68 :: مانور مرگ
جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ
امروز عصر که رفتم خونه مادربزرگ، بعد ناهار خواستم یه چرت بزنم و قبل از اینکه خوابم ببره یه حالی داشتم. حس عجیبی بود. نمیدونم واقعا از نظر جسمی و بدنی مشکلی داشتم یا همهش روانی و ذهنی بود. اما هر چی بود حس کردم دارم میمیرم. مثلا انگار نفسم یواش یواش داره قطع میشه و کاری نمیتونم بکنم. توی یه حالت خواب و بیداری هم بودم و نمیتونستم کاری بکنم. واقعا عجیب، سخت و دردناک بود. بعدش به این فکر کردم که چقدر غرق توی زندگی شدم و دیگه حتی به مرگ هم فکر نمیکنم و اینقدر سر خودمو شلوغ کردم و برنامه پشت برنامه چیدم که اصلا انگار جاودانهم و فناناپذیر شدم. به خودم میگم وا بده مرد! هر لحظه ممکنه همه چی تموم شه.
ولی همونجا آرزو کردم که کاش ساده و راحت و بی درد بمیرم :)
برای همین منم می گفتم زندگی یه شوخیه و نباید خیلی جدیش گرفت اما اون می گفت تو زیاد از مرگ حرف می زنی و این به خاطر افسردگیت هستش... این حس خواب و بیداری و نفس تنگی که میگی رو منم تجربه کردم ولی اگه دیدی تکرار شد حتما برو دکتر چون طبیعی نیست