پنجشنبه به رسم رفاقت، پس از مدت ها دور هم جمع شدیم. اما جمعی که کامل نبود. یعنی نمی شد که کامل باشد. ساعت ها هماهنگی هم که می کردیم، با همه تماس می گرفتیم و همه جوره امکانات را ردیف می کردیم باز نمی شد که کامل باشیم. یک نفر نمی آمد، نمی توانست که بیاید. علی دیگر رفته است.
راستش حواسمان از قضیه به کلی پرت شده بود. اصلا توی باغ نبودیم. خوش خوشان گذران زندگی می کردیم و قواعد بازی یادمان رفته بود. اما این داستان شوخی بردار نیست. آنی می رسد که می بینی یک نفر خط خورده است. به چشم بر هم زدنی می بینی که یکی نیست؛ و دیگر هم نخواهد بود. و این جدایی درست شبی رقم خورد که داستان به روزهای خوش خود رسیده بود.
داستان به اینجا رسید که در گروه تلگرام، یکی دو عکس از قدیم ها گذاشتیم. همین دو عکس سفره دل بقیه را هم باز کرد و عکس ها پشت سر هم ردیف شدند. یکی از عکس ها اما خاص بود. چهره های کودکانه اکثر بچه ها در عکس دیده می شد و شده بود سوژه خنده! گذشته مان را می دیدیم و یاد دوران می کردیم و لبخند می زدیم.اما این لبخند و حال خوش خیلی طول نکشید. همان شب بود که عکس علی با نوار سیاه کنارش به گروه ارسال شد. شوکه شدیم و خیلی طول کشید تا باورمان شود این عکس حقیقت است و دروغ نیست! تا دقایقی فکر می کردیم شوخی است. حتی اصرار داشتیم شوخی باشد؛ اما...
حالا یک روز از مراسمی که به همت رفقای علی برگزار شد می گذرد و این خاک سرد روز به روز داغ این جدایی را کمرنگ تر می کند. اما آن چیزی که این چند روز و تا وقتی که فکر و یاد علی در ذهنم زنده و تازه است جلوی چشمم تکرار می شود، خنده های اوست. خنده هایی که صدای تیزش از خنده دیگران به سادگی قابل تشخیص بود. و این خنده ها گریه همه را در آورد. کلیپی که به یاد علی ساخته و پخش شد پر بود از این خنده ها. خنده هایی که هر چه بیشتر و بلندتر بود، گریه بیشتری هم پشت بندش شنیده می شد...
و این چنین دوره 32 دبیرستان،یک نفرش را از دست داد و هر چقدر هم که تلاش کند، دیگر کامل نخواهد شد.
پ.ن: شادی روح همه رفتگان فاتحه ای بخوانیم...