وصیت میکنم...
وصیت میکنم به کسی که او را بیش از حد دوست میدارم. به معشوقم، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی میدانم، او را وارث حسین میخوانم، کسی که رمز طایفه شیعه و افتخار آن و نماینده 1400 سال درد، غم، حرمان، مبارزه، سرسختی، حقطلبی و بالاخره شهادت است. آری به امام موسی وصیت میکنم...
برای مرگ آماده شدهام و این امری است طبیعی و مدت هاست که با آن آشنا شدهام، ولی برای اولین بار وصیت میکنم...
خوشحالم که در چنین راهی به شهادت میرسم. خوشحالم که از عالم و مافیها بریدهام. همه چیز را ترک کردهام و علایق را زیر پا گذاشتهام. قید و بند را پاره کردهام و دنیا و مافیها را سه طلاقه کردهام و با آغوش باز به استقبال شهادت میروم.
از این که به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بودهام متاسف نیستم. از این که امریکا را ترک گفتهام، از این که دنیای لذات و راحتطلبی را پشت سر گذاشتم، از این که دنیای علم را فراموش کردم، از این که از همه زیباییها و خاطره زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشتهام متاسف نیستم...
از آن دنیای مادی و راحتطلبی گذشتم و به دنیای درد و محرومیت، رنج و شکست، اتهام و فقر و تنهایی قدم گذاشتم. با محرومین همنشین شدم و با دردمندان و شکستهدلان همآواز گشتم.
از دنیای سرمایهداران و ستمگران گذشتم و به عالم محرومین و مظلومین وارد شدم و با تمام این احوال متاسف نیستم...
تو ای محبوب من، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند. تو به من مجال دادی تا پروانه شوم، تا بسوزم، تا نور برسانم، تا عشق بورزم، تا قدرتهای بینظیر انسانی خود را به ظهور برسانم. از شرق به غرب و از شمال تا جنوب لبنان را زیر پا بگذارم و ارزشهای الهی را به همگان عرضه کنم تا راهی جدید و قوی و الهی بنمایانم. تا مظهر عشق شوم، تا نور گردم، تا از وجود خود جدا شوم و در اجتماع حل گردم. تا دیگر خود را نبینم و خود را نخواهم. جز محبوب کسی را نبینم و جز عشق و فداکاری طریقی نگزینم. تا با مرگ آشنا و دوست گردم و از تمام قید و بندهای مادی آزاد شوم...
تو ای محبوب من، رمز طایفه ای و درد و رنج 1400ساله را به دوش میکشی، اتهام، تهمت، هجوم، نفرین و ناسزای 1400ساله را همچنان تحمل میکنی، کینههای گذشته، دشمنیهای تاریخی و حقد و حسدهای جهانسوز را بر جان میپذیری. تو فداکاری میکنی و تو از همه چیز خود میگذری، تو حیات و هستی خود را فدای هدف و اجتماع انسان ها میکنی و دشمنانت در عوض دشمنام میدهند و خیانت میکنند.
به تو تهمتهایی دروغ میزنند و مردم جاهل را بر تو میشورانند و تو ای امام، لحظهای از حق منحرف نمیشوی و عمل به مثل انجام نمیدهی و همچون کوه در مقابل طوفان حوادث، آرام و مطمئن به سوی حقیقت و کمال، قدم بر میداری، از این نظر تو نماینده علی و وارث حسینی...
و من افتخار میکنم که در رکابت مبارزه میکنم و در راه پر افتخارت شربت شهادت مینوشم...
ای محبوب من، آخر تو مرا نشناختی!
زیرا حجب و حیا مانع آن بود که من خود را به تو بنمایانم، یا از عشق سخن برانم یا از سوز و گذاز درونی خوب بازگو کنم...
اما من، منی که وصیت میکنم، منی که تو را دوست میدارم... آدم ساده ای نیستم. من خدای عشق و پرستشم، من نماینده حق، مظهر فداکاری و گدشت، تواضع، فعالیت و مبارزهام. آتشفشان درون من کافی است که هر دنیایی را بسوزاند. آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند، فداکاری من به اندازهای است که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است...
به سه خصلت ممتاز شدهام:
1- عشق که از سخن و نگاهم، از دست و حرکاتم، حیات و مماتم عشق میبارد. در آتش عشق میسوزم و هدف حیات را، جز عشق نمیشناسم، در زندگی جز عشق نمیخواهم و جز به عشق زنده نیستم.
2- فقر که از قید همه چیز آزادم و بینیازم، و اگر آسمان و زمین را به من ارزانی کنند تأثیری نمیکند.
3- تنهایی که مرا به عرفان اتصال میدهد و مرا با محرومیت آشنا میکند. کسی که محتاج عشق است در دنیای تنهایی با محرومیت میسوزد و جز خدا کسی نمیتواند انیس شبهای تار او باشد و جز ستارگان اشکهای او را پاک نخواهند کرد و جز کوههای بلند راز و نیاز او را نخواهند شنید و جز مرغ سحر ناله صبحگاه او را حس نخواهند کرد. به دنبال انسانی میگردد تا او را بپرستد یا به او عشق بورزد ولی هر چه بیشتر می گردد کمتر مییابد...
کسی که وصیت میکند آدم سادهای نیست، بزرگترین مقامات علمی را گذرانده، سردی و گرمی روزگار را چشیده، از زیباترین و شدیدترین عشقها برخوردار شده، از درخت لذات زندگی میوه چیده، از هر چه زیبا و دوستداشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس، زندگی دردآلود و اشکبار و شهادت را قبول کرده است. آری ای محبوب من، یک چنین کسی با تو وصیت میکند...
وصیت من درباره مال و منال نیست، زیرا میدانی که چیزی ندارم و آن چه دارم متعلق به تو و به حرکت و مؤسسه است. از آنچه به دست من رسیده به خاطر احتیاجات شخصی چیزی برنداشتهام، و جز زندگی درویشانه چیزی نخواستهام، حتی زن، بچه، پدر و مادر نیز از من چیزی دریافت نکردهاند و آنجا که سر تا پای وجودم برای تو و حرکت باشد معلوم است که مایملک من نیز متعلق به توست.
وصیت من، درباره قرض و دِین من نیست. مدیون کسی نیستم و در حالی که به دیگران زیاد قرض دادهام، به کسی بدی نکردهام، در زندگی خود جز محبت، فداکاری و تواضع و احترام روا نداشتهام و از این نظر به کسی مدیون نیستم...
آری وصیت من درباره این چیزها نیست...
وصیت من درباره عشق و حیات و وظیفه است...
احساس میکنم که آفتاب عمرم به لب بام رسیده است و دیگر فرصتی ندارم که به تو سفارش کنم...
وصیت میکنم وقتی که جانم را بر کف دست گذاشتهام و انتظار دارم هر لحظه با این دنیا وداع کنم و دیگر تو را نبینم...
تو را دوست میدارم و این دوستی بابت احتیاج و یا تجارت نیست. در این دنیا، به کسی احتیاج ندارم و حتی گاهگاهی از خدای بزرگ نیز احساس بینیازی میکنم.. و از او چیزی نمیطلبم. احساس احتیاج نمیکنم و چیزی نمیخواهم. گلهای نمیکنم و آرزویی ندارم. عشق من به خاطر آنست که تو شایسته عشق و محبتی، و من عشق به تو را قسمتی از عشق به خدا میدانم و همچنان که خدای را میپرستم و عشق میورزم به تو نیز که نماینده او در زمینی عشق میورزم و این عشق ورزیدن همچون نفس کشیدن برای من طبیعی است...
عشق هدف حیات و محرک زندگی من است. و زیباتر از عشق چیزی ندیدهام و بالاتر از عشق چیزی نخواستهام.
عشق است که روح مرا به تموج وا میدارد و قلب مرا به جوش میآورد. استعدادهای نهفته مرا ظاهر میکند و مرا از خودخواهی و خودبینی میراند. دنیای دیگری حس میکنم و در عالم وجود محو میشوم. احساس لطیف، قلبی حساس و دیدهای زیبابین پیدا میکنم. لرزش یک برگ، نور یک ستاره دور، موریانه کوچک، نسیم ملایم سحر، موج دریا و غروب آفتاب همه احساس و روح مرا میربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری میبرند... اینها همه و همه از تجلیات عشق است...
به خاطر عشق است که فداکاری میکنم، به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی مینگرم و ابعاد دیگری را مییابم. به خاطر عشق است که دنیا را زیبا میبینم و زیبایی را میپرستم. به خاطر عشق است که خدا را حس میکنم و او را میپرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش میکنم...
میدانم که در این دنیا، به عده زیادی محبت کردهام و حتی عشق ورزیدهام ولی در جواب بدی دیدهام. عشق را، به ضعف تعبیر میکنند و به قول خودشان، زرنگی کرده و از محبت سوء استفاده مینمایند!
اما این بیخبران، نمیدانند که از چه نعمت بزرگی که عشق و محبت است محرومند. نمیدانند که بزرگترین ابعاد زندگی را درک نکردهاند. نمیدانند که زرنگی آنها جز افلاس و بدبختی و مذلت چیزی نیست...
و من قدر خود را بزرگتر از آن میدانم که محبت خویش را، از کسی دریغ کنم حتی اگر آن کس محبت مرا درک نکند و به خیال خود سوء استفاده نماید.
من بزرگتر از آنم که به خاطر پاداش محبت کنم یا در ازای عشق تمنایی داشته باشم. من در عشق خود میسوزم و لذت میبرم و این لذت بزرگترین پاداشی است که ممکن است در جواب عشق من به حساب آید.
میدانم که تو هم ای محبوب من، در دریای عشق شنا میکنی، انسان ها را دوست میداری و به همه بی دریغ محبت میکنی و چه زیادند آنها که از این محبت سوء استفاده میکنند و حتی تو را به تمسخر میگیرند و به خیال خود تو را گول میزنند... و تو اینها را میدانی ولی در روش خود کوچکترین تغییری نمیدهی... زیرا مقام تو بزرگتر از آن است که تحت تأثیر دیگران عشق بورزی و محبت کنی. عشق تو فطری است، همچون آفتاب بر همه جا میتابی و همچون باران بر چمن و شورهزار میباری و تحت تأثیر انعکاس سنگدلان قرار نمیگیری...
درود آتشین من به روح بلند تو باد که از محدوده تنگ و تاریک خودبینی و خودخواهی بیرون است و جولانگاهش عظمت آسمانها و اسماء مقدس خداست.
عشق سوزان من، فدای عشقت باد که بزرگترین و زیباترین مشخصه وجود تو است، و ارزندهترین چیزی است که مرا جذب تو کرده است و مقدسترین خصیصهای است که در میزان الهی به حساب میآید.
پ.ن: وصیت بالا متعلق به مصطفی چمران است... برای این که یک بار دیگر بخوانمش، دوباره تمام آن را از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» (صص 83-89) در اینجا تایپ کردم.
مصطفی چمران اگر شهید نمی شد، امروز یک پیرمرد 86 ساله بود...
یادداشتی که در ادامه میخوانید از شهید دکتر مصطفی چمران است که در اسفند 57 نوشته شده و از کتاب «خدا بود و دیگر هیچ نبود» عیناً نقل می شود:
سنت خدا بر این قرار دارد که مبارزه حق با باطل همیشگی باشد و تکامل از خلال مبارزه به دست آید. مردم در خلال سختیها و مشکلات پخته و آزموده میشوند. آسایش و راحتی و موفقیت همیشه رخاء و سستی و عقبماندگی به وجود میآورد. غنی و بینیازی و پیروزی دائمی ایجاد فساد و طغیان میکند، إنّ الانسانَ لَیَطغی أن رَءاهُ استَغنی...
اگر آدمی همیشه در بستر حریر بخوابد، و همیشه همای سعادت را در آغوش بگیرد، و همیشه در همه مبارزات پیروز باشد آنگاه لذت پیروزی و سعادت او از بین خواهد رفت و آدمی از تکامل باز خواهد ماند.
مطلبی که می خوانید مربوط به چند روز پیش است. اگر زمان یا حال و هوایش به الان نمی خورد دیگر متن است و شما و بزرگواریتان:
نمی دانم چرا نسل جدید ورودی های دانشگاه و حتی حاضرین فعلی این طور میانه شان با بسیج شکرآب شده. این اتفاق بارها و بارها موضوع اصلی افکار روزانه ام شده و در یکی از همان حالات، در حالیکه مشهد بودیم و عازم حرم، با سید محمدحسین در رابطه با آن صحبت می کردیم. از طرفی دیگر به خاطر مسائل مربوط به انجمن ورزشی، مکالمه مان کمی رنگ و بوی ورزش هم گرفت. از جمع این دو("بسیج و کار کردن نیروهای انقلابی" و "ورزش و انجمن ورزشی") سید این نتیجه را گرفته بود که درباره کتابی صحبت کند. «سلام بر ابراهیم»! اوایل دوران دانشجویی خیلی اسم این کتاب را می شنیدم و حتی چندین بار خود کتاب را دیده بودم اما به دلایلی اصلا سمتش نرفته بودم. این غربت تا همین چند روز پیش طول کشید. وقتی محرم شد و دنبال یک برنامه مطالعاتی متناسب می گشتم. به یاد محرم پارسال دلم هوای نامیرا(لینک) کرده بود و در کتابخانه دنبالش می گشتم تا دوباره بخوانمش، پیدایش هم کردم، اما در حین جستجو چشمم به سلام بر ابراهیم هم خورد. آن را هم بیرون کشیدم و نهایتا سلام بر ابراهیم قسمتش شد که این روزها در کیفم مهمان باشد. در همان صفحه های ابتدایی هم کتاب چشمه ای از حال و هوای محرم نشان داد:
و حالا کتاب بعدی ای که فکرش در سرم چرخ می خورد، کرشمه خسروانی است. سال ها پیش یک بار سمتش رفتم اما قسمت نشد که تمام شود؛ ببینیم این محرم چه می شود...
بسان نرم افزار ها که هر گاه بروز رسانی جدیدی می آید هشدار می دهند، این روز ها هم بروزرسانی ای برایم بارگزاری شده!
در این فاز از زندگی، که نیاز به تلاشی دو چندان و حتی بیشتر دارم؛
نیاز به پرکاری و خستگی ناپذیری دارم؛
و در دورانی که خیلی چیز ها را باید نادیده بگیرم؛
و بر خلاف علایق، خواسته ها و هواهای نفسم پیش بروم،
همه اش ذهنم درگیر می شود و آدم هایی می آیند توی ذهنم که این طور بودند.
و در این لحظات یک نفر گوشه ذهنم عجیب برق می زند.
دکتر چمران!