نگذارید شوق زندگی در چشمان شما نابود شود؛
نگذارید نور زندگی در وجود شما خاموش شود؛
نگذارید معنای زندگی از ذهن شما زدوده شود.
به قول Dylan Thomas:
Rage, Rage against the dying of the light.
نگذارید شوق زندگی در چشمان شما نابود شود؛
نگذارید نور زندگی در وجود شما خاموش شود؛
نگذارید معنای زندگی از ذهن شما زدوده شود.
به قول Dylan Thomas:
Rage, Rage against the dying of the light.
موجز و مختصر و ریاضی وار بگم:
(خیر مطلق ، شر مطلق)
دقت کنید که از پرانتز استفاده شده.
امروز عصر که رفتم خونه مادربزرگ، بعد ناهار خواستم یه چرت بزنم و قبل از اینکه خوابم ببره یه حالی داشتم. حس عجیبی بود. نمیدونم واقعا از نظر جسمی و بدنی مشکلی داشتم یا همهش روانی و ذهنی بود. اما هر چی بود حس کردم دارم میمیرم. مثلا انگار نفسم یواش یواش داره قطع میشه و کاری نمیتونم بکنم. توی یه حالت خواب و بیداری هم بودم و نمیتونستم کاری بکنم. واقعا عجیب، سخت و دردناک بود. بعدش به این فکر کردم که چقدر غرق توی زندگی شدم و دیگه حتی به مرگ هم فکر نمیکنم و اینقدر سر خودمو شلوغ کردم و برنامه پشت برنامه چیدم که اصلا انگار جاودانهم و فناناپذیر شدم. به خودم میگم وا بده مرد! هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه.
ولی همونجا آرزو کردم که کاش ساده و راحت و بی درد بمیرم :)
ین چیزی که الان میخوام براتون بگم تو زندگیم خیلی پیش اومده و احتمالا شما هم تجربهش کردید. مثلا تو یکی دو هفته اخیر شاید 2 یا 3 تاش رو تجربه کردم. آخریش یکی دو ساعت پیش بود. داشتم یه ویدئو آموزشی میدیدم که 99 درصد اوقاتش تصویر روی یه آقایی بود که صحبت میکرد. یهو توجهم به یه سری گرد و خاک روی مانیتور جلب شد و دستم رو کشیدم روی صفحه تا پاکشون کنم. همون لحظه یهو تصویر طرف رفت و یه اسلاید اومد روی صفحه :|
خیلی عجیبه نه؟
اون وقتایی که آدم خیلی غرق کار و زندگیه و اصن حواسش نیست با چه سرعتی داره میره جلو، یاد مرگ مثل ترمز اضطراری قطاره که یهو با کله پرتت میکنه تو دیوار روبروت!
یاد مرگ میتونه با صحنه ناگهانی یاد کردن از یه هنرمند وسط برنامه طنز باشه، یا دیدن جنازه یه گربه کف اتوبان یا حتی خرد شدن یه برگ خشک شده زیر کفش.
چندین بار تا حالا پیش اومده بابام یه چیزی بهم گفته و من تو دلم گفتم پدرجان اینا مال قدیمه و الان دیگه اینجوری نیست. یا مثلا با خودم گفتم شما زیادی حساسی و این طور که شما میگی نیست.
آخریش میدونید چی بود؟ داشتم میرفتم سمت قم، بهم گفت اونجا خیلی سرعت بالا رانندگی نکنیا. 80 تا بیشتر نرو. لاستیکت ممکنه بترکه. منم تو دلم گفتم پدرجان حالا چون شما یه بار لاستیکت اونجا ترکیده دلیل نمیشه که مال منم بترکه. حدس می زنید چی شد؟ تو جاده چندتا لاشه لاستیک ترکیده دیدم :|
یکی از تلخترین و آزاردهندهترین مواجهه های من با وقایع اطرافم وقتیه که یک فرد درگیر با اعتیاد به مواد مخدر و یا کسی که عمیقا با فقر دست و پنجه نرم می کنه رو میبینم. این جور وقتا _هر چند کوتاه_ یه درد عمیق تو وجودم حس میکنم. از واکنش بقیه آدم ها در این موقعیت و موقعیت های مشابه اطلاعی ندارم. راه حل چیه؟
یک سوال مطرح میکنم که بهش فکر کنید و اگه دوست داشتید نظرتون رو بگید:
فرض کنید شما یک کسی رو عاشقانه دوست دارید. بر اثر یک حادثه حافظه شما پاک میشه. به نظرتون آیا با دیدن دوباره اون فرد، مجدد عاشقش خواهید شد؟ چند درصد این احتمال رو میدید که دوباره عاشقش شید؟
ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نهای غمان بیهوده مخور
چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
خیام نیشابوری
بازی مرکب هم جزو لیستی است که در مطلب قبلی به آن اشاره کردم.
کدام لیست؟ لیستی حاوی آثار هنری که به صورت انفجاری در جامعه مورد توجه قرار میگیرد اما من اسیر این بازی نمیشوم و وقتی تب خوابید سراغ آنها میروم.
دیدم و راضی بودم.