خیلی وقت نیست که به محل کار فعلی میروم و البته خیلی هم قرار نیست بمانم. اما برای این روزهای ماندن باید بهترین راه هم از جهت قیمت و هم از جهت مسافت به سمت منزل را پیدا کنم.
امروز چندمین راهی بود که آزمایش میکردم. اولین مورد از آزمایشها با شکست عجیبی روبرو شد. مبدا بلوار مرزداران بود و میخواستم به بزرگراه حکیم برسم. یکی از خیابانهای شمالی بلوار را انتخاب کردم و مستقیم بالا رفتم. وقتی به چند متری بزرگراه رسیدم، با یک سازه عایق صوتی چند متری مواجه شدم. عبور از بالای آن غیرممکن است. پس باید یا چپ و یا راست را برای گریز از این مانع ناخواسته امتحان میکردم. اما مشکل بعدی این بود که تا چشم کار میکرد از همین دیوار دیده میشد و بس. مجبور به انتخاب تصادفی بودم. با یکی دو استدلال ساده به این نتیجه رسیدم که احتمالا این دیوار از چپ زودتر تمام میشود. یاعلی گفتم و به راه افتادم. اما هرچه میرفتم انگار دیوار هم با من میآمد. هوا بسیار گرم بود اما خوشبختانه قبل از حرکت بطری آبم را پر کرده بودم و بخش زیادی از آب را در همین مسیر تنها و در سکوت فیلتر شده بغل اتوبانی خوردم. دیوار چه میخواست و چه نمیخواست باید تمام میشد و لحظه رفع محدودیتها فرا رسید و بالاخره به بزرگراه حکیم دست پیدا کردم. ولی خوب قطعا این راه را دیگر انتخاب نخواهم کرد.
یکی دیگر از روشها این بود که مرزداران را تا انتهای شرقیاش بروم و بعد تا حکیم پیاده بروم. به جز گذر از چند معبر نسبتا خطرناک و یک پل عابر که چند دقیقه ای بر زمان مسیر اضافه میکند و البته هزینه اضافی تاکسی برای رسیدن به سر شیخ فضل الله این روش گزینه خوبیاست.
اما داستان امروز شاید متفاوتترین و ماجراجویانهترین آنها باشد. قبل از شروع آن این نکته را اضافه کنم که پای ثابت راهنماهایم در سفرهای درون شهری نقشه داخل موبایل است. ناگفته نماند در مسیر اول که ذکر شد، عامل همه بدبختیها همین نقشه بود که اعلام نکرد آن دیوار آن جا سبز شده است.
امروز در حالی که چندین روز از تجربه ناموفق مورد اول میگذشت دوباره قصد کردم تا از راهی که شبیه آن بیراهه کذا بود بروم به شرطی که اشکالاتش رفع شده باشد. ریسکش را پذیرفتم و راه افتادم.
در واقع امروز روزی است که انگار درهای جدیدی دوباره به رویم باز شده است. پس از آن ضربه ی دردناکی که در یک عصر تابستانی و در حالی که دوستانه فوتبال بازی میکردیم به زانویم وارد شد، تا همین چند روز پیش پیش پا افتاده ترین کارها را هم نمیتوانستم انجام دهم. حدود ۶۰ روز میگذشت اما کماکان این زانو میل به خم شدن نداشت. عاقبت مجبورم کرد کلی مسکن و کپسول های نه چندان شبیه به کپسولهای خوراکی را بخورم، تا بحمدالله برسد به این روزها که میتوانم با اراده خودم در حالی که فشار خاصی رویش نیست و قرار نیست ضرب الاجلی برایم کاری انجام بدهد، خمش کنم و توی مشتم باشد_به جایی رسیدم که خم شدن زانو برایم مثل گرفتن یک هدیه دوست داشتنی شد و از وقوعش چشمانم برق زد_ و البته کلی قول و قرار با هم گذاشتیم و وعده و وعید به هم دادیم که مراعات حال هم را بکنیم. هم من کارهایی که او دوست دارد را_اعم از ورزشهای روزانهای که ظاهراً خیلی به آن علاقهمند است چون زود به آنها واکنش مثبت نشان داد_ انجام بدهم و هم او زودتر بشود همان زانوی دوستداشتنی که ساعتها دویدن و فشار و راه رفتن را تحمل میکرد بی آن که زبان به شکوه باز کند.
امروز هم یک رزمایش موفق را پشت سر گذاشت و الان هم او خوشحال است و هم من. مشروح رزمایش را بخوانید:
گفتم که راهی شبیه راه اول را قرار شد آزمایش کنم، اما بدون ایرادات قبلی. دوباره مسیر یکی از خیابانهای شمالی را در پیش گرفتم، اما این بار آخرین خیابان قبل از یادگار امام، به نام نسیبه. از روی نقشه انتهای نسیبه به یک فضای سبز می رسد و پس از آن هم حکیم دیده میشود. پیش بینی کردم مثل یکی از راههای قبلی پس طی فضای سبز به ورودی یادگار به حکیم خواهم رسید و خیلی ساده و سریع از کنارگذر بزرگراه وارد مسیر ماشینرو خواهم شد. نسیبه را که از همان ابتدا معلوم بود خیابان خلوتی است بالا میرفتم و هر از چند گاهی یک یا دو نفر را در حال قدم زدن میدیدم. گاهی هم ماشینی رد میشد. خیابان پهن دو بانده ای که ظاهرا خیلی مشتری ندارد. شاید همه ۱۵ متر جلوتر را که بزرگراه یادگار شمال است را به آن ترجیح میدهند. آن لحظه خیلی به این مسائل فکر نمیکردم و بیشتر این فکر در ذهنم تلو تلو میخورد که هر چه کالری اضافی در روز ذخیره میکنم در چنین پیادهرویهایی خصوصا با این سطح شیب سوخت میشود و در ادامه به ذهنم رسید که خوب آنهایی که اضافه وزن دارند چرا از چنین راههای رایگانی برای لاغر کردن استفاده نمیکنند؟ بلافاصله بعد از این فکر دنبالهاش آمد که چاقها چون از این جور جاها بالا نمیروند چاق شدهاند و حالا که چاق شدهاند دیگر توان بالا رفتن ندارند، توان هم اگر باشد، اصلا دلشان نمیخواهد چنین مصیبتی را تحمل کنند. در همین فکر ها بودم که به انتهای نسیبه نزدیک شدم. همان فضای سبزی که در نقشه دوبعدی دیده بودم. اما مشکل کار همینجا بود. نقشه دوبعدی! انتهای نسیبه، یک تپه های چند متری که دیواری صاف و غیرقابل صعود دارد، اکنون جدیترین مشکل است و سد راه شده. بنا به تجربه چنین تپههایی اگرچه صعب الوصول، اما معمولا یک راهی برای ورود دارند. دیدن دو نفر بالای تپه این گمانه را تقویت میکرد. کمی که تپه را برانداز کردم یک مسیر پاکوب را پیدا کردم که بخش هایی از آن شیب زیادی داشت. اولین چالش سخت برای زانو! چاره ای نبود. به خیال اینکه بالای تپه، به حکیم میرسم، حرکت از مسیر مذکور را شروع کردم. درست مثل مسیرهای کوهپیمایی که مجبور میشویم مسافت بیشتری را طی کنیم تا شیب سنگین سرشکن شود، اینجا هم در ابتدا کمی از هدف دور شدم، اما بعد مسیر پاکوب چرخید و در راستای مقصد قرار گرفت. با کمی ریسک و البته توکل، بالا رفتم و پس از کمی صعود به بالای تپه رسیدم. درست همان جایی که آن دو نفر ایستاده بودند. چند متر آن طرفتر اما یک موتور دیده میشد که نشان میداد پای پیاده نیامده اند و قطعا این بالا یک مسیر سواره رو لااقل برای موتور دارد.
آن چیزی که آن بالا دیدم با آن چیزی که دیدم مغایرت داشت. شرایط برای اینکه به حکیم غرب دست پیدا کنم فراهم نبود. ماشینهای حکیم شرق با سرعت زیادی در حال حرکت بودند و امکان عبور از بزرگراه به هیچ وجه وجود نداشت. از این بخش رد میشدم، در جهت مخالف هم وضعیت مشابه همین سمت بود. تصمیم گرفتم از همان استراتژی حرکت از کنار گذر یک بزرگراه شمالی جنوبی به یک بزرگراه شرقی غربی استفاده کنم. اما ظاهراً سبک کنار گذر تقاطع یادگار و حکیم نیز با آنچه در ذهنم از مسیرهای قبلی ثبت شده بود فرق داشت. کمی اطراف را برانداز کردم و پس از مدت کوتاهی نقشه جدید را انتخاب کردم. حرکت از عرض یادگار و ورود به حکیم.
اما مشکل فعلی شیب زیاد تپه تا کف یادگار بود. چاره ای نبود. برای رسیدن به کف بزرگراه مجبور بودم این مسیر را طی کنم. با احتیاط فراوان که مبادا این فشار زانوجان را آزردهخاطر کند، پایین رفتم و یک بخشی را هم به دلیل شیب تند مجبور شدم بدوم. از عرض اولین خروجی گذشتم. به فضای سبز بین دو بزرگراه رسیدم. با خودم فکر میکردم آیا اصلا کسی تا بحال پایش را در این نقاطی که الان مشغول پیادهروی هستم گذاشته است؟ پوشش گیاهی عجیبی داشت. بوتههایی با برگ های دراز و باریک و انبوه که هر کدام در یک چاله کاشته شده بودند. در میانشان گه گاهی گیاه دیگری نیز دیده میشد. بینشان هم خاک بود و خبری از چمن و چیزهای دیگر نبود. در حدی این مکان بکر جلوه میکرد که انتظار وجود حیوان های عجیب و غریب را داشتم و در خیالم تصور میکردم الان یک سوراخ کف زمین پیدا میشود و مار لاغر بی حال و رمقی که اسیر زندگی شهری شده بیرون میآید و به قدر وسع خودش به این تجاوز که به قلمرواش صورت گرفته اعتراض میکند. برای همین این بخش را خیلی سریع و تند رد کردم و بعد از آن رسیدم به سطح صافی که سراسر سبز بود. چیزی شبیه چمن، اما قطورتر و خشنتر. در بخشهایی هم همیق. به حدی که در یکی دو جا غافلگیر شدم و پایم در چاله فرو رفت. پس از مرحله، عبور از یک پیچ ماشین رو را در پیش داشتم، که البته به سادگی انجام شد. حالا دوباره باید بررسی میکردم که الان کجا هستم و کجا باید بروم؟ نگاه سرتاسری به اطراف کردم و سعی کردم منطقه را به طور دقیق ارزیابی کنم و هر مسیر را آن طور که هست نامگذاری کنم. پس از این دوباره راه افتادم. تصمیم گرفتم از کنار بزرگراه شرقی-غربی که یک پل بود حرکت کنم تا در یک موقعیت مناسب به نقطه مقابل بروم و مابقی راه را با تاکسی بروم. اگرچه نزدیک غروب بود و معمولا کل شریانهای ارتباطی شهر شبیه پارکینگ، اما در این مورد خاص، ترافیک بسیار روان و همه خوشحال و شادان، پا بر روی گاز و دست از پنجره بیرون مشغول رانندگی بودند. این شرایط سخت مانع عبور از وسط بزرگراه میشد و میبایست یک راه دیگر را انتخاب میکردم. از کنار مسیر همینطور مستقیم پیشرفتم تا به یک خروجی دیگر رسیدم. در واقع در این نقطه بخش پل مانند بزرگراه مذکور به پایان میرسید. سمت چپ همین نقطه، یک مثلثی وجود داشت با یکی دو پله سیمانی که خیلی هم راحت نمیشد از آن استفاده کرد. برای خروج از این جریان، زیر پل بهترین مسیر بود. از زیر مسیر عبور ماشینها، به فاصله اندکی از کف پل که سقف بالای سر را تشکیل میداد و در حالیکه لرزش ماشینها حس میشد به سمت مقابل رفتم و پس از طی چند دقیقه ماجراجویی و مواجهه با معماهای مسیریابی بالاخره به نقطه ای رسیدم که بتوان با تاکسی ادامه مسیر را رفت.
درست همینجا:
پ.ن: این مطلب را در چند مرحله نوشتم. اگر اشتباه نکنم همه مطلب را در وسایل نقلیه نوشتم. از تاکسی گرفته تا اتوبوس و بخش آخر را که به دلیل طولانی شدن فاصله زمانی بین روز مذکور و زمانهای نوشتن، با انگیزه کمی نوشته شد، در قطار نوشتم.