دست ندم. شلوغی تعطیلات نوروز از نظر برنامه ها یه کم روی برنامه اثر گذاشته بود. مثلا همراه بالقوه کم شده بود. خودم هم یه کم خسته شده بودم ولی انگیزه بر خستگی و مابقی موانع چربید و برنامه رو چیدیم. خیلی وارد جزئیات برنامه نشم، فقط این رو بگم که وقتی یه هفته قبل برنامه رو فیکس کردیم، آب و هوا مساعد بود و همه چیز برای یه برنامه کوهپیمایی فراهم بود.

صبح که راه افتادم با یه فضای عجیبی روبرو شدم. بیرون هوا یه جوری بود. من خیلی کم خوابیده بودم ولی توهم نمی زدم. هوا تار بود. نمی فهمیدم غباره یا مه. خنکی و رطوبت مه رو نداشت. میدان دید در حد فاصله های نزدیک هم کم شده بود. برج میلاد رو که نزدیک بود، خوب نمی‌دیدم. وقتی توی بزرگراه با خورشید روبرو شدم که دیگه اصن همه چی خیلی عجیب شد. صاف می شد زل زد تو خورشید! انگار ماه بود. ناخودآگاه یاد اینترستلار افتادم. اون روز برنامه رو لغو نکردیم و ادامه دادیم. وقتی به دشت رسیدیم هم هوا تقریبا همونجوری بود. واقعا نمی دونستیم چیه. وقتی رسیدیم خونه فهمیدیم تو یکی از آلوده ترین روزهای تهران رفته بودیم کوهپیمایی. خلاصه اولین دیدار با دشت هویج تو این شرایط رقم خورد. دو تا عکس که تا حدودی گویای وضعیت هستن رو این پایین گذاشتم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۱ ، ۲۳:۰۲
محمد حسن شهبازی
عامیانه میخوام بنویسم.
گاهی با خودم میگم کوهپیمایی با یک هدف ثابت که خیلی تکراریه. باز در رابطه با فوتبال میگی درسته که یه زمین ثابته و یه توپ و تعداد ثابت بازیکن، ولی هر سری توپ یه سمت میره، نتیجه بازی یه چیز میشه و همه چیز فرق داره؛ اما کوه یه نقطه شروع ثابت داره، به سمت یک هدف ثابت حرکت می کنی و از یه مسیر ثابت و یکتا میگذری. همین. اما در عمل واقعا این طوری نیست. هر سری یه حسی بهم القا میشه.
این سری در حالی برنامه رو هماهنگ می کردم که خسته بودم. خسته از چیدن برنامه. حس می کنم دور و بریام بد عادت شدن. برنامه بچینم میان، نچینم انگار نه انگار. کسی کاری نمیکنه تا آخر هفته ها و تابستون بگذره و دوباره پاییز و زمستون و فصل خونه نشینی! با انگیزه بسیار کمتر پیام اعلام عمومی برنامه رو برای چند نفر فرستادم. پارسا همون اول عضو گروه برنامه شد. یه سری گفتن به زودی خبر میدیم. یکی کلا پیامو ندید! یه سری عضو گروه شدن ولی نیومدن(که رو مخ ترین ها همین آدمان)! یه سری بعد از کلی خواهش و التماس با بهونه آوردن برنامه رو نیومدن! یه سری هم دقیقه 90 اضافه شدن. یه عده هم کنسل کردن که دیگه با تشر و دعوا و تهدید آوردمشون. چند ساعت مونده به برنامه شده بودیم 3 نفر! میخواستم لغو کنم برنامه رو که تهدیدا جواب داد و اون یه نفر دوباره اضافه شد.
طبق روال همیشگی یه سری خرید باید انجام میدادم. به غیر از اونا خریدهایی که به بقیه سپرده بودم هم افتاد گردن خودم. یه سری رو از دم خونه گرفتم، یه سری رو هم از فروشگاهای دور میدون تجریش. قرار بود دیگه با تاخیر 5:30 از زیر مجسمه راه بیفتیم. تاخیر یکی از بچه ها 5:30 رو به 6 و حتی دیرتر تبدیل کرد. هدف شیرپلا بود و برای شروع دو انتخاب داریم. راه کافه ها، و راه جاده آسفالته. راه کافه ها خنک تر و مرطوب تره، ولی شلوغه. راه جاده آسالته خلوت تره ولی خب خشک و بی جاذبه س. راه آسفالته رو انتخاب کردیم. به بچه ها گفتم سری پیش که از این راه اومدیم اشتباه رفتم! اگه میفتید جلو، این مسیرو بریم. قبول کردن. رفتیم و باز هم اشتباه رفتیم! به مسیر اصلی برگشتیم، اما یک بار دیگه باز اشتباه رفتیم. نه به شدت دفعه قبل که تقریبا گم شدیم و کلی چالش های مختلف رو تجربه کردیم، ولی با یه مسیرهای غریب روبرو شدیم که اصلا آشنا نبودن و صرفا با تجربه های قبلی و نقشه تونستیم خودمونو بندازیم تو مسیر اصلی. تاخیر اولیه و این اشتباها باعث شد یک اتفاق جدید در سابقه کوهنوردی من رخ بده! کوهپیمایی در شب! من تا بحال به دلیل ایمنی در شب کوهپیمایی نکرده بودم. نداشتن هدلایت یک علتش بوده، احتیاط زیاد هم علت دومش. اما حالا با توجه به سرعت حرکت، موقعیت فعلی و مسیر پیش رو قطعا به تاریکی میخوردیم. خورشید پشت کوه ها رفته بود و یواش یواش داشت تاریک می شد. صدرا یه هدلایت که مدت ها بود ازش استفاده نکرده بود همراهش بود. نمیدونست باطری هاش هنوز جون دارن یا دیگه فاسد شدن. گوشی دو نفر شارژ داشت و دو نفر خیلی باطری نداشتن. البته من پاوربانک با خودم آورده بودم. برای تامین روشنایی مشکلی نداشتیم ولی خب با توجه به اینکه تجربه بالا رفتن تو تاریکی رو نداشتم، نمیدونستم چه خواهد شد. ترسی نداشتم، ولی به هر حال شرایط از کوهپیمایی تو روز کمی خطرناک تره. خصوصا اینکه هنوز کلی با بخش سنگی و طنابدار شیرپلا فاصله داشتیم! آروم آروم هوا تاریک شد. ماه اومده بود تو آسمون ولی ما نمی دیدیمش. نورش رو پهلوی ابرای آسمون دیده می شد. ولی خب از ماه شب 21ام که تو دید نیست، نمیشه انتظار روشنایی داشت. نگیم تاریکی 100 درصد، ولی تقریبا دیدن اطراف سخت بود. کمی نور آسمون و نور شهر که از شکاف بین دو کوه معلوم بود فضا رو روشن می کرد ولی خب قطعا به تنهایی کافی نبودن. هدلایت هم برای گروه چهارنفره کافی نبود. به ناچار موبایل ها رو هم وارد بازی کرده بودیم. استفاده از موبایل به بدی بزرگ داشت! مشغول شدن یکی از دستا! ولی خب چاره ای نبود. بهتر از این بود که پای یکی گیر کنه و تو اون ساعت که کسی هم تو مسیر نیست به جایی بخوره و یه مشکل به مشکلات قبلی اضافه بشه. با احتیاط و سرعت معقول بالا رفتن رو ادامه دادیم. آمادگی بدنی ناکافی هم باعث شده بود سرعت از حد معمول کمتر باشه. ما یه مشکل کوچیک دیگه هم داشتیم. دیر رسیدن به پناهگاه. توی گوگل زده بود 10 در پناهگاه بسته میشه. اگرچه میشد با تماس تلفنی و اعلام وضعیت اضطراری ما رفت تو، ولی خب همین چند دقیقه تاخیر هم به هر حال یه اتفاق نامطلوبه. هر چند ممکنه برای یه گروه جوون بیشتر هیجان انگیز باشه تا نامطلوب! 
بالا رفتن رو ادامه دادیم و بالاخره رسیدیم! 9:57. دقیقه 90 به معنای واقعی کلمه. 4 تخت سالن عمومی که قیمتش 15تومن شده بود رو کرایه کردیم و وسایل رو گذاشتیم. با توجه به خستگی جسمی، اول نماز رو خوندیم. خوردن شام کمی دیر شد. سالن هارو بسته بودن و مجبور بودیم رو بالکن بخوریم. بساط شام رو پهن کردیم و شروع کردیم. با خوردن شام صحبت ها هم شروع شد. یه کم که گذشت صدای یکی از پیرمردای تو سالن عمومی در اومد با این مضمون که آروم ما میخوایم بخوابیم. صحبتا رو قطع نکردیم و فقط کمی آروم تر حرف زدیم. دیگه صدای پیرمرد بلند نشد. اما صبح ساعت 4 نا میتونستن با سر و صدا تو بالکن و انداختن نور هدلایتا تو چشممون تلافیش رو در آوردن!‌ در حدی که صدام در اومد و به یکیشون گفتم آقا میشه اون هدلایت رو از رو صورت ما برداری و فقط بندازی روی کوله ت؟! مشکل هدلایت حل شد ولی تخلیه کوله و دوباره چیدن و خش خش کیسه ها تا رفتن همشون طول کشید. از 4 تا 5:30 که قرار بود ما از خواب بلند شیم خواب های تیکه پاره چند دقیقه ای نصیب ما شد. تقریبا می شد گفت که بیشتر به بیداری گذشت. حتی 10 دقیقه آخر هم خودیا خرابش کردن و صدرا 5:20 از خواب بیدارم کرد. چرا؟! می گفت حالا که ما خوابمون نمیبره شما هم نخوابید! پا شدم نماز خوندم. خیلی هم خوابم نمیومد راستش. در واقع همون 4 که از خوب پا شدم انگار 80 تا 90 درصد از خواب مورد نیازم تامین شده بود. خیلی زور زدم تا باز بخوابم. یه بازه ای حتی از شدت گرسنگی خوابم نمی برد ولی خب تنبلیم خیلی بیشتر از گرسنگیم بود و ترجیح دادم تو همون تخت بخونم. 
دیشب از سر خستگی و تنبلی مسواک نزده بود. صبح قبل نماز جبرانش کردم. مسواکم رو گذاشتم رو جالباسی تو نمازخونه تا قبل رفتن خشک شه. بعد نماز رفتیم برای صبحونه. اول رو بالکن بودیم ولی سردی هوا و بادی که میومد کمی اذیت می کرد. وسایل رو بردیم تو سالن عمومی طبقه اول. خیارها رو شستم، قاچ کردم و نعنایی که مادر داده بود رو پاشیدیم روش. پنیر و حلوا شکری و مربا رو هم گذاشتیم وسط. هندونه هم چهار قاچ شد و یه صبحونه مشت با ویو شهر از پنجره پناهگاه زدیم. بعد صبحونه برگشتیم خوابگاه و وسایل رو برداشتیم و بعد پر کردن بطری ها برگشتن رو شروع کردیم. ساعت تقریبا 7 بود. یه کم دیر شده بود ولی اون طور نبود که به آفتاب بخوریم. در واقع بخشای سختش رو تو سایه برگشتیم و اواخر مسیر که آفتاب بالا اومده بود دیگه تو کوچه پس کوچه های پس قلعه بودیم و خیلی کم آفتاب خوردیم. تو راه برگشت خیلی کمتر ایستادیم و سریع تر حرکت کردیم و حدود 9 رسیدیم پایین. این بار هم رفتنی و هم برگشتی کمتر خسته شدم. بدنم ناآماده تر بود، ولی تو مسیر فشار کمتری حس کردم. اما الان که دارم متن رو می نویسم پشت ساق پام، روی رون ها و پهلو هام هنوز احساس کوفتگی دارم!
اولین کوه 98 با حضور حسین، پارسا، صدرا و من خوش گذشت! ایشالا بعدیاش هم خوش بگذره. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۴۷
محمد حسن شهبازی
در ادامه همین مطلب، پس زمینه ای رو براتون بارگذاری می‌کنم که حس‌های مختلفی رو براتون به ارمغان میاره. یک تصویر از آسمان شب که آرامش خوبی داره، و توأمان صحنه ای هیجان انگیز هم از کمربند کهکشان راه شیری در کانون توجهتونه. نکته خوب این تصویر، رنگ آبی غالب تصویره که حس اعتماد رو القا می‌کنه و نگاه کلی به تصویر و درک عظمت مخلوقات موجود در کادر، جایگاه انسان رو توی این دنیا یادآوری می‌کنه. امیدوارم هر بار که به پس‌زمینه‌تون نگاه می‌کنید حس خوبی داشته باشید. :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۷ ، ۱۳:۳۹
محمد حسن شهبازی
     داستان از جایی شروع می شود که استاد، در وبلاگشان فراخوان کوهپیمایی منتشر می کنند. من هم چند هفته ای است عزمم را جزم کرده ام که تا هوا گرم است، هر چقدر جا دارد کوه بروم و کوپن کوهپیمایی سالم را مصرف کنم. 2 هفته برنامه با موفقیت اجرا شد و با همراهی رفقای هم دانشگاهی کلکچال و شیرپلا را سیر کردیم که گزارش مبسوطش را با کلیک بر روی اسم هر کدام می توانید بخوانید. در صدد اجرای برنامه سوم هم بودیم، اما مسافرت دو تن از پای کار ترین رفقا، برنامه را لغو و به زمان دیگری موکول کرد. اما انگار قسمت بوده که این آخر هفته هر طور که شده من بالای کوه باشم. بدین صورت که استاد و سایر دوستان، قرار گذاشته اند پنج شنبه بند عیش را برای بار دوم صعود کنند. کوه زیاد نرفته ام، اما کم هم نرفته ام. راستش اسم بند عیش را تا بحال نشنیده بودم. پس از اعلام آمادگی، مرا در گروه 26 نفری در پیامرسان بله که مختص هماهنگی برنامه های کوهپیمایی بود، اضافه کردند. چند روز قبل از برنامه درباره این قله و ویژگی هایش صحبت می کردند. ظاهرا در گذشته نه چندان دور به این قله صعود کرده اند و حالا برای بار دوم از یک یال دیگر قصد صعود داشتند. یکی[آقا مهدی] می گفت که بخش عمده مسیر کوهپیمایی صاف و هموار است، به جز بخش آخرش که تمام آن صافی ها را جبران می کند. استاد اما در جوابش می گفت پیاز داغ ماجرا را زیاد نکن و از این حرف ها. اگر تا آخر این مطلب بخوانید احتمالا خواهید فهمید که حق با کدامیک بوده؛ استاد یا آقا مهدی. پیش‌تر گفتم که اسم بند عیش را نشنیده بودم. این ناشناخته بودن، بر خلاف اکثر ندانستن ها برایم جالب بود. جالب تر اینکه این قله بسیار نزدیک منزل ماست و مجبور نیستم کیلومتر ها از دل شهر سفر کنم و تازه برسم به ابتدای مسیر. یکی از سوالاتی که همیشه گوشه ذهنم بوده اما به آن اهمیت نمی دادم همین بود. چرا همه برنامه های کوهپیمایی در کوه های شرق شهر برگزار می شود؟ دارآباد، دربند و درکه! سال هاست هر کس کوه بخواهد برود، انتخابش از بین این هاست. در این مدت که جواب آن سوال کذا را نمی دانستم، با خودم فکر می کردم که لابد کوه های غرب تهران، همین هایی که در طول عبور از منزل به سمت دانشگاه و یا برگشت و یا حتی کوه های نزدیک خانه که هر روز صبح از پنجره به داخل خانه سرک می کشند، غیر قابل صعودند. لابد بسیار صعب العبورند و چیزی به نام مسیر پاکوب وجود ندارد. اما الان قرار است یکی از آن ها را پاگشا کنم و کمی هیجان زده ام. یعنی می شود وقتی به پایین کوه می رسیم، یک ربع بعد خانه باشم؟ 
     چند ساعت قبل از سرپرست برنامه و مسئول هماهنگی پرسیدم برای خوراکی چه بیاورم؟ گفت بگذار تعدادمان مشخص شود بعداً در گروه می گویم. تعداد اعضا کمی دیر مشخص شد. وقتی تعداد را دیدم که دیگر فرصت نشد بروم خوردنی های لازم را تهیه کنم. شب هم دیر به خانه رسیدم و فقط توانستم 7 عدد تخم مرغ که در یخچال بود را همراه ببرم. یعنی برای هر نفر کمتر از 2 عدد. این کوه علاوه بر ویژگی «اولین بار صعود» یک اولینِ دیگر هم داشت. ساعت 4 صبح قرار شد استاد زحمت بکشند و دنبال بنده هم بیایند. «اولین کوه 4 صبحی». تا بحال این ساعت به قصد کوه بیرون نزده بودم. کمی دیر کردم و نهایتا با تاخیری حدودا 15 دقیقه ای سوار ماشین استاد شدیم و به سمت محل قرار با سایر اعضا حرکت کردیم. اندکی طول کشید تا در آن تاریکی و خلوتی کم نظیر سحرگاه یکدیگر را پیدا کنیم. 
     چند دقیقه بعد، ماشین ها در خط مقدم وسایل نقلیه و تا جایی که می‌شد پیشروی کرد، پارک شده بودند. زیرانداز را انداختیم و نماز را به نوبت خواندیم. آسمان هنوز تاریک بود، اما سطح شهر را چراغ های پرنور پوشانده بودند. حتی کمی پایین تر از جایی که ما ایستاده بودیم، آتشی بزرگ برپا بود و ماشین‌های آتش نشانی مشغول آتش خواری. انگار بعضی از آن‌ها هم اهل کله پاچه صبح خروسخوانند. 
     پس از تبادل نظر کوتاهِ «بند عیش ۲ ای‌ها» درباره اینکه شروع مسیر دقیقا از کجاست، بالاخره حرکت آغاز شد. قسمت ابتدایی مسیر پر بود از نخاله های ساختمانی. حتی این نخاله ها در بخش هایی از مسیر به حدی زیاد بودند که راه بسته شده بود. سر یکی از این دوراهی ها مردد شدیم که از راه باز برویم یا با گذر از سد نخاله‌ها مسیر مستقیم را ادامه بدهیم. در همان لحظه یک گروه سه نفره در حال نزدیک شدن به همان نقطه بودند. تصمیم بر این شد که از آن‌ها راه اصلی را بپرسیم. یک مرد مسن در جلوی گروه ایستاده بود و دو نفر دیگر که جوان تر بودند پشت سر او در حال حرکت. جواب سوالمان مسیر بدون مانع بود. یک راه پیچ دار که با شیب به سمت بالا می‌رفت. پس از آن‌ها ما هم پشت سرشان حرکت کردیم. پس از کمی بالا رفتن، به منطقه ای رسیدیم که برآیند نیروهای جلوبرنده و عقب کشنده صفر بود. هر چه تلاش می کردم بالا بروم بعد از یکی دو قدم، جاذبه با کمک سنگریزه های زیر پا، به عقب هلم می‌داد. ۳ نفر دیگرِ گروه بالا رفته بودند و منتظر من بودند. مدام هم به من روحیه می‌دادند اما نمی‌دانم چرا موفق به صعود نمی‌شدم. شاید کمبود خواب و شاید هم گرسنگی عجیب سحرگاهی ناتوانم کرده بود. ناگفته نماند، دیشب هم بخاطر هندوانه و شیرینی زیادی که در هیئت خوردیم، نتوانستم شام بخورم. چاره ای نبود. تا ابد که نمی‌شد آن جا ماند. باید کمی ریسک می‌کردم ‌‌و با جهش به سمت بالا این قسمت سخت را پشت سر می‌گذاشتم. همین کار را هم کردم. منتها فقط بخش جهشش را و متاسفانه نشد که قسمت سخت را پشت سر بگذارم. هر قدر که نیرو صرف کرده بودم حالا داشت تلافی می‌کرد و به پایین هلم می‌داد. چاره ای نیافتم جز این که از دستانم کمک بگیرم تا این سقوط متوقف شود. همان جا سنگریزه هایی تیز در دستم فرو رفت و ۵ نقطه قرمز روی دست راستم پدیدار شد که هم اکنون و در حالیکه مشغول نوشتن این متن هستم هنوز این ۵ نقطه باقی‌ است. دستانم خاکی بود و سوزش کمی حس می‌کردم. هنوز ذهنم از این معرکه فارغ نشده بود که بخواهم ببینم چه شده. به هر ضرب و زوری که شد [و به گمانم] آخر سر با کمک سرپرست گروه، این چند متر را رد کردم و به زمین صاف رسیدیم. همان جا ایستادیم و از سرپرست ۲ عدد خرما گرفتم تا هم مقداری این گرسنگی فروکش کند و هم کمی انرژی بگیرم. چالش بعدی رد شدن از همان زمین صاف بود. زمینی پر از درختچه های نه چندان بلند که از لابلای‌شان صدای پارس سگ ها و رد شدن‌شان شنیده می شد. انگار در واپسین ساعات شب، وقت بازی گوشی‌شان است و دو تا دو تا با تمام توان دنبال هم می‌دوند و با هم کشتی می‌گیرند. اگر می‌دانستند این بازی‌شان چقدر روح و روان ما را آزار می‌دهد شاید هیچ وقت این کار را نمی‌کردند. شاید هم اصلا این بازی گوشی نیست و قضیه کاملا جدی است، وارد جایی شده ایم که نبایدً این فرضیه وقتی بیشتر قوت گرفت که جلوتر محوطه های فنس کشی شده ای را دیدیم که سگی جلوی آن ایستاده بود و کل مدت زمان عبور ما پارس کرد و وقتی رفتیم دوباره خزید پشت فنس ها. به قدر وسع و توان‌ خودمان را مجهز به سلاح کرده بودیم و هر کس چند سنگ در دستانش داشت. به قدر کافی که از آن‌ها دور می‌شدیم هر کس سنگ هایش را رها می‌کرد. من اما آخرین نفری بودم که سلاحم را زمین گذاشتم. حالا پس از این همه صعود ما در اراضی دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات بودیم. سرپرست می‌گفت این که چیزی نیست، یک دانشکده‌شان آن بالاست و با انگشتش ساختمانی بزرگ در بالای تپه سمت راست‌مان نشان می‌داد. احتمالا اگر می‌رفتیم بالای بام آن ساختمان سرپرست یک ساختمانی را در بالای تپه سمت راست‌مان نشان می‌داد و می‌گفت این دانشکده فلان است. و سمت راست آن تپه ی دیگری که رویش دانشکده بهمان و ...؛ دانشگاه آزاد است دیگر. آزادش گذاشته اند و هر جا خواسته دانشگاه زده. اما میان ساختمان های متعددش هر چه گشتم آبی یافت نشد که دستان خاکی و خونی ام را بشویم. از گروه جدا شدم تا بلکه یک سرویس بهداشتی و یا شیر آبی پیدا کنم، اما دریغ. آب را بسته و سگ‌ها را گشاده بودند. دست خالی به سمت گروه برگشتم و مسیر را ادامه دادیم. چند دقیقه ای طول کشید که به دروازه دانشگاه برسیم. دو میله زرشکی که به نظر می‌آمد اینجا آخرین جایی بوده که دانشگاه دستش رسیده؛ فعلا! بعد از آن ولی دیگر کوه خدا بود. سنگی و خاکی. همین طور که جلو می‌رفتیم خورشید هم بالا می‌آمد و رفته رفته هوا روشن می‌شد. این ویژگی بی‌نظیر کوهپیمایی سحرگاهی است که بعد از کلی راه رفتن، تازه آسمان کمی روشن می‌شود و هنوز خبری از تابش آفتاب نیست. ناگفته نماند که ابرها هم در تلطیف هوا بی تاثیر نبودند. من هنوز دنبال آب بودم. از دانشگاه که آبی گرم نشد، منتظر رودهای خدا بودم. اما انگار دانشگاه آزاد بی‌تقصیر است. کوه خشک‌تر است از آنچه که انتظار داشتم. مسیر رودها مشخص است، اما خشکِ خشک. پس از چند دقیقه آبراه کوچکی پیدا می‌کنم و با کمی سختی خودم را به لبه آب می‌رسانم و با اندک آبِ عبوری دست هایم را می‌شویم. سریع به جمع اساتید باز می‌گردم و مسیر را ادامه می‌دهیم. کمی سخت است که دیر به دیر استراحت می‌کنند، اما به نظرم بهتر است. استراحت های طولانی و مکرر در کوهپیمایی های قبلی را به اندازه کافی تجربه کرده ام و می‌دانم نهایتا ضررشان به سودشان می‌چربد و بیشتر از انرژی، تنبلی تزریق می‌کنند. برای همین حرفی در این باره نمی‌زنم و سعی می‌کنم تابع گروه باشم. چند باری فقط ایستادم که یا کمی آب بنوشم یا دوباره از سرپرست خرما بگیرم. پیشروی همین طور ادامه داشت تا در بخشی از مسیر متوجه شدیم یکی از اعضای گروه نیست. مسیر مستقیم مشخص بود و جز آن به نظر نمی‌رسید کسی راه دیگری را انتخاب کند. اما بیراهه ای در سمت چپ مسیر، بذر تردید را که نکند از اینجا رفته باشد بارور کرده بود. در نقطه ای ایستادیم تا تصمیم بگیریم چه باید کرد. قرار شد من در همان نقطه بمانم، استاد به جلو حرکت کند و سرپرست هم همین مسیر را برگردد و بیراهه را بررسی کند. بدم هم نیامد از ماموریتم. همان جا روی سکویی که جلویش مرداب کوچکی بود نشستم. ارتفاع سکو زیاد بود و پایم به زمین نمی‌رسید و این کشش و شیب اندک سکو بیشتر اذیت می‌کرد تا کمک! با طمانینه و آرامش پایم را به زمین رساندم و برگشتم و روی زمین نشستم. خیلی طول نکشید که هر دو نفر برگشتند اما دست خالی. نمی‌شد به استراحتم ادامه می‌دادم و باید بلند می‌شدم تا گزینه بعدی اجرا شود. بررسی جدی تر دوراهی کار بعدی بود که زود به این نتیجه رسیدیم که احتمالش خیلی خیلی کم است عضو جدا شده آن جا باشد. فقط پارس کردن مداوم سگ‌ها کمی شک برانگیز بود که نکند خبری باشد. نکند مثل آن سکانس پایتخت ۲ که سگ با دزدیدن کفش بابا پنجعلی، نقی و ارسطو را بالای سر شکارچی سقوط کرده در چاه کشانده بود و باقی ماجرا. اما سریع سرم را از افکار هالیوودی خالی کردم. قرار شد با این پیش فرض که دوست استاد با سرعت بیشتری از ما جلو افتاده، همان مسیر اصلی را ادامه بدهیم. و درست فرض کرده بودیم. پس از چند دقیقه دوباره گروه کامل شده بود و ادامه صعود. من کمی خسته شده بودم و حالا سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. آیا قرار است تا قله برویم؟ اوایل این سوال فقط در ذهنم وول می‌خورد و در آن‌جا حبس شده بود. اما بالاخره راه خروج را پیدا کرد و به زبان آوردم که: «آیا قرار است تا قله برویم؟» به گمانم چند بار با چند رویکرد متفاوت سوال را مطرح کردم ولی هیچ یک از دفعات جواب متقن و واضحی دریافت نکردم. از این پاسخ که «قله آن جاست و خیلی راهی نیست» فقط این را می‌توانستم برداشت کنم که هدف قله است. البته با صعود به قله مشکلی نداشتم. بلکه این گونه مواقع به یاد لحظات سخت برگشت می‌افتم که چگونه با بدن خسته، زیر تیغ تیز آفتاب و با ذخیره کم و یا حتی تمام شده آب باید مسیر را برگشت. امیدم بعد از خدا به همنوردان بود که آن ها مانع این صعود شوند. اما اتفاقی افتاد که دیگر نیازی به هیچ کدام از این ها نشد. 
     مقصد بعدی که قرار بود در آن‌جا توقف کنیم چشمه ای فعال و سرسبز بود که در بند عیش ۱، هنگام برگشت به آن رسیده بودند. در یک دو راهی متوقف شده بودیم و داشتند مثل لحظه شروع کوهپیمایی در آرا مضاربه می‌کردند که باید مسیر مستقیم را برویم یا از فرعی سمت راست بالا برویم. خودمانیم؛ هر توقفی مطلوب من بود. اگر می‌دانستم چشمه چه داستان هایی دارد، خیلی بیشتر استراحت می‌کردم. شاید اصلا می‌گفتم: «کافی‌ است، برگردیم.» 
     در راه چشمه، خاک حاشیه بخشی از مسیر سست شد و پای استاد لغزید. مثل هر کس دیگر که سریع دست هایش را حائل می‌کند که کمتر آسیب ببیند، استاد هم دست هایش را پایین آورد تا از سقوط جلوگیری کند، درست مثل من. اما گاهی خدا می‌خواهد دست من روی سنگریزه فرود بیاید و نهایتش چهار‌، پنج نقطه کوچک خونریزی حاصلش باشد، گاهی هم می‌خواهد که دست استاد روی یک بوته پر از خار فرود بیاید. دیدنش هم دردناک بود، چه برسد به حس کردنش. حالا سرپرست مشغول در آوردن دانه به دانه خارها بود. 
    در آن نقطه مسیر چشمه را نمی‌دانستیم و نیاز به مشورت دوباره بود. اما مشغول استخراج خارها بودند و شرایط طوری نبود که بشود استاد و سرپرست در این مورد با هم صحبت کنند. من اما سرم خلوت بود. قرار شد تپه وسط مسیر را بالا بروم و ببینم آیا چشمه را می بینم یا خیر. شیبش کمی زیاد بود. برای همین با سرعتی ملایم و تنها در حال پیشروی بودم. پس از دقایقی یکی دیگر از اعضای گروه هم با فاصله مشغول بالا آمدن بود. دو طرف این مسیر دره بود که دره سمت چپ به دلیل عبور آب، سرسبزتر به نظر می آمد. اما هر چه بالا می‌رفتم چیزی که قیافه اش به چشمه بخورد نمی‌دیدم. در حین این ماموریت در پایین مسیر اتفاقاتی افتاده بود که من از آن بی خبر بودم. ظاهراً قرار شده بود یک نفر مسیر دره سمت راست را هم بررسی کند‌. اما حالا خیلی گذشته بود و خبری از آن شخص نبود. دقایق زیادی با دوست و همکار استاد داخل گودالی که روی مسیر وسط قرار داشت نشسته بودیم تا ببینیم آیا خبری می‌شود یا خیر. با فریاد زدن از سرپرست سعی می کردیم از آخرین وضعیت مطلع شویم. پس از گذشت مدت زمانی طولانی، تپه را به نقطه اولیه بازگشتیم. هر مسیر را دست کم ۲ بار گشتیم و لحظه به لحظه ناامیدتر می شدیم...
    سرتان را درد نیاورم. پس از تلاش های مکرر جوینده یابنده شد و دوباره گروه کامل شد. استاد ما پس از عبور از دره به چشمه رسیده بود. در لحظه ای که در کمال ناامیدی ایشان را دیدم، در پوست خود نمی‌گنجیدم. سریع عزم برگشتن کردم و در راه هم با فریاد این خبر خوب را به سرپرست دادم. سعی کردم نفر چهارم را هم که در آن لحظه‌ مشغول جستجوی دره راستی بود، باخبر کنم. ولی هر چه فریاد زدم صدایم نرسید. انگار دره سمت راست عایق صوتی بود. در راه برگشت سرپرست به من گفت به آن ها بگویم برگردند. ولی نشد که دوباره مسیر طی شده را بالا بروم و این پیام را به آن ها برسانم. در نتیجه برگشتن را ادامه دادم. به پایین تپه که رسیدم ماوقع را شرح دادم. پس از تحمل دقایقی سخت، پرفشار و پراسترس، به مدت ۱۰ دقیقه به همراه سرپرست یک چرت مشت و تکرارنشدنی زدیم. 
     در حین این که خواب بودم سرپرست رفته بود که دو نفر دیگر را برگرداند. وقتی بیدار شدم، صدای صحبتشان را که به ما نزدیک می‌شدند شنیدم. سرپرست به این که چرا وقتی آن بالا بودم نگفتم برگردند پایین مدام انتقاد می‌کرد. نشسته بود روی لبه یکی از استخرهای آب و قلب دومش را سپرده بود به آب، برای همین از جایم بلند شدم و به طرف صدا رفتم. خودم را نشان دادم تا سریع تر پیدایمان کنند. با آمدن آن ها بالاخره وقت خوردن تخم مرغ ها فرا رسیده بود. بار سنگین سرپرست که بخش قابل توجهی از آن را گاز، کپسول، تابه و... تشکیل می‌داد بالاخره به کار آمد و جایتان خالی در ساعت ۹ و خرده ای نیمرو به سرآشپزی سرپرست را زدیم به بدن. این صبحانه بدون دسر هم نبود. پسته های سرپرست و آلوهای ارگانیک استاد را هم پشت بند نیمرو خوردیم و پس از استراحتی کوتاه، برگشت را شروع کردیم.
     در مسیر برگشت وقتی دوباره به دانشگاه رسیدیم باز شده بود و در زندگی این فرصت دست داد که آب دانشگاه آزاد را هم بخوریم. از کجا؟ از آبخوری کنار سالن پینگ پونگ و اسکواش. یک شیرموز هم مهمان همکار استاد شدیم و سرپرست در اقدامی فداکارانه بنده را تا منزل رساند و بار دیگر ثابت کرد که چقدر شایسته این عنوان است. 

 پ.ن ها: 
- می‌خواستم قله نرویم؛ این طور شد! 
- آن بخش عملیات جستجو پتانسیل یک پست جداگانه و شاید یک فیلم را داشت. طولانی شدن پروسه نوشتن مطلب و یک سری معذوریت های دیگر مانع پرداخت بیشتر شد.
- در حین صعود، یک شاخه نسبتا صاف که شکسته بود را پیدا کردم. اضافاتش را شکاندم و یک چوب دستی بلند از توی آن در آمد. به دوستانی که قصد همسفری با بنده در یک برنامه کوهپیمایی را دارند، توصیه می شود اگر در شرایطی نیاز به چوب دستی داشتند، درخواستشان را کامل بگویند. مثلا اگر می خواهند چوب را به آن ها بدهم بگویند: «چوبت را بده» و اگر قصد دارند با چوب کمکشان کنم، بگویند: «با چوب مرا بالا بکش!». همین تعارف ها و عدم شفافیت در کلام داشت به قیمت جان یکی تمام می شد. خلاصه از ما گفتن!
- این برنامه مربوط به اواخر تیرماه بود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۶
محمد حسن شهبازی

اگر «و اینک پس از مدت ها کوه» را نخوانده اید، بد نیست قبل از خواندن این مطلب نگاهی به آن بیاندازید.

 اکثر این کوه هایی که ما مبتدی ها می رویم، اسمش کوهپیمایی است، نه کوهنوردی. یک مسیر پاکوب با شیب ملایم است که بدون امکانات خاصی می توان آن را طی کرد. اما بخش هایی از مسیر شیرپلا را می توان کوهنوردی نامید؛ خصوصا با آمادگی بدنی ما!

    حقیقتش قرار نبود مقصد برنامه شیرپلا باشد. می خواستیم تنوعی ایجاد شود. برای همین پلنگ چال را انتخاب کرده بودیم. روز یکشنبه هم شده بود تاریخ برنامه. مثل برنامه های قبلی بدون محدودیت خاصی به اکثر افرادی که بالقوه سنخیتی با کوه داشتند، اعلام کردیم، اما تقریبا جز همان افراد قبلی کسی اعلام آمادگی نکرد. خب طبیعی بود. هنوز تنور امتحانات داغ است و سر این برقی ها برود، از ۲۵ صدم نمره درسشان نمی‌گذرند. اگرچه معمولا با تغییر برنامه های تنظیم شده مخالفم و معتقدم به دردسرش نمی ارزد، اما با نظر جمع تصمیم گرفتیم که برنامه را کمی به تعویق بیاندازیم تا با جمعیت بیشتری اجرا شود. چهارشنبه روز منتخب بعدی بود. تغییر روز باعث شد محل برنامه هم عوض شود و مقصد جدید شیرپلا باشد. در حالی که به صورت رسمی امتحانات تمام شده بود، نه تنها بیشتر نشدیم، بلکه یک نفر هم از گروه کم شد. هر جا جلوی ضرر را می‌گرفتیم منفعت بود و قبل از این که تنهای تنهای تنها شوم همان چهارشنبه عازم شدیم. مجددا سه‌شنبه های بدون خودرو را بهانه کردم و برنامه چهارشنبه را هم با نقلیه عمومی سر قرار حاضر شدم. خدا را شکر بچه ها این بار وقت شناسانه تر حرکت کردند و توانستیم زودتر از زمان قبلی حرکت را شروع کنیم. بدن ها به وضوح آماده تر از قبل بود. اولین استراحت به مراتب دیرتر از برنامه قبلی به وقوع پیوست. این بار با چشمانی بازتر حرکت می کردیم که مبادا آن مار خوش خط و خال کلکچال، برادری شیرپلایی هم داشته باشد و این بار ملخک جست زده را به مشت آورد. آفتاب هنوز از پشت کوه ها در نیامده بود و هنوز در سایه دل کوه، خنکای ذخیره شده دل سنگ ها را که چند ساعت چشم آفتاب را دور دیده بودند و حسابی بادی به کله‌شان خورده بود، را حس می کردیم. روستایی های کوهپایه تک تک از دل کوه به سمت شهر روانه می شدند و کافه دارها تک و توک کرکره شان را بالا می دادند و بساط آب‌نما و ساز و آوازشان را راه می انداختند. اما تابستان ، تابستان است. دومین فصل سال و در اوج جوانی. و آفتاب هم از این غرور جوانی مستثنی نیست و فعل تابیدن را به معنای واقعی کلمه صرف می‌کند. همین ساعات اولیه وقت کِرِم‌مالی است. اما ای دل غافل! نه سروش مثل هفته قبل زحمت آوردنش را کشیده و نه من یادم مانده که بیاورم. هر دو فراموش کرده ایم و حالا باید هر طور شده سر و صورت را بپوشانیم تا کمتر کبابی شویم، اما از بد ماجرا چفیه ای چیزی هم همراه نداریم. دو عدد آستین از مادرم قرض کرده بودم تا کمکاری تی شرت آستین کوتاهم را جبران کند و لاغیر. نه کلاهی و نه دستمالی. چشمتان روز بد نبیند، هنوز هم که هنوز است هر از گاهی ورقه های پوست لایه لایه مث برگ خزان پایین می ریزند.

    آن روز آهسته و پیوسته تر از بار قبل پیش می‌رفتیم که در یک سکو مثل کلکچال به تور سگ‌ها خوردیم. اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت، سگ ها توله داشتند. در واقع همین توله ها بودند که کار را خراب کردند. یکی از توله ها که به نظر از بقیه ژن شیطنتش فعال تر بود دوید به سمت یکی از اعضای گروه و همین باعث شد مادرش هم پشت بند او به سمت نفر مورد نظر بدود. نمی‌دانم آن توله چیزی می‌دانست که آن سمتی رفت یا کاملا اتفاقی انتخاب کرده بود. حساس‌ترین فرد گروه حالا شده بود سوژه سگ‌ها و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر می شدند. او می دوید و آن ها هم پشت سرش. هر لحظه هم از گوشه و کنار بر تعدادشان اضافه می‌شد. برای احتیاط و بر اساس شنیده ها چند سنگ برداشتیم تا در برابر حمله احتمالی آن‌ها ما هم آمادگی حالت تهاجمی داشته باشیم، شاید بیخیال شوند. حس می‌کردم قضیه از یک دویدن ساده که گاهی مایه تفریح سگ‌هاست دارد خارج می‌شود و رنگ و بوی خشم و خصومت به خود می‌گیرد و الان است که یکی از سگ‌های بالغ گاز اول را بگیرد و جنگ شروع شود. در‌ این لحظه مثل بار قبل برای این که دقایقی هم حواس سگ ها از او پرت شود، هم بذر دوستی نشانده باشیم، یک تصمیم فوری گرفتیم. بالاجبار سنگ‌ها را رها کردیم و سید، سریع کیسه نان ها را از کیفش بیرون آورد و شروع به توزیع کردیم. اگرچه همین کار هم کم دردسر نداشت ولی در آن فرصت کم و آن شرایط بحرانی کاری بهتر از این به نظرمان نرسید. از گروه ۵ نفره سه نفر خودشان را نجات دادند و من و سروش به عنوان توزیع کننده اصلی غذا بین سگ ها گیر کرده بودیم. اوایل خیلی نزدیک نمی‌شدند و غریبی می‌کردند، شاید هم از این رفتار بدشان که ما را قضاوت کرده‌اند خجالت‌زده بودند. اما رفته رفته یخشان وا رفت و نزدیک و نزدیک تر شدند. ما برای این که خیلی خودمانی نشوند لقمه های نان را یکی دو متر آن طرف‌تر می انداختیم و قصد داشتیم این فاصله را زیاد و زیادتر کنیم و در فرصت مناسب جیم بزنیم و از این مهلکه فرار کنیم. اما دو مشکل این نقشه را خراب کرد. اول این که تعدادشان آن قدر زیاد بود که در هر لحظه دست کم سه چهار تا سگ با پوزه های بالا گرفته غذا طلب می‌کردند. دومی از اولی بدتر؛ دیگر دنبال غذاهای یکی دو متر آن طرف تر نمی رفتند! اتفاق بدتر بعدی هم افتاد. نان سروش تمام شد و ... من مانده ام تنهای تنها. من مانده‌ام تنها میان خیل سگ‌ها، حبیبم. خیــــل سگ‌ها! دیگر واقعا ترسیده بودم. هر لحظه سگ‌ها نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. بین آن ها اسیر شده بودم و مثل چوب خشک ایستاده بودم. حتی سر این لقمه های نان با هم درگیر شده بودند و به جان هم افتاده بودند. با خودم تصور می کردم که نکند این غریزه گرسنگی وفا و مرام و هر چه که هست را از سر سگ بپراند و غذای اصلی، بعد از سرو پیش غذای سبکی مثل نان من باشم. اصلا چرا یک سگ ولگرد باید به من وفا کند؟! همه این‌ها باعث شده بود نرخ توزیع نانم هم بیش از حد سریع شود و هر آن به لحظه ترسناک اتمام آذوقه سگ‌ها نزدیک می‌شدم. این لحظه اجتناب ناپذیر بود. بالاخره که این نان تمام می‌شود؛ چه چاره؟ و تمام شد... دست هایم را بالا گرفتم و گفتم: تمام! بروید دیگر، چیزی ندارم. واقعا چیزی ندارم. خیلی آرام سعی کردم خودم را از دایره‌شان بیرون بکشم. سعی می‌کردم این اتفاق بسیار خونسرد و مقتدرانه باشد. حتی بنا داشتم پست سرم را نگاه نکنم، اما واقعا نمی‌شد. نیروی غیر ارادی ای تمام تلاشش را می‌کرد که از پشت سر باخبر شود و ببیند که وضعیت چه رنگی است. و عاقبت هم کار خودش را کرد و دست کم توانست کمی این گردن را بچرخاند و دید که وضعیت سفید نه، ولی قرمز هم نیست. سگ ها شاید به پاس همان چند لقمه حرمت نگه داشته بودند و حتی چند قدمی هم بدرقه‌مان کردند. کمی که فاصله زیاد شد، سرعتم را بیشتر کردم و پس از چند ثانیه دیگر دور شده بودیم. واقعا خدا را شکر می‌کردم. چه کسی به ضعیف رحم می‌کند، جز قوی؟

    از آن منطقه که همیشه در آن استراحت می‌کردیم گذشتیم و به خاطر این وضعیت عطای استراحت را به لقایش بخشیدیم. تا مدت زیادی پیوسته به بالا رفتن ادامه دادیم و پس از گذشتن از چند پیچ و گذر از صخره ها از فاصله خیلی دور همان مکان و سگ‌ها را می‌دیدم و گروهی دیگر که به آن ها نزدیک می‌شدند. امیدواریم خدا حافظشان بوده باشد...
    مسیر هر طور که بود طی شد و پس از چند ساعت به پناهگاه شیرپلا رسیدیم. در استراحت ها و آبشار های مسیر با گز کرمانی (معروف ترین گز اصفهانی‌ها!) و طالبی و... انرژی مسیر رفت را تامین کرده بودیم و حالا، در بالای پناهگاه وقت صبحانه اصلی بود. آب جوش و چایی تمام شده بود و از بوفه آب جوش گرفتیم و با همراهی پنیر، خامه، گوجه و پنیر صبحانه را خوردیم و مثل پتوهایی که روی طناب بودند پهن شدیم زیر سقف آسمان. و کسی که در کوه نخوابیده باشد چه می‌داند خواب بعد از کوهپیمایی چیست؟ 

    بعد از استراحت کافی وقت برگشتن رسیده بود. مسیر رفت و بخش سخت سنگی که باید با طناب‌ها طی می‌شد، بچه ها را متفق القول به این نتیجه رسانده بود که برای برگشت تله‌کابین را انتخاب کنند. هر چه تلاش کردم که منصرفشان کنم فایده نداشت. چاره ای نبود که همراهشان بروم. از همان ادامه مسیر به سمت ایستگاه پنجم تله‌کابین حرکت کردیم. ساعت خوبی برای حرکت نبود ولی چاره ای هم نبود. ذهن ها آمادگی برگشت از مسیر سنگی را نداشت و تله‌کابین را منجی خودشان می‌دانستند. در واقع بخش اصلی سوختگی در همین ساعات اتفاق افتاد. اما از طرفی بد هم نشد که این نوع برگشت را انتخاب کردیم. در طول مسیر بر روی یک قله سنگی گله گوزن های وحشی را دیدیم که بر روی شیب تند کوه حرکت می‌کردند و کوه را دور می زدند. قله هم از سنگ های رسوبی چین خورده شکل گرفته بود و با حرکتشان تکه هایی از آن ها جدا می‌شد و از بالا سقوط می‌کرد و با بدنه کوه برخورد می کرد و صدای دلنشینی تولید می‌کرد. همین صداها باعث می‌شد مثل زنگوله که جای گوسفند را به چوپان اعلام می‌کند ما هم در فضای یک دست قهوه ای کوه بتوانیم گوزن ها را پیدا کنیم. افسوس که دوربینی مناسب همراهم نبود تا از این صحنه شگفت انگیز که شاید دیگر در طول زندگی نصیبم نشود عکس بگیرم، صحنه دیدن گله آزاد گوزن ها در طبیعت، آزادِ آزادِ آزاد. طبیعت بکر تا چند ده متری ایستگاه ادامه داشت. صدای مستمر حشرات در دو طرف مسیر، مارمولک بزرگی که اسم علمی اش را نمی‌دانم، گله گوسفندان و بزها که بخش عظیمی از تپه را فرش کرده بودند و مشغول چرا بودند. سگ آزاد این گله هم خان دیگری بود که به نسبت مابقی خان‌ها به سادگی از آن گذشتیم. در حالی که به گله نزدیک می‌شدیم شروع به پارس کردن مداوم کرد و ما در جای‌مان ایستادیم. مسلما در آن شرایط بدترین چیز این بود که یک سگ عصبی که صاحبش چند صد متر دور تر ایستاده و حالا یگانه امید گله است، بیاید یکی را گاز بگیرد. بدون غذا، بدون آب و زیر تابش مستقیم آفتاب. تنها ماده قندی تیم، یکی دو گز آردی بود که خوردنش بدون یک لیتر آب همان کاری را می‌کند که تخصص ساقه طلایی است. با صدای بلند در حالی که ایستاده بودیم سعی کردیم از چوپان کسب تکلیف کنیم. مسلما در آن لحظه صدای ما به او نمی‌رسید و نمی‌فهمید چه می‌گوییم. اما تقلای ما را که دید شستش خبردار شد که چه اتفاقی افتاده و درد ما چیست. از همان بالا با دستش چند بار اشاره کرد که رد شوید. خبر خوبی بودید چرا که اگر می‌خواستیم بایستیم تا گله خودش منطقه را ترک کند و راه باز شود، شاید مجبور می‌شدیم مستقیما با آن سگ بر سر تصاحب یکی از گوسفندان برای رهایی از مرگ ناشی از گرسنگی بجنگیم. با سلام و صلوات در حالی که چشم ها قفل بر روی سگ بود، از جلوی گله رد شدیم. کمی آن طرف‌تر از خستگی بر روی سکوی کناره راه نشستیم. برای تسکین تشنگی کمی گوجه خوردم و پس از آن ادامه مسیر را طی کردیم. در حدود ۲ ساعت از پناهگاه زمان برد تا به ایستگاه برسیم. بین خوف و رجای این‌که آیا تا ما برسیم، تله‌کابین باز خواهد بود یا نه، قرعه به نام رجا افتاد. پس از کسب اطمینان درباره باز ماندن تله‌کابین، از دفعه قبلی عبرت گرفته و نماز را هم همانجا خواندیم. فشار وارده بیشتر از حد معمول بود و ریه هایم به سرفه افتاده بودند. قبل از حرکت آخرین طالبی را هم کنار ایستگاه خوردیم و حرکت کردیم. این اولین بار بود که من با تله‌کابین بر می‌گشتم و کاملا بی تجربه از مسیر. دیگر خودتان مسخره بازی های پنج جوان را در طول مسیر تصور کنید. وسطش آخرین تکه گز را که چطور بین ۵ نفر تقسیم می‌شود را هم بگنجانید. اگرچه با برگشت از طریق تله‌کابین مخالفت داشتم، اما خوشحال بودم که بالاخره رسیدیم. اما این خوشحالی خیلی پایدار نبود. چرا که مجبور شدیم از ایستگاه اول تا خود شهر و ورودی محوطه پیاده برگردیم و در طول مسیر به ازای هر کدام از این ماشین های برقی که افراد را جابجا می‌کرد و جای خالی برای ما نداشت نمکی بر روی زخم بی تجربگی ما پاشیده می‌شد.

    اما هیچ سختی و هیچ لذتی ابدی نیست. لذت کوهپیمایی و سختی پیاده روی‌ها هم به پایان می رسد. حالا در شهر بودیم و جایی که ظاهر ها همه شهری است. تاکسی ها رفت و آمد می‌کنند و دیگر افراد با کوله و باتوم و ... دیده نمی‌شود. با یک تاکسی از آن نقطه مذکور به میدان تجریش می‌رویم. کرایه تاکسی طبق تابلو ۱۷۰۰ خورده است و حتی برای سال ۹۷ است. اما نمی‌دانم چرا یکی از بچه ها به ازای ۴ نفر به او ۸ هزار تومان می‌دهد و تاکسی می‌رود. برایم سوال است چرا نباید ۱۲۰۰ باقیمانده پولش را بگیرد؟ و این پول چرا بی هیچ دلیلی باید برود در جیب راننده؟ به او این را می‌گویم و امیدوارم بار بعدی یا بگذارد خودم حساب کنم یا خودش الکی پول بی دلیل به کسی ندهد. تجریش محل جدایی است. یک نفر قبل تر پیاده شد، یک نفر به سمت محل پارک ماشینش که دربند است  می‌رود و سه نفر باقیمانده هم به سمت مترو می‌رویم. در طول راه یکی از دوستان می‌گوید بیابید از داخل پاساژ برویم که در شلوغی پیاده‌رو گیر نکنیم. وارد پاساژ می شویم تا با یک میانبر و اجرای الگوریتم بهینه، زمان را کوتاه‌ تر کنیم. اما در نهایت نه در مسیر و مسافت و نه در زمان صرفه جویی می‌شود و نهایتا پس گز کردن راه رو ها و طبقات پاساژ سرخورده از پیدا کردن در خروجی، از همان دربی که وارد شدیم خارج می‌شویم و خیلی سنگین قاعده حمار را اجرا و مسیر مستقیم را می‌رویم. یک نفر دیگر هم که یکی از اقوامشان در پاساژ بود از ما جدا شد و دو نفری به متروی تجریش و قعر زمین داخل شدیم. این جدایی ها ادامه داشت. گرسنگی و مسیر طولانی من تا منزل، نگذاشت تا از خیر ساندویچ های آماده نامی‌نو بگذرم. همان جا از سید خداحافظی کردم. حالا همه تنها شده‌اند و هر کس به سمت مقصدی در حال حرکت است. این ماجرا برای من ساعت ۷ شب به پایان رسید و یک کوهپیمایی ۱۳ ساعته با کلی حواشی و خاطرات در تابستان ۹۷ ثبت شد. 


پ.ن: از دیگر حواشی این کوهپیمایی از دست دادن مصاحبه دانشگاه امام حسین (ع) بود. زحمت خبر دادنش را امیرحسین داد. یک بار دیگر هم در اوایل دانشجویی در همین شیرپلا، سروش خبر افتادنم در درس ریاضی ۲ را داده بود. البته آن دفعه ریاضی ۲ را خیلی شیرین پاس شدم. ببینیم پایان این دفعه چطور خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۴
محمد حسن شهبازی