دلم برای عصرهایی که خودم را از خانه یا دانشگاه به هیئت می رساندم تنگ میشود؛ برای تند راه رفتن که به هیئت برسم؛ به حس خوف و رجایی که آیا در خیابان کناری هیئت جای پارک پیدا می شود یا نه تنگ میشود. دل است دیگر، برای روضهی روضهخوان و برای زمزمه های هر شب تنگ میشود. برای همه چیز این ده شب تنگ میشود. برای همه چیزش. جا گیر نیامدن ها، گریه ها، نوحه ها، سینه زدن ها، دم های پایانی و وصیت های شهدا. دمنوش های بعد هیئت و دیدن رفقای عزادار ارباب و دلگرم شدن به این همه جمعیت.
حالا باید یک سال چشم انتظار ماند و دید که آیا میرسد آن روز که زیر لب با بقیه زمزمه کنیم : «دوباره سلام ای هلال محرم».
درد این دوری را فقط یاد اربعین و توفیق عزاداری دوباره تسکین میدهد و بس!
مقام سقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنی هاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا، آب را ما آوردیم. من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر. بانی ماجرا هم علیِ کوچک شد؛ علی اصغر؛ علی دردانه.
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را می شنیدم. گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام آرام التماس و تضرع.
ما اسب ها هم برای خودمان نمی گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم، عاطفه داریم، بی هیچ چیز نیستیم. از گریه های مظلومانه او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم _علی_ از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح، بی تاب شده بود از گریه برادر کوچک.
از پدر رخصت خواست برای آب آوردن و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم. امام رخصت فرمود، اما سفارش کرد که تنها، نه. لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیر ها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم. شب، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان، پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن، آن دشمن چندهزار، خبر از واقعه می برد، فقط سم اسب هایش آب شریعه را بر می چید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم. علی پیاده شد و گلوی مشک ها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشم هایم را به او دوختم و در دل گفتم: "تا تو آب ننوشی من لب تر نمی کنم."
او بند مشک ها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. این نگاه، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت. آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم.
مشک ها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه، در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم.
آب به سلامت رسید، بی آنکه کمترین خاری بر پای این قافله بخلد. سرخی سم های ما همه از خون دشمن بود. سد آدم ها شکسته بود و خون، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتک های آن تا سر و گردن ما خود را بالا می کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آب های وجودم بخار شد:
- پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام.
آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام.
گزیده ای از کتاب "پدر ، عشق و پسر" نوشته سید مهدی شجاعی.
پ.ن:
-چقدر دیر این کتاب را خواندم و چه جالب هم سر راهم قرار گرفت...
-برکات محرم، نیامده آمد...
-ارباب صدای قدمت می آید...
-یک سوال: کسی هست این کتاب را نخوانده باشد؟
-بالاجبار: منبع تصویر در پایین عکس خورده بود: فطرس والپیپر fotroswallpaper.mihanblog.ir
مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی؟
کیان: راه گم کردم ابواسحاق!
مختار: راه بلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه؟
کیان: راه را بسته بودند، از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم، وقتی به نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود.
مختار: "شرط عشق جنون است". ما که ماندیم، مجنون نبودیم...
پ.ن:
-وقتی تلویزیون پخش مختار را شروع کرد، من هم یاد این افتادم و از پست های قدیمی یکی از شبکه های اجتماعی کپی کردم.
-اصلاً حسین جنس غمش فرق می کند...