پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

68 :: مانور مرگ

جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ

امروز عصر که رفتم خونه مادربزرگ، بعد ناهار خواستم یه چرت بزنم و قبل از اینکه خوابم ببره یه حالی داشتم. حس عجیبی بود. نمیدونم واقعا از نظر جسمی و بدنی مشکلی داشتم یا همه‌ش روانی و ذهنی بود. اما هر چی بود حس کردم دارم می‌میرم. مثلا انگار نفسم یواش یواش داره قطع میشه و کاری نمیتونم بکنم. توی یه حالت خواب و بیداری هم بودم و نمی‌تونستم کاری بکنم. واقعا عجیب، سخت و دردناک بود. بعدش به این فکر کردم که چقدر غرق توی زندگی شدم و دیگه حتی به مرگ هم فکر نمی‌کنم و اینقدر سر خودمو شلوغ کردم و برنامه پشت برنامه چیدم که اصلا انگار جاودانه‌م و فناناپذیر شدم. به خودم میگم وا بده مرد! هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه.

ولی همونجا آرزو کردم که کاش ساده و راحت و بی درد بمیرم :) 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۱۴

نظرات  (۱)

برای همین منم می گفتم زندگی یه شوخیه و نباید خیلی جدیش گرفت اما اون می گفت تو زیاد از مرگ حرف می زنی و این به خاطر افسردگیت هستش... این حس خواب و بیداری و نفس تنگی که میگی رو منم تجربه کردم ولی اگه دیدی تکرار شد حتما برو دکتر چون طبیعی نیست

پاسخ:
....

ممنون.
آره نباید شوخی بگیرمش.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی