پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۴ مطلب با موضوع «مطالب اتوبوسی» ثبت شده است

شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمی‌کنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یک‌بار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمی‌گرفتیم، چون باورش سخت بود. می‌گفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشم‌ها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از این‌ها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس می‌کردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربه‌هایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچ‌گونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمی‌کردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات می‌دادم، معصومیت چشم‌های گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر می‌شد. می‌گفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل می‌کنند و با بدبختی هایش می‌سازم. و هر چه بیشتر می‌گفت من هم بیشتر سعی می‌کردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی می‌شود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیت‌های باقیمانده، با تمام راهنمایی‌هایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و می‌خواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.

کی می‌خواهم عبرت بگیرم، خدا می‌داند!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
محمد حسن شهبازی

یک عادت بدی دارم. کتاب که می‌خوانم بعد از چند صفحه ناخودآگاه می‌ایستم. انگار نفسم بند آمده باشد. کمی اطرافم را برانداز می‌کنم، کمی به موضوعات دیگر فکر می‌کنم. شاید یک چرخی توی اپ‌های گوشی بزنم و دوباره بعد از نفس‌گیری به کتاب بر می‌گردم. نمی‌دانم آیا واقعا نفسم می‌گیرد و به این هواگیری نیاز دارم، یا اینکه توهم می‌زنم و صرفا ژست مغز تنبلم است، گویی انگار کوه کنده و نفس نگیرد از زرد به خاکستری تبدیل می‌شود و تمام! شاید هم برگردد به همان عارضه منزجرکننده بی‌تمرکزی که عادت کردم هر کاری نهایتا چند دقیقه. بعد از یک بازه کوتاه باید تمرکزم را عمدا بر هم بزنم و دوباره این چرخه تکرار کنم.

حالا می‌خواهم این رژیم کتاب خواندنم را به چالش بکشم. دارم دنیای سوفی را می‌خوانم و می‌خواهم با نفس‌های بلندتر و طولانی‌تری پیش بروم. احتمالش بالاست که بعد از مدتی حس کنم بخشی از کتاب فدا شده یا بازدهی خوبی نداشته باشم و اساسا به همین دلیل باشد که تا قبل از این زود به زود وسط مطالعه کتاب ها استراحت می‌کرده‌ام. اما خوبی چالش این بار این است که اگر به نتیجه قبلی برسم، ثبتش می‌کنم تا برای همیشه یادم باشد چگونه باید با کتاب تعامل کنم و اگر هم خلافش ثابت شود، از یک رفتار و شیوه غیر بهینه رهایی پیدا کرده ام.

 

در اینجا خیلی کوتاه به انگیزه‌ها و دلایل مطالعه دنیای سوفی اشاره خواهم کرد. دوست داشتید و حوصله‌تان هم اضافی بود بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۷
محمد حسن شهبازی

یادم نیست چند سال پیش بود که دوست قدیمی‌ام احمد، به مناسبت تولدم کتاب راز فال ورق را به من هدیه داد. الان توی تاکسی نشسته ام وگرنه اگر در منزل بودم حتما سراغ کتابخانه میرفتم و دنبال یادداشت و احیانا تاریخ زیرش می‌گشتم و قید می‌کردم.

راز فال ورق برای آن روزهای من کمی ساختار شکنانه بود. اولین اشکال همین اسم کتاب بود. من نه با ورق میانه خوبی داشتم و نه با فال. نه خانواده‌ام اهل‌ ورق‌بازی بودند و نه خودم به فال اعتقاد داشتم. اما خب به دو دلیل کتاب را خواندم. اولی اینکه به هر حال هدیه بود؛ دومی هم کنجکاوی‌ام در مورد کتاب هایی که دستم می‌رسد. انگار من یک وسواسی درباره کتاب‌ها دارم. وسواس توام با ولع. کتاب زیاد می‌خواهم و هر کدام را باید دقیق و تا آخر بخوانم. راز فال ورق هم از این قاعده مستثنی نبود. بخش های کمی از کتاب را یادم می‌آید. اما تصاویری اندک اما واضحی هم در ذهنم نقش بسته. نوشیدنی رنگین کمان یکی از آن‌هاست. یا گیاهان عجیبی که آخر کتاب توصیف می‌شد. این را هم یادم هست که فصول کتاب با همین علائم ورق نامگذاری شده بود. راستش آن موقع کمی حس می‌کردم دارم کار بدی می‌کنم که این کتاب را می‌خوانم. توی دلم به احمد می‌گفتم آخر این همه کتاب. این دیگر چیست که انتخاب کرده‌ای؟ کمی‌ نگران هم بودم. نکند تاثیراتی بپذیرم که مطلوب نباشد؟ متن عجیب و غریب کتاب‌ در تقویت این افکار بی‌تاثیر نبود.

این هدیه اولین نقطه آشنایی من با یاستین گوردر بود. بعد از آن در چند مقاله‌ کوتاه که به معرفی کتاب در‌حوزه فلسفه می‌پرداخت برخوردم که نام این نویسنده و کتاب‌هایش در آن‌ها دیده می‌شد. اما من نه به فلسفه علاقه داشتم و نه با دیدن حجم بالای این کتاب‌ها ترغیب می‌شدم به برنامه مطالعاتی‌ام اضافه کنم. این بی‌میلی تا مدت‌ها پابرجا بود تا اینکه در چند مطلب تعریف این کتاب را شنیدم. شاید چندین ماه گذشت تا به محرم ۱۴۴۱ رسیدیم. در یکی از شب‌هایی که در غرفه‌های هیئت میثاق چرخ می‌زدم قفسه‌های کتاب توجهم را جلب کرد. اکثر نمایشگاه‌های کتابی که به غیر از نمایشگاه کتاب معروف برگزار می شوند چنگی به دل نخواهند زد. اما خب این نمایشگاه می توانست متفاوت باشد. فضای دانشگاه و این که قرار نیست صرفا با یک تابلوی «همه کتاب ها 50درصد تخفیف» هر چه کتاب باد کرده ای را که دارد به وزن کاغذش، فقط رد می شود را به مردم غالب کنند. چرخی زدم و چند کتاب توجهم را جلب کرد. اما کمی احتیاط کردم. هم کتاب خیلی گران شده بود و هم من خیلی پول نداشتم که بخواهم هر چه دلم خواست بخرم. اما از خیرشان هم نمی توانستم بگذرم. از آن جایی که به سادگی رها شدن قاصدک در باد، محتویات حافظه ام می پرد، همان جا توی keep چند جلد را که دلم را برده بود یادداشت کردم و زدم بیرون. این یادداشت ها کار خودش را کرد. دو روز بعد کتاب ها را خریدم و همان طور که باید حدس زده باشید، یکی از آن ها «دنیای سوفی» بود. دنیای سوفی بیش از 600 صفحه است. عددش از پشت مانیتور هم ترسناک است، چه برسد به اینکه از نزدیک بخواهید لمسش کنید و قطر قطورش و وزن سنگینش ذهن و دستتان را خسته کند. آن روزها کتاب دیگری را می خواندم؛ «سفر شهادت». سخنرانی های امام موسی صدر درباره عاشورا. این کتاب را هم پارسال از همین جا گرفتم. داستانش هم مفصل است. به نظرم قبلا همینجا درباره اش نوشته ام، اما هر چه گشتم پیدایش نشد. خلاصه داستان این است که کتاب را شروع کردم و وقتی به صفحه 60 رسیدم و ورق زدم، 61 نبود، 84 بود! همین باعث شد در مطالعه کتاب وقفه بیفتد و تا تعویضش کنم، حال و هوای مطالعاتم دگرگون شود.

اما چه شد که عظمت دنیای سوفی در نظرم کوچک آمد و مطالعه اش را شروع کردم؟ خیلی ساده و اتفاقی! من در یک کلاس ثبت نام کردم. استاد کلاس برای اینکه قوه خلاق ما رشد کند و کنجکاوتر شویم، گفت بروید این کتاب را بخوانید. و حالا یک کتاب چند صد گرمی را هر روز با خودم این سو و آن سو می کشم و دارم آرام آرام با فیلسوفان، سوالات و طرز تفکرشان آشنا می شوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۸
محمد حسن شهبازی
به یک ماژیک سی‌دی احتیاج داشتم. چون در هفته پیش رو قصد داشتم برای انجام کارهای اداری به دانشکده بروم، گفتم که از پیرمرد لوازم‌التحریر فروشی که مغازه‌ای در‌ زیرزمین داشت خرید کنم یا نهایتا از لوازم التحریری کنار پل سیدخندان چون جنس‌های خوبی دارد. روز موعود فرا رسید و پس از انجام کارهایم وقتی داشتیم از دانشکده خارج می‌شدیم به دوستم امیرحسین گفتم تا تو بروی سمت موتور من هم یک دقیقه بروم، یک ماژیک بخرم و بیایم؛ اما امیرحسین گفت با هم برویم. وقتی به مغازه نزدیک شدیم دیدم حاجی رفته است و جایش را به یک فروشگاه چاپ روی لیوان و پیکسل و... داده. دیگر رویم نشد بگویم بیا برویم سراغ آن یکی مغازه. امیرحسین گفت از مغازه‌ای که روبروی محل کار است بگیر. حالا که دیدم مغازه حاجی تعطیل شده، دلیلی وجود نداشت از آن‌جا خرید نکنم. وقتی رسیدیم رفتم و داخل شدم. بر خلاف اکثر فروشگاه‌های لوازم‌التحریر و دفاتر فنی و... که نمی‌توان آزادانه در آن جولان داد و به دلیل تنوع بالای اجناس به راحتی یک جنس را انتخاب کرد بسیار بزرگ و خلوت بود. مرد نسبتا جوانی نشسته بود و پس از سلام من جواب گرمی داد. پرسیدم ماژیک سی‌دی دارید؟ گفت بله ولی فقط قرمز مانده. به دردم نمی‌خورد ولی قیمتش را پرسیدم. ۲ تومن بیشتر قیمت نداشت اما به کارم نمی‌آمد. نمی‌دانم چرا اما به سمت تنها ماژیک توی جعبه حرکت کردم. همان جا که بودم کمی چرخیدم و بقیه اجناس چیده شده را که هم تنوع و هم تعدادشان کم بود از نظر گذراندم؛ تشکر کردم و خارج شدم. با این احتساب مغازه سومین جایی بود که قصد خرید از آن را کرده بودم ولی توفیقی حاصل نشده بود. 
    امروز صبح کمی دیرتر از خانه بیرون زدم. مثل روزهای قبل وارد پایانه اتوبوسرانی شدم و سوار اتوبوس خالی اول خط شدم. چند روز بود که می‌خواستم ماژیک را بخرم و کلک کاری که داشتم را بکنم. یادم آمد در بازارچه نزدیک پایانه، یک لوازم‌التحریری بزرگ هست. گوشی را در آوردم و اپلیکیشن اتوبوس TehranBus را به سرعت باز کردم تا ببینم چند دقیقه دیگر حرکت می‌کند. بعد از چند ثانیه عدد ۵ روی صفحه ظاهر شد. سریع کیف و وسایلم را برداشتم و به حالت نصفه نیمه به سمت بازارچه دویدم. فروشگاه باز شده بود و خالی هم بود. کمی به نفس نفس افتاده بودم. سعی کردم کوتاه کوتاه صحبت کنم تا فروشنده متوجه این حالت من نشود که بعد با خود بگوید چرا این ساعت صبح یک نفر باید نفس نفس‌زنان وارد مغازه لوازم التحریری شود. مثل مورد قبلی پرسیدم ماژیک سی‌دی دارید؟ با توجه به تصویر مغازه جواب سوالم واضح بود. دیوارهای دور تا دور مغازه، ویترین های شیشه‌ای موازی با آن‌ها که فضای فروشنده را از مشتری جدا می‌کرد پر از جنس بود. اجناس داخل ویترین چسبیده به درب‌های شیشه‌ای نشکن مغازه را هم باید اضافه کرد. در جواب سوالم یک بله مطمئن گفت و در ادامه پرسید چه رنگی؟ سریعا جواب دادم مشکی. ماژیک مشکی را آورد و دو سر آن را بر روی کاغذ امتحان کرد. برای این که وقت بیشتر تلف نشود، در همین حین پرسیدم چند و فروشنده جواب داد: ۴ تومن. یک پنجی از جیبم در آوردم و دو عدد پانصدی پس گرفتم. ماژیک را در جیب کاپشن گذاشتم و به سرعت به سمت اتوبوس بازگشتم. کمی بعد هم اتوبوس حرکت کرد و این گونه سیب داستان خرید یک ماژیک سی‌دی چرخ خورد و چرخ خورد تا برسد به صبح سه‌شنبه و بازارچه محل و فروش ۴ تومنی اول صبح مغازه لوازم التحریری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۷
محمد حسن شهبازی

سر سفره باصفای مادربزرگ، سس قرمز هاینز را می‌بینم! این پدیده دیدنش آن‌قدر خارج از قاعده است که مطلب را با آن شروع کردم. حدس زدنش خیلی سخت نیست که از کجا آمده. یکی از اعضای فامیل که ید طولایی در این نوع کارها دارد آن را خریده و حالا این سس قرمز عجیب وصله ای است در سفره مادربزرگ. تابحال نشده و یادم نمی‌آید سس قرمز خارجی خریده باشم، خصوصا در شرایطی که تنوع تولیدات داخلی‌اش آن‌قدر بالاست که اگر هم خارجی در ویترین مغازه باشد، باید یک به چند رقابت کند. از کمیت که بگذریم، در کیفیت هم سرآمد هستند این تولیدات داخلی؛ حالا نگوییم همه‌شان، ولی اکثرا این طور هستند. اما خب حالا که سس بر سر سفره است و پولش را هم من نداده‌ام که خبطی مرتکب شده باشم[که به زعم بنده خرید کالای خارجی خطاست. در این حالت خاص با نکاتی که در بالا اشاره کردم، دو برابر خطاست]. گفتم یک تست بکنم که فردا روز نگویند از روی هوا و متعصبانه قضاوت می‌کند. ظرف همان ظرف، رنگ همان رنگ و مزه همان مزه. شاید بگردید یک برتری بخواهید پیدا کنید، ظرف شفافش است که سس از پشت آن معلوم است! همین و بس.

حالا شما اسم این کار که در شرایط اقتصادی فعلی و با این وضعیت اشتغال، یک نفر بین خیل سس قرمزها بگردد و خارجی‌اش را پیدا کند را چه می‌گذارید؟

پ.ن: خیلی سعی کردم طوری بنویسم تا آن شخص عزیز که سس را خریده اگر روزی این متن را دید، ناراحت نشود. طوری که درد وطن را بیشتر از کنایه متن حس کند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۶
محمد حسن شهبازی
     داستان از جایی شروع می شود که استاد، در وبلاگشان فراخوان کوهپیمایی منتشر می کنند. من هم چند هفته ای است عزمم را جزم کرده ام که تا هوا گرم است، هر چقدر جا دارد کوه بروم و کوپن کوهپیمایی سالم را مصرف کنم. 2 هفته برنامه با موفقیت اجرا شد و با همراهی رفقای هم دانشگاهی کلکچال و شیرپلا را سیر کردیم که گزارش مبسوطش را با کلیک بر روی اسم هر کدام می توانید بخوانید. در صدد اجرای برنامه سوم هم بودیم، اما مسافرت دو تن از پای کار ترین رفقا، برنامه را لغو و به زمان دیگری موکول کرد. اما انگار قسمت بوده که این آخر هفته هر طور که شده من بالای کوه باشم. بدین صورت که استاد و سایر دوستان، قرار گذاشته اند پنج شنبه بند عیش را برای بار دوم صعود کنند. کوه زیاد نرفته ام، اما کم هم نرفته ام. راستش اسم بند عیش را تا بحال نشنیده بودم. پس از اعلام آمادگی، مرا در گروه 26 نفری در پیامرسان بله که مختص هماهنگی برنامه های کوهپیمایی بود، اضافه کردند. چند روز قبل از برنامه درباره این قله و ویژگی هایش صحبت می کردند. ظاهرا در گذشته نه چندان دور به این قله صعود کرده اند و حالا برای بار دوم از یک یال دیگر قصد صعود داشتند. یکی[آقا مهدی] می گفت که بخش عمده مسیر کوهپیمایی صاف و هموار است، به جز بخش آخرش که تمام آن صافی ها را جبران می کند. استاد اما در جوابش می گفت پیاز داغ ماجرا را زیاد نکن و از این حرف ها. اگر تا آخر این مطلب بخوانید احتمالا خواهید فهمید که حق با کدامیک بوده؛ استاد یا آقا مهدی. پیش‌تر گفتم که اسم بند عیش را نشنیده بودم. این ناشناخته بودن، بر خلاف اکثر ندانستن ها برایم جالب بود. جالب تر اینکه این قله بسیار نزدیک منزل ماست و مجبور نیستم کیلومتر ها از دل شهر سفر کنم و تازه برسم به ابتدای مسیر. یکی از سوالاتی که همیشه گوشه ذهنم بوده اما به آن اهمیت نمی دادم همین بود. چرا همه برنامه های کوهپیمایی در کوه های شرق شهر برگزار می شود؟ دارآباد، دربند و درکه! سال هاست هر کس کوه بخواهد برود، انتخابش از بین این هاست. در این مدت که جواب آن سوال کذا را نمی دانستم، با خودم فکر می کردم که لابد کوه های غرب تهران، همین هایی که در طول عبور از منزل به سمت دانشگاه و یا برگشت و یا حتی کوه های نزدیک خانه که هر روز صبح از پنجره به داخل خانه سرک می کشند، غیر قابل صعودند. لابد بسیار صعب العبورند و چیزی به نام مسیر پاکوب وجود ندارد. اما الان قرار است یکی از آن ها را پاگشا کنم و کمی هیجان زده ام. یعنی می شود وقتی به پایین کوه می رسیم، یک ربع بعد خانه باشم؟ 
     چند ساعت قبل از سرپرست برنامه و مسئول هماهنگی پرسیدم برای خوراکی چه بیاورم؟ گفت بگذار تعدادمان مشخص شود بعداً در گروه می گویم. تعداد اعضا کمی دیر مشخص شد. وقتی تعداد را دیدم که دیگر فرصت نشد بروم خوردنی های لازم را تهیه کنم. شب هم دیر به خانه رسیدم و فقط توانستم 7 عدد تخم مرغ که در یخچال بود را همراه ببرم. یعنی برای هر نفر کمتر از 2 عدد. این کوه علاوه بر ویژگی «اولین بار صعود» یک اولینِ دیگر هم داشت. ساعت 4 صبح قرار شد استاد زحمت بکشند و دنبال بنده هم بیایند. «اولین کوه 4 صبحی». تا بحال این ساعت به قصد کوه بیرون نزده بودم. کمی دیر کردم و نهایتا با تاخیری حدودا 15 دقیقه ای سوار ماشین استاد شدیم و به سمت محل قرار با سایر اعضا حرکت کردیم. اندکی طول کشید تا در آن تاریکی و خلوتی کم نظیر سحرگاه یکدیگر را پیدا کنیم. 
     چند دقیقه بعد، ماشین ها در خط مقدم وسایل نقلیه و تا جایی که می‌شد پیشروی کرد، پارک شده بودند. زیرانداز را انداختیم و نماز را به نوبت خواندیم. آسمان هنوز تاریک بود، اما سطح شهر را چراغ های پرنور پوشانده بودند. حتی کمی پایین تر از جایی که ما ایستاده بودیم، آتشی بزرگ برپا بود و ماشین‌های آتش نشانی مشغول آتش خواری. انگار بعضی از آن‌ها هم اهل کله پاچه صبح خروسخوانند. 
     پس از تبادل نظر کوتاهِ «بند عیش ۲ ای‌ها» درباره اینکه شروع مسیر دقیقا از کجاست، بالاخره حرکت آغاز شد. قسمت ابتدایی مسیر پر بود از نخاله های ساختمانی. حتی این نخاله ها در بخش هایی از مسیر به حدی زیاد بودند که راه بسته شده بود. سر یکی از این دوراهی ها مردد شدیم که از راه باز برویم یا با گذر از سد نخاله‌ها مسیر مستقیم را ادامه بدهیم. در همان لحظه یک گروه سه نفره در حال نزدیک شدن به همان نقطه بودند. تصمیم بر این شد که از آن‌ها راه اصلی را بپرسیم. یک مرد مسن در جلوی گروه ایستاده بود و دو نفر دیگر که جوان تر بودند پشت سر او در حال حرکت. جواب سوالمان مسیر بدون مانع بود. یک راه پیچ دار که با شیب به سمت بالا می‌رفت. پس از آن‌ها ما هم پشت سرشان حرکت کردیم. پس از کمی بالا رفتن، به منطقه ای رسیدیم که برآیند نیروهای جلوبرنده و عقب کشنده صفر بود. هر چه تلاش می کردم بالا بروم بعد از یکی دو قدم، جاذبه با کمک سنگریزه های زیر پا، به عقب هلم می‌داد. ۳ نفر دیگرِ گروه بالا رفته بودند و منتظر من بودند. مدام هم به من روحیه می‌دادند اما نمی‌دانم چرا موفق به صعود نمی‌شدم. شاید کمبود خواب و شاید هم گرسنگی عجیب سحرگاهی ناتوانم کرده بود. ناگفته نماند، دیشب هم بخاطر هندوانه و شیرینی زیادی که در هیئت خوردیم، نتوانستم شام بخورم. چاره ای نبود. تا ابد که نمی‌شد آن جا ماند. باید کمی ریسک می‌کردم ‌‌و با جهش به سمت بالا این قسمت سخت را پشت سر می‌گذاشتم. همین کار را هم کردم. منتها فقط بخش جهشش را و متاسفانه نشد که قسمت سخت را پشت سر بگذارم. هر قدر که نیرو صرف کرده بودم حالا داشت تلافی می‌کرد و به پایین هلم می‌داد. چاره ای نیافتم جز این که از دستانم کمک بگیرم تا این سقوط متوقف شود. همان جا سنگریزه هایی تیز در دستم فرو رفت و ۵ نقطه قرمز روی دست راستم پدیدار شد که هم اکنون و در حالیکه مشغول نوشتن این متن هستم هنوز این ۵ نقطه باقی‌ است. دستانم خاکی بود و سوزش کمی حس می‌کردم. هنوز ذهنم از این معرکه فارغ نشده بود که بخواهم ببینم چه شده. به هر ضرب و زوری که شد [و به گمانم] آخر سر با کمک سرپرست گروه، این چند متر را رد کردم و به زمین صاف رسیدیم. همان جا ایستادیم و از سرپرست ۲ عدد خرما گرفتم تا هم مقداری این گرسنگی فروکش کند و هم کمی انرژی بگیرم. چالش بعدی رد شدن از همان زمین صاف بود. زمینی پر از درختچه های نه چندان بلند که از لابلای‌شان صدای پارس سگ ها و رد شدن‌شان شنیده می شد. انگار در واپسین ساعات شب، وقت بازی گوشی‌شان است و دو تا دو تا با تمام توان دنبال هم می‌دوند و با هم کشتی می‌گیرند. اگر می‌دانستند این بازی‌شان چقدر روح و روان ما را آزار می‌دهد شاید هیچ وقت این کار را نمی‌کردند. شاید هم اصلا این بازی گوشی نیست و قضیه کاملا جدی است، وارد جایی شده ایم که نبایدً این فرضیه وقتی بیشتر قوت گرفت که جلوتر محوطه های فنس کشی شده ای را دیدیم که سگی جلوی آن ایستاده بود و کل مدت زمان عبور ما پارس کرد و وقتی رفتیم دوباره خزید پشت فنس ها. به قدر وسع و توان‌ خودمان را مجهز به سلاح کرده بودیم و هر کس چند سنگ در دستانش داشت. به قدر کافی که از آن‌ها دور می‌شدیم هر کس سنگ هایش را رها می‌کرد. من اما آخرین نفری بودم که سلاحم را زمین گذاشتم. حالا پس از این همه صعود ما در اراضی دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات بودیم. سرپرست می‌گفت این که چیزی نیست، یک دانشکده‌شان آن بالاست و با انگشتش ساختمانی بزرگ در بالای تپه سمت راست‌مان نشان می‌داد. احتمالا اگر می‌رفتیم بالای بام آن ساختمان سرپرست یک ساختمانی را در بالای تپه سمت راست‌مان نشان می‌داد و می‌گفت این دانشکده فلان است. و سمت راست آن تپه ی دیگری که رویش دانشکده بهمان و ...؛ دانشگاه آزاد است دیگر. آزادش گذاشته اند و هر جا خواسته دانشگاه زده. اما میان ساختمان های متعددش هر چه گشتم آبی یافت نشد که دستان خاکی و خونی ام را بشویم. از گروه جدا شدم تا بلکه یک سرویس بهداشتی و یا شیر آبی پیدا کنم، اما دریغ. آب را بسته و سگ‌ها را گشاده بودند. دست خالی به سمت گروه برگشتم و مسیر را ادامه دادیم. چند دقیقه ای طول کشید که به دروازه دانشگاه برسیم. دو میله زرشکی که به نظر می‌آمد اینجا آخرین جایی بوده که دانشگاه دستش رسیده؛ فعلا! بعد از آن ولی دیگر کوه خدا بود. سنگی و خاکی. همین طور که جلو می‌رفتیم خورشید هم بالا می‌آمد و رفته رفته هوا روشن می‌شد. این ویژگی بی‌نظیر کوهپیمایی سحرگاهی است که بعد از کلی راه رفتن، تازه آسمان کمی روشن می‌شود و هنوز خبری از تابش آفتاب نیست. ناگفته نماند که ابرها هم در تلطیف هوا بی تاثیر نبودند. من هنوز دنبال آب بودم. از دانشگاه که آبی گرم نشد، منتظر رودهای خدا بودم. اما انگار دانشگاه آزاد بی‌تقصیر است. کوه خشک‌تر است از آنچه که انتظار داشتم. مسیر رودها مشخص است، اما خشکِ خشک. پس از چند دقیقه آبراه کوچکی پیدا می‌کنم و با کمی سختی خودم را به لبه آب می‌رسانم و با اندک آبِ عبوری دست هایم را می‌شویم. سریع به جمع اساتید باز می‌گردم و مسیر را ادامه می‌دهیم. کمی سخت است که دیر به دیر استراحت می‌کنند، اما به نظرم بهتر است. استراحت های طولانی و مکرر در کوهپیمایی های قبلی را به اندازه کافی تجربه کرده ام و می‌دانم نهایتا ضررشان به سودشان می‌چربد و بیشتر از انرژی، تنبلی تزریق می‌کنند. برای همین حرفی در این باره نمی‌زنم و سعی می‌کنم تابع گروه باشم. چند باری فقط ایستادم که یا کمی آب بنوشم یا دوباره از سرپرست خرما بگیرم. پیشروی همین طور ادامه داشت تا در بخشی از مسیر متوجه شدیم یکی از اعضای گروه نیست. مسیر مستقیم مشخص بود و جز آن به نظر نمی‌رسید کسی راه دیگری را انتخاب کند. اما بیراهه ای در سمت چپ مسیر، بذر تردید را که نکند از اینجا رفته باشد بارور کرده بود. در نقطه ای ایستادیم تا تصمیم بگیریم چه باید کرد. قرار شد من در همان نقطه بمانم، استاد به جلو حرکت کند و سرپرست هم همین مسیر را برگردد و بیراهه را بررسی کند. بدم هم نیامد از ماموریتم. همان جا روی سکویی که جلویش مرداب کوچکی بود نشستم. ارتفاع سکو زیاد بود و پایم به زمین نمی‌رسید و این کشش و شیب اندک سکو بیشتر اذیت می‌کرد تا کمک! با طمانینه و آرامش پایم را به زمین رساندم و برگشتم و روی زمین نشستم. خیلی طول نکشید که هر دو نفر برگشتند اما دست خالی. نمی‌شد به استراحتم ادامه می‌دادم و باید بلند می‌شدم تا گزینه بعدی اجرا شود. بررسی جدی تر دوراهی کار بعدی بود که زود به این نتیجه رسیدیم که احتمالش خیلی خیلی کم است عضو جدا شده آن جا باشد. فقط پارس کردن مداوم سگ‌ها کمی شک برانگیز بود که نکند خبری باشد. نکند مثل آن سکانس پایتخت ۲ که سگ با دزدیدن کفش بابا پنجعلی، نقی و ارسطو را بالای سر شکارچی سقوط کرده در چاه کشانده بود و باقی ماجرا. اما سریع سرم را از افکار هالیوودی خالی کردم. قرار شد با این پیش فرض که دوست استاد با سرعت بیشتری از ما جلو افتاده، همان مسیر اصلی را ادامه بدهیم. و درست فرض کرده بودیم. پس از چند دقیقه دوباره گروه کامل شده بود و ادامه صعود. من کمی خسته شده بودم و حالا سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. آیا قرار است تا قله برویم؟ اوایل این سوال فقط در ذهنم وول می‌خورد و در آن‌جا حبس شده بود. اما بالاخره راه خروج را پیدا کرد و به زبان آوردم که: «آیا قرار است تا قله برویم؟» به گمانم چند بار با چند رویکرد متفاوت سوال را مطرح کردم ولی هیچ یک از دفعات جواب متقن و واضحی دریافت نکردم. از این پاسخ که «قله آن جاست و خیلی راهی نیست» فقط این را می‌توانستم برداشت کنم که هدف قله است. البته با صعود به قله مشکلی نداشتم. بلکه این گونه مواقع به یاد لحظات سخت برگشت می‌افتم که چگونه با بدن خسته، زیر تیغ تیز آفتاب و با ذخیره کم و یا حتی تمام شده آب باید مسیر را برگشت. امیدم بعد از خدا به همنوردان بود که آن ها مانع این صعود شوند. اما اتفاقی افتاد که دیگر نیازی به هیچ کدام از این ها نشد. 
     مقصد بعدی که قرار بود در آن‌جا توقف کنیم چشمه ای فعال و سرسبز بود که در بند عیش ۱، هنگام برگشت به آن رسیده بودند. در یک دو راهی متوقف شده بودیم و داشتند مثل لحظه شروع کوهپیمایی در آرا مضاربه می‌کردند که باید مسیر مستقیم را برویم یا از فرعی سمت راست بالا برویم. خودمانیم؛ هر توقفی مطلوب من بود. اگر می‌دانستم چشمه چه داستان هایی دارد، خیلی بیشتر استراحت می‌کردم. شاید اصلا می‌گفتم: «کافی‌ است، برگردیم.» 
     در راه چشمه، خاک حاشیه بخشی از مسیر سست شد و پای استاد لغزید. مثل هر کس دیگر که سریع دست هایش را حائل می‌کند که کمتر آسیب ببیند، استاد هم دست هایش را پایین آورد تا از سقوط جلوگیری کند، درست مثل من. اما گاهی خدا می‌خواهد دست من روی سنگریزه فرود بیاید و نهایتش چهار‌، پنج نقطه کوچک خونریزی حاصلش باشد، گاهی هم می‌خواهد که دست استاد روی یک بوته پر از خار فرود بیاید. دیدنش هم دردناک بود، چه برسد به حس کردنش. حالا سرپرست مشغول در آوردن دانه به دانه خارها بود. 
    در آن نقطه مسیر چشمه را نمی‌دانستیم و نیاز به مشورت دوباره بود. اما مشغول استخراج خارها بودند و شرایط طوری نبود که بشود استاد و سرپرست در این مورد با هم صحبت کنند. من اما سرم خلوت بود. قرار شد تپه وسط مسیر را بالا بروم و ببینم آیا چشمه را می بینم یا خیر. شیبش کمی زیاد بود. برای همین با سرعتی ملایم و تنها در حال پیشروی بودم. پس از دقایقی یکی دیگر از اعضای گروه هم با فاصله مشغول بالا آمدن بود. دو طرف این مسیر دره بود که دره سمت چپ به دلیل عبور آب، سرسبزتر به نظر می آمد. اما هر چه بالا می‌رفتم چیزی که قیافه اش به چشمه بخورد نمی‌دیدم. در حین این ماموریت در پایین مسیر اتفاقاتی افتاده بود که من از آن بی خبر بودم. ظاهراً قرار شده بود یک نفر مسیر دره سمت راست را هم بررسی کند‌. اما حالا خیلی گذشته بود و خبری از آن شخص نبود. دقایق زیادی با دوست و همکار استاد داخل گودالی که روی مسیر وسط قرار داشت نشسته بودیم تا ببینیم آیا خبری می‌شود یا خیر. با فریاد زدن از سرپرست سعی می کردیم از آخرین وضعیت مطلع شویم. پس از گذشت مدت زمانی طولانی، تپه را به نقطه اولیه بازگشتیم. هر مسیر را دست کم ۲ بار گشتیم و لحظه به لحظه ناامیدتر می شدیم...
    سرتان را درد نیاورم. پس از تلاش های مکرر جوینده یابنده شد و دوباره گروه کامل شد. استاد ما پس از عبور از دره به چشمه رسیده بود. در لحظه ای که در کمال ناامیدی ایشان را دیدم، در پوست خود نمی‌گنجیدم. سریع عزم برگشتن کردم و در راه هم با فریاد این خبر خوب را به سرپرست دادم. سعی کردم نفر چهارم را هم که در آن لحظه‌ مشغول جستجوی دره راستی بود، باخبر کنم. ولی هر چه فریاد زدم صدایم نرسید. انگار دره سمت راست عایق صوتی بود. در راه برگشت سرپرست به من گفت به آن ها بگویم برگردند. ولی نشد که دوباره مسیر طی شده را بالا بروم و این پیام را به آن ها برسانم. در نتیجه برگشتن را ادامه دادم. به پایین تپه که رسیدم ماوقع را شرح دادم. پس از تحمل دقایقی سخت، پرفشار و پراسترس، به مدت ۱۰ دقیقه به همراه سرپرست یک چرت مشت و تکرارنشدنی زدیم. 
     در حین این که خواب بودم سرپرست رفته بود که دو نفر دیگر را برگرداند. وقتی بیدار شدم، صدای صحبتشان را که به ما نزدیک می‌شدند شنیدم. سرپرست به این که چرا وقتی آن بالا بودم نگفتم برگردند پایین مدام انتقاد می‌کرد. نشسته بود روی لبه یکی از استخرهای آب و قلب دومش را سپرده بود به آب، برای همین از جایم بلند شدم و به طرف صدا رفتم. خودم را نشان دادم تا سریع تر پیدایمان کنند. با آمدن آن ها بالاخره وقت خوردن تخم مرغ ها فرا رسیده بود. بار سنگین سرپرست که بخش قابل توجهی از آن را گاز، کپسول، تابه و... تشکیل می‌داد بالاخره به کار آمد و جایتان خالی در ساعت ۹ و خرده ای نیمرو به سرآشپزی سرپرست را زدیم به بدن. این صبحانه بدون دسر هم نبود. پسته های سرپرست و آلوهای ارگانیک استاد را هم پشت بند نیمرو خوردیم و پس از استراحتی کوتاه، برگشت را شروع کردیم.
     در مسیر برگشت وقتی دوباره به دانشگاه رسیدیم باز شده بود و در زندگی این فرصت دست داد که آب دانشگاه آزاد را هم بخوریم. از کجا؟ از آبخوری کنار سالن پینگ پونگ و اسکواش. یک شیرموز هم مهمان همکار استاد شدیم و سرپرست در اقدامی فداکارانه بنده را تا منزل رساند و بار دیگر ثابت کرد که چقدر شایسته این عنوان است. 

 پ.ن ها: 
- می‌خواستم قله نرویم؛ این طور شد! 
- آن بخش عملیات جستجو پتانسیل یک پست جداگانه و شاید یک فیلم را داشت. طولانی شدن پروسه نوشتن مطلب و یک سری معذوریت های دیگر مانع پرداخت بیشتر شد.
- در حین صعود، یک شاخه نسبتا صاف که شکسته بود را پیدا کردم. اضافاتش را شکاندم و یک چوب دستی بلند از توی آن در آمد. به دوستانی که قصد همسفری با بنده در یک برنامه کوهپیمایی را دارند، توصیه می شود اگر در شرایطی نیاز به چوب دستی داشتند، درخواستشان را کامل بگویند. مثلا اگر می خواهند چوب را به آن ها بدهم بگویند: «چوبت را بده» و اگر قصد دارند با چوب کمکشان کنم، بگویند: «با چوب مرا بالا بکش!». همین تعارف ها و عدم شفافیت در کلام داشت به قیمت جان یکی تمام می شد. خلاصه از ما گفتن!
- این برنامه مربوط به اواخر تیرماه بود.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۶
محمد حسن شهبازی

اگر «و اینک پس از مدت ها کوه» را نخوانده اید، بد نیست قبل از خواندن این مطلب نگاهی به آن بیاندازید.

 اکثر این کوه هایی که ما مبتدی ها می رویم، اسمش کوهپیمایی است، نه کوهنوردی. یک مسیر پاکوب با شیب ملایم است که بدون امکانات خاصی می توان آن را طی کرد. اما بخش هایی از مسیر شیرپلا را می توان کوهنوردی نامید؛ خصوصا با آمادگی بدنی ما!

    حقیقتش قرار نبود مقصد برنامه شیرپلا باشد. می خواستیم تنوعی ایجاد شود. برای همین پلنگ چال را انتخاب کرده بودیم. روز یکشنبه هم شده بود تاریخ برنامه. مثل برنامه های قبلی بدون محدودیت خاصی به اکثر افرادی که بالقوه سنخیتی با کوه داشتند، اعلام کردیم، اما تقریبا جز همان افراد قبلی کسی اعلام آمادگی نکرد. خب طبیعی بود. هنوز تنور امتحانات داغ است و سر این برقی ها برود، از ۲۵ صدم نمره درسشان نمی‌گذرند. اگرچه معمولا با تغییر برنامه های تنظیم شده مخالفم و معتقدم به دردسرش نمی ارزد، اما با نظر جمع تصمیم گرفتیم که برنامه را کمی به تعویق بیاندازیم تا با جمعیت بیشتری اجرا شود. چهارشنبه روز منتخب بعدی بود. تغییر روز باعث شد محل برنامه هم عوض شود و مقصد جدید شیرپلا باشد. در حالی که به صورت رسمی امتحانات تمام شده بود، نه تنها بیشتر نشدیم، بلکه یک نفر هم از گروه کم شد. هر جا جلوی ضرر را می‌گرفتیم منفعت بود و قبل از این که تنهای تنهای تنها شوم همان چهارشنبه عازم شدیم. مجددا سه‌شنبه های بدون خودرو را بهانه کردم و برنامه چهارشنبه را هم با نقلیه عمومی سر قرار حاضر شدم. خدا را شکر بچه ها این بار وقت شناسانه تر حرکت کردند و توانستیم زودتر از زمان قبلی حرکت را شروع کنیم. بدن ها به وضوح آماده تر از قبل بود. اولین استراحت به مراتب دیرتر از برنامه قبلی به وقوع پیوست. این بار با چشمانی بازتر حرکت می کردیم که مبادا آن مار خوش خط و خال کلکچال، برادری شیرپلایی هم داشته باشد و این بار ملخک جست زده را به مشت آورد. آفتاب هنوز از پشت کوه ها در نیامده بود و هنوز در سایه دل کوه، خنکای ذخیره شده دل سنگ ها را که چند ساعت چشم آفتاب را دور دیده بودند و حسابی بادی به کله‌شان خورده بود، را حس می کردیم. روستایی های کوهپایه تک تک از دل کوه به سمت شهر روانه می شدند و کافه دارها تک و توک کرکره شان را بالا می دادند و بساط آب‌نما و ساز و آوازشان را راه می انداختند. اما تابستان ، تابستان است. دومین فصل سال و در اوج جوانی. و آفتاب هم از این غرور جوانی مستثنی نیست و فعل تابیدن را به معنای واقعی کلمه صرف می‌کند. همین ساعات اولیه وقت کِرِم‌مالی است. اما ای دل غافل! نه سروش مثل هفته قبل زحمت آوردنش را کشیده و نه من یادم مانده که بیاورم. هر دو فراموش کرده ایم و حالا باید هر طور شده سر و صورت را بپوشانیم تا کمتر کبابی شویم، اما از بد ماجرا چفیه ای چیزی هم همراه نداریم. دو عدد آستین از مادرم قرض کرده بودم تا کمکاری تی شرت آستین کوتاهم را جبران کند و لاغیر. نه کلاهی و نه دستمالی. چشمتان روز بد نبیند، هنوز هم که هنوز است هر از گاهی ورقه های پوست لایه لایه مث برگ خزان پایین می ریزند.

    آن روز آهسته و پیوسته تر از بار قبل پیش می‌رفتیم که در یک سکو مثل کلکچال به تور سگ‌ها خوردیم. اما این بار یک تفاوت بزرگ داشت، سگ ها توله داشتند. در واقع همین توله ها بودند که کار را خراب کردند. یکی از توله ها که به نظر از بقیه ژن شیطنتش فعال تر بود دوید به سمت یکی از اعضای گروه و همین باعث شد مادرش هم پشت بند او به سمت نفر مورد نظر بدود. نمی‌دانم آن توله چیزی می‌دانست که آن سمتی رفت یا کاملا اتفاقی انتخاب کرده بود. حساس‌ترین فرد گروه حالا شده بود سوژه سگ‌ها و لحظه به لحظه به او نزدیک‌تر می شدند. او می دوید و آن ها هم پشت سرش. هر لحظه هم از گوشه و کنار بر تعدادشان اضافه می‌شد. برای احتیاط و بر اساس شنیده ها چند سنگ برداشتیم تا در برابر حمله احتمالی آن‌ها ما هم آمادگی حالت تهاجمی داشته باشیم، شاید بیخیال شوند. حس می‌کردم قضیه از یک دویدن ساده که گاهی مایه تفریح سگ‌هاست دارد خارج می‌شود و رنگ و بوی خشم و خصومت به خود می‌گیرد و الان است که یکی از سگ‌های بالغ گاز اول را بگیرد و جنگ شروع شود. در‌ این لحظه مثل بار قبل برای این که دقایقی هم حواس سگ ها از او پرت شود، هم بذر دوستی نشانده باشیم، یک تصمیم فوری گرفتیم. بالاجبار سنگ‌ها را رها کردیم و سید، سریع کیسه نان ها را از کیفش بیرون آورد و شروع به توزیع کردیم. اگرچه همین کار هم کم دردسر نداشت ولی در آن فرصت کم و آن شرایط بحرانی کاری بهتر از این به نظرمان نرسید. از گروه ۵ نفره سه نفر خودشان را نجات دادند و من و سروش به عنوان توزیع کننده اصلی غذا بین سگ ها گیر کرده بودیم. اوایل خیلی نزدیک نمی‌شدند و غریبی می‌کردند، شاید هم از این رفتار بدشان که ما را قضاوت کرده‌اند خجالت‌زده بودند. اما رفته رفته یخشان وا رفت و نزدیک و نزدیک تر شدند. ما برای این که خیلی خودمانی نشوند لقمه های نان را یکی دو متر آن طرف‌تر می انداختیم و قصد داشتیم این فاصله را زیاد و زیادتر کنیم و در فرصت مناسب جیم بزنیم و از این مهلکه فرار کنیم. اما دو مشکل این نقشه را خراب کرد. اول این که تعدادشان آن قدر زیاد بود که در هر لحظه دست کم سه چهار تا سگ با پوزه های بالا گرفته غذا طلب می‌کردند. دومی از اولی بدتر؛ دیگر دنبال غذاهای یکی دو متر آن طرف تر نمی رفتند! اتفاق بدتر بعدی هم افتاد. نان سروش تمام شد و ... من مانده ام تنهای تنها. من مانده‌ام تنها میان خیل سگ‌ها، حبیبم. خیــــل سگ‌ها! دیگر واقعا ترسیده بودم. هر لحظه سگ‌ها نزدیک و نزدیک تر می‌شدند. بین آن ها اسیر شده بودم و مثل چوب خشک ایستاده بودم. حتی سر این لقمه های نان با هم درگیر شده بودند و به جان هم افتاده بودند. با خودم تصور می کردم که نکند این غریزه گرسنگی وفا و مرام و هر چه که هست را از سر سگ بپراند و غذای اصلی، بعد از سرو پیش غذای سبکی مثل نان من باشم. اصلا چرا یک سگ ولگرد باید به من وفا کند؟! همه این‌ها باعث شده بود نرخ توزیع نانم هم بیش از حد سریع شود و هر آن به لحظه ترسناک اتمام آذوقه سگ‌ها نزدیک می‌شدم. این لحظه اجتناب ناپذیر بود. بالاخره که این نان تمام می‌شود؛ چه چاره؟ و تمام شد... دست هایم را بالا گرفتم و گفتم: تمام! بروید دیگر، چیزی ندارم. واقعا چیزی ندارم. خیلی آرام سعی کردم خودم را از دایره‌شان بیرون بکشم. سعی می‌کردم این اتفاق بسیار خونسرد و مقتدرانه باشد. حتی بنا داشتم پست سرم را نگاه نکنم، اما واقعا نمی‌شد. نیروی غیر ارادی ای تمام تلاشش را می‌کرد که از پشت سر باخبر شود و ببیند که وضعیت چه رنگی است. و عاقبت هم کار خودش را کرد و دست کم توانست کمی این گردن را بچرخاند و دید که وضعیت سفید نه، ولی قرمز هم نیست. سگ ها شاید به پاس همان چند لقمه حرمت نگه داشته بودند و حتی چند قدمی هم بدرقه‌مان کردند. کمی که فاصله زیاد شد، سرعتم را بیشتر کردم و پس از چند ثانیه دیگر دور شده بودیم. واقعا خدا را شکر می‌کردم. چه کسی به ضعیف رحم می‌کند، جز قوی؟

    از آن منطقه که همیشه در آن استراحت می‌کردیم گذشتیم و به خاطر این وضعیت عطای استراحت را به لقایش بخشیدیم. تا مدت زیادی پیوسته به بالا رفتن ادامه دادیم و پس از گذشتن از چند پیچ و گذر از صخره ها از فاصله خیلی دور همان مکان و سگ‌ها را می‌دیدم و گروهی دیگر که به آن ها نزدیک می‌شدند. امیدواریم خدا حافظشان بوده باشد...
    مسیر هر طور که بود طی شد و پس از چند ساعت به پناهگاه شیرپلا رسیدیم. در استراحت ها و آبشار های مسیر با گز کرمانی (معروف ترین گز اصفهانی‌ها!) و طالبی و... انرژی مسیر رفت را تامین کرده بودیم و حالا، در بالای پناهگاه وقت صبحانه اصلی بود. آب جوش و چایی تمام شده بود و از بوفه آب جوش گرفتیم و با همراهی پنیر، خامه، گوجه و پنیر صبحانه را خوردیم و مثل پتوهایی که روی طناب بودند پهن شدیم زیر سقف آسمان. و کسی که در کوه نخوابیده باشد چه می‌داند خواب بعد از کوهپیمایی چیست؟ 

    بعد از استراحت کافی وقت برگشتن رسیده بود. مسیر رفت و بخش سخت سنگی که باید با طناب‌ها طی می‌شد، بچه ها را متفق القول به این نتیجه رسانده بود که برای برگشت تله‌کابین را انتخاب کنند. هر چه تلاش کردم که منصرفشان کنم فایده نداشت. چاره ای نبود که همراهشان بروم. از همان ادامه مسیر به سمت ایستگاه پنجم تله‌کابین حرکت کردیم. ساعت خوبی برای حرکت نبود ولی چاره ای هم نبود. ذهن ها آمادگی برگشت از مسیر سنگی را نداشت و تله‌کابین را منجی خودشان می‌دانستند. در واقع بخش اصلی سوختگی در همین ساعات اتفاق افتاد. اما از طرفی بد هم نشد که این نوع برگشت را انتخاب کردیم. در طول مسیر بر روی یک قله سنگی گله گوزن های وحشی را دیدیم که بر روی شیب تند کوه حرکت می‌کردند و کوه را دور می زدند. قله هم از سنگ های رسوبی چین خورده شکل گرفته بود و با حرکتشان تکه هایی از آن ها جدا می‌شد و از بالا سقوط می‌کرد و با بدنه کوه برخورد می کرد و صدای دلنشینی تولید می‌کرد. همین صداها باعث می‌شد مثل زنگوله که جای گوسفند را به چوپان اعلام می‌کند ما هم در فضای یک دست قهوه ای کوه بتوانیم گوزن ها را پیدا کنیم. افسوس که دوربینی مناسب همراهم نبود تا از این صحنه شگفت انگیز که شاید دیگر در طول زندگی نصیبم نشود عکس بگیرم، صحنه دیدن گله آزاد گوزن ها در طبیعت، آزادِ آزادِ آزاد. طبیعت بکر تا چند ده متری ایستگاه ادامه داشت. صدای مستمر حشرات در دو طرف مسیر، مارمولک بزرگی که اسم علمی اش را نمی‌دانم، گله گوسفندان و بزها که بخش عظیمی از تپه را فرش کرده بودند و مشغول چرا بودند. سگ آزاد این گله هم خان دیگری بود که به نسبت مابقی خان‌ها به سادگی از آن گذشتیم. در حالی که به گله نزدیک می‌شدیم شروع به پارس کردن مداوم کرد و ما در جای‌مان ایستادیم. مسلما در آن شرایط بدترین چیز این بود که یک سگ عصبی که صاحبش چند صد متر دور تر ایستاده و حالا یگانه امید گله است، بیاید یکی را گاز بگیرد. بدون غذا، بدون آب و زیر تابش مستقیم آفتاب. تنها ماده قندی تیم، یکی دو گز آردی بود که خوردنش بدون یک لیتر آب همان کاری را می‌کند که تخصص ساقه طلایی است. با صدای بلند در حالی که ایستاده بودیم سعی کردیم از چوپان کسب تکلیف کنیم. مسلما در آن لحظه صدای ما به او نمی‌رسید و نمی‌فهمید چه می‌گوییم. اما تقلای ما را که دید شستش خبردار شد که چه اتفاقی افتاده و درد ما چیست. از همان بالا با دستش چند بار اشاره کرد که رد شوید. خبر خوبی بودید چرا که اگر می‌خواستیم بایستیم تا گله خودش منطقه را ترک کند و راه باز شود، شاید مجبور می‌شدیم مستقیما با آن سگ بر سر تصاحب یکی از گوسفندان برای رهایی از مرگ ناشی از گرسنگی بجنگیم. با سلام و صلوات در حالی که چشم ها قفل بر روی سگ بود، از جلوی گله رد شدیم. کمی آن طرف‌تر از خستگی بر روی سکوی کناره راه نشستیم. برای تسکین تشنگی کمی گوجه خوردم و پس از آن ادامه مسیر را طی کردیم. در حدود ۲ ساعت از پناهگاه زمان برد تا به ایستگاه برسیم. بین خوف و رجای این‌که آیا تا ما برسیم، تله‌کابین باز خواهد بود یا نه، قرعه به نام رجا افتاد. پس از کسب اطمینان درباره باز ماندن تله‌کابین، از دفعه قبلی عبرت گرفته و نماز را هم همانجا خواندیم. فشار وارده بیشتر از حد معمول بود و ریه هایم به سرفه افتاده بودند. قبل از حرکت آخرین طالبی را هم کنار ایستگاه خوردیم و حرکت کردیم. این اولین بار بود که من با تله‌کابین بر می‌گشتم و کاملا بی تجربه از مسیر. دیگر خودتان مسخره بازی های پنج جوان را در طول مسیر تصور کنید. وسطش آخرین تکه گز را که چطور بین ۵ نفر تقسیم می‌شود را هم بگنجانید. اگرچه با برگشت از طریق تله‌کابین مخالفت داشتم، اما خوشحال بودم که بالاخره رسیدیم. اما این خوشحالی خیلی پایدار نبود. چرا که مجبور شدیم از ایستگاه اول تا خود شهر و ورودی محوطه پیاده برگردیم و در طول مسیر به ازای هر کدام از این ماشین های برقی که افراد را جابجا می‌کرد و جای خالی برای ما نداشت نمکی بر روی زخم بی تجربگی ما پاشیده می‌شد.

    اما هیچ سختی و هیچ لذتی ابدی نیست. لذت کوهپیمایی و سختی پیاده روی‌ها هم به پایان می رسد. حالا در شهر بودیم و جایی که ظاهر ها همه شهری است. تاکسی ها رفت و آمد می‌کنند و دیگر افراد با کوله و باتوم و ... دیده نمی‌شود. با یک تاکسی از آن نقطه مذکور به میدان تجریش می‌رویم. کرایه تاکسی طبق تابلو ۱۷۰۰ خورده است و حتی برای سال ۹۷ است. اما نمی‌دانم چرا یکی از بچه ها به ازای ۴ نفر به او ۸ هزار تومان می‌دهد و تاکسی می‌رود. برایم سوال است چرا نباید ۱۲۰۰ باقیمانده پولش را بگیرد؟ و این پول چرا بی هیچ دلیلی باید برود در جیب راننده؟ به او این را می‌گویم و امیدوارم بار بعدی یا بگذارد خودم حساب کنم یا خودش الکی پول بی دلیل به کسی ندهد. تجریش محل جدایی است. یک نفر قبل تر پیاده شد، یک نفر به سمت محل پارک ماشینش که دربند است  می‌رود و سه نفر باقیمانده هم به سمت مترو می‌رویم. در طول راه یکی از دوستان می‌گوید بیابید از داخل پاساژ برویم که در شلوغی پیاده‌رو گیر نکنیم. وارد پاساژ می شویم تا با یک میانبر و اجرای الگوریتم بهینه، زمان را کوتاه‌ تر کنیم. اما در نهایت نه در مسیر و مسافت و نه در زمان صرفه جویی می‌شود و نهایتا پس گز کردن راه رو ها و طبقات پاساژ سرخورده از پیدا کردن در خروجی، از همان دربی که وارد شدیم خارج می‌شویم و خیلی سنگین قاعده حمار را اجرا و مسیر مستقیم را می‌رویم. یک نفر دیگر هم که یکی از اقوامشان در پاساژ بود از ما جدا شد و دو نفری به متروی تجریش و قعر زمین داخل شدیم. این جدایی ها ادامه داشت. گرسنگی و مسیر طولانی من تا منزل، نگذاشت تا از خیر ساندویچ های آماده نامی‌نو بگذرم. همان جا از سید خداحافظی کردم. حالا همه تنها شده‌اند و هر کس به سمت مقصدی در حال حرکت است. این ماجرا برای من ساعت ۷ شب به پایان رسید و یک کوهپیمایی ۱۳ ساعته با کلی حواشی و خاطرات در تابستان ۹۷ ثبت شد. 


پ.ن: از دیگر حواشی این کوهپیمایی از دست دادن مصاحبه دانشگاه امام حسین (ع) بود. زحمت خبر دادنش را امیرحسین داد. یک بار دیگر هم در اوایل دانشجویی در همین شیرپلا، سروش خبر افتادنم در درس ریاضی ۲ را داده بود. البته آن دفعه ریاضی ۲ را خیلی شیرین پاس شدم. ببینیم پایان این دفعه چطور خواهد بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۴:۵۴
محمد حسن شهبازی
متنی که در ادامه می خوانید تایپ شده ی یادداشت های دست نویس بنده است که از سررسید به این وبلاگ منتقل می شود:
هفته گذشته با سروش، سید احمد و میثم برنامه را چیدیم. پس از مدت ها قسمت شده بود که دوباره پایمان به کوه باز شود. اگر اشتباه نکنم پیش از یک سال و یا حتی دو سال بود که کوه نرفته بودم. سال گذشته به خاطر آسیب دیدگی زانو فعالیت ورزشی‌ام محدود شد و وقتی که وضعیت به حالت عادی برگشت، دیگر هوا سرد شده بود و نمی توانستم بزنم به کوه. اما حالا هوا دوباره خوب شده است. البته کمی گرمتر از آن چیزی است که دوست داشتیم در آن هوا به کوهپیمایی بپردازیم. امسال به خاطر کنکور و ماه رمضان نشد که از فروردین و اردیبهشت برنامه ها شروع شود.
برای شروع و اولین برنامه سال، به دنبال یک گزینه سبک می گشتیم. بین گزینه های موجود کلکچال را انتخاب کردیم و قرارهای معمول را گذاشتیم. به دلیل بعد مسافت و البته سه شنبه های بدون خودرو، قرار صبح خیلی زود فراهم نشد و بنا به نظر جمع، محل جمع شدن را مترو تجریش و ساعتش را 7 انتخاب کردیم. شب قبلش به دلایل مختلف از جمله تغییر ساعت خواب در ماه مبارک، بازی های جام جهانی و کمی هم استرس همیشگی ناشی از حس بد جا ماندن از کوه، علیرغم تلاش کافی نتوانستم زود بخوابم. حتی در طول خواب چند باری هم از خواب پریدم. ولی خدا را شکر خواب نماندم و صبح خیلی زود از خانه بیرون زدم و برای اولین بار توانستم اولین اتوبوسی که از پایانه نزدیک منزل خارج می شود را سوار شوم. بر خلاف تصورم که خیال می کردم اتوبوس تا مقصد خالی یا نهایتا یکی دو مسافر خواهد داشت، دیدم که پس از مدت کوتاهی هفت، هشت نفر مرد در اتوبوسی که ساعت 5:30 راه افتاده است در کنارم نشسته اند و خیلی خوشحال و سر حال به هم صبح به خیر هم می گفتند! این سحرخیزی من باعث شد به ترافیک هم نخورم و خیلی زودتر از آن چیزی که قرارمان بود به مقصد برسم. حتی برای این که خیلی هم معطل نشوم، راهرو ها و پله های مترو را سلانه سلانه طی می کردم و با این اوصاف باز زود رسیدم. تصمیم گرفتم حالا که قرار است چند دقیقه ای منتظر بمانم و از طرفی رفقا 10 دقیقه ای هم دیرتر خواهند رسید و هم چنین قرب مسافت امام زاده صالح(ع)، بروم زیارت. از کنار مغازه ها و بازار تجریش که هنوز خواب بودند آرام آرام به سمت امامزاده رفتم و زیارت مختصری کردم. در هنگام خروج هم فاتحه ای برای دانشمندان هسته ای که از قضا یکی‌شان قرار بود هم دانشگاهی ما بشود، خواندم. بخاطر خواب نصفه نیمه دیشب، کمی گیج بودم. گرسنگی صبحگاهی که انگار دارند معده آدم را هم با دریل سوراخ می کنند خیلی بی حالم کرده بود. از فرصت باقی مانده و نیمکت خالی جلوی درب ورودی حرم نهایت استفاده را کردم و یک چرت کوتاه زدم. کمی که حالم بهتر شد از حرم خارج شدم و رفتم به سمت محل قرار، مترو. سر راه هم برای اینکه از این حس گرسنگی تلف نشوم، از یک شیرینی فروشی که از آن ساعت باز کرده بود یک بسته 5 تایی کلوچه فومن به قرار 3500 تومان خریدم و داخل کیف گذاشتم. کمی بعد با تماس رفقا، همدیگر را پیدا کردیم و سوار تک ماشین جمع شدیم و حرکت کردیم به سمت بوستان جمشیدیه. در ماشین کلوچه ها را تقس کردم و پس از چندین دقیقه تحمل گرسنگی جانکاه، بالاخره مرهمی بر این درد نهادم. خیلی طول نکشید و به پارکینگ بوستان رسیدیم، ماشین را پارک کردیم، وسایل را برداشتیم و وارد مسیر شدیم. با توجه به ماه ها دوری از کوه و افت بدنی شدید، قصد نداشتیم که خیلی بالا برویم. من هم به دلیل این که تا بحال این کوه را به صورت جدی بالا نرفته بودم، دیدی نسبت به قضیه نداشتم. برای همین قرارمان این شد که فعلا برویم بالا تا ببینیم تا کجا کشش خواهیم داشت. مدت زمان کوهپیمایی بیشتر از آن چیزی که باید و شاید طول می کشید و این اتفاق کاملا طبیعی بود. آمادگی بدنی ناکافی و بالتبع استراحت های مکرر و طولانی زمان پیمایش را طولانی می کرد. نهایتاً توانستیم تا تپه نورالشهدا صعود کنیم و مواد غذایی که تحت عنوان صبحانه به همراه داشتیم را در آن ارتفاع خوردیم. گیجی من که از آن چند خط قبل نام بردم، کماکان تا حدودی باقی بود و سکوهای سنگی صاف و سایه درختان و البته سکوت دل نشین آن جا، مرا وادار کرد که درازی بکشم و خستگی این چند ساعت پیاده روی را در کنم. خواب در آن شرایط آن قدر دلنشین بود که چند متر آن طرف تر هم یک مرد مسن حدودا 60 ساله نیز داشت حسابی چرت می زد. پس از استراحت، به زیارت قبور شهدا رفتیم و بعد از آن برگشت را آغاز کردیم. مجدداً به دلیل افت انرژی به استراحت های مکرر رو آوردیم اما سعی کردیم که خیلی طولانی نباشد. سفتی جلوی کفش، نپوشیدن جوراب دوم و البته برخورد یکی از پاهایم با سنگی بزرگ مسیر برگشت را با پنجه درد همراه کرده بود. نهایتا پس از چند ساعت پیاده روی و در حالی که آفتاب از بالا می تابید، به نقطه اولیه رسیدیم.
در مسیر بازگشت یک اتفاق جالب و البته ترسناک افتاد. [همین جا قبل از بیان آن اتفاق، باید اشاره کنم که ادامه این متن به دلایل نامعلوم ذخیره نشده است. یعنی آن اتفاق جالب و ترسناک را در حد توانم «جالب» و «ترسناک» شرح داده بودم. اکنون باید دوباره تلاش کنم که مثل بار اول از نظر خودم خوب توصیف کنم ولی تجربه نشان داده که توصیف اول تکرارناشدنی است. در هر صورت قسمت این بود که اگر خواننده این متن بودید، مابقی ماجرا را این طور بخوانید، نه آن طور که اول نوشته شده بود.] در یکی از استراحت ها و در حالی که روی حاشیه مسیر پاکوب، پشت به بخش دره مانند مسیر نشسته بودیم، پدر جوانی به همراه پسرش در حال صعود بود. همان لحظه که آن دو نفر را دیدیم تعجب کردیم و گفتیم در این ساعت و زیر تابش این آفتاب داغ و مستقیم چرا یک پدر و پسر باید توی کوهی که گاهی در طول چند ده دقیقه هیچ جانداری در آن دیده نمی شد باشند؟ آن هم در حال صعود! پس از چند ثانیه ای که این پدر و پسر از جلوی ما گذشتند، چند متر بالاتر ایستادند. پدرِ پسر چرخید و رو به ما گفت: از آن جا بلند شوید؛ یک مار دارد می آید! ما تشکر کردیم و خیلی با طمانینه و در حالی که هنوز مشغول حرف زدن با یکدیگر بودیم از جایمان بلند شدیم تا راه بیفتیم. چند ثانیه ای نگذشت که مار دقیقا از محلی که ما نشسته بودیم رد شد! ماری حدودا یک متری و نسبتا کلفت با رنگ زمینه خاکستری و خال های روشن. اگر اشتباه نکنم این اولین مواجهه من با یک مار غیر آبی آزاد در طبیعت بود. کوه آن روز را می توان به دو بخش قبل از مار و بعد از مار تقسیم کرد. باورش هنوز هم سخت است که چرا آن روز وسط هفته، در ساعت تیغ آفتاب، در آن لحظه یک پدر و پسر در حال صعود از جلوی ما رد شوند و مار را ببینند. می شود این یک اتفاق معمولی باشد؟


پ.ن: مار وقتی راه می رود، خیلی سریع است؛ خیلی!
نگارش این متن را 3 تیر آغاز و امروز 10 تیر به پایان رساندم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۱۷:۵۰
محمد حسن شهبازی
اگر اشتباه نکنم دو سالی است که دیگر مثل سابق، نمایشگری نمی‌کنم. قبل از نمایشگاه لیستی را تنظیم می‌کنم و فقط برای خرید همان‌ها به غرفه‌های از پیش تعیین شده سر می‌زنم و خریدها را انجام می‌دهم. وقتی به دوران دانش‌آموزی و تا حدودی دانشجویی فکر می کنم که چه طور کل نمایشگاه را می‌چرخیدیم و هر غرفه ‌و هر کتاب بی‌ربطی را سر می‌زدیم، واقعا به نیرو، توان و حوصله آن روزها درود می‌فرستم. البته خوشحالم که دیگر شرایط آن طور نیست.
شاید با خودتان بپرسید این لیست که می گویم چه‌طور تهیه می‌شود؟ پر شدن لیست چند منشأ دارد. یکی از آن ها از طریق پیوندهاست. وقتی کتابی می‌خوانید ممکن است در مقدمه، پاورقی و یا حتی خود متن کتاب از کتابی دیگر نام برده شود و یا به آن ارجاع داده شود. این پیوندها گاهی در راستای علاقه هایمان قرار می‌گیرد و درست همان چیزی است که دوست داریم بخوانیم. همان لحظه در یک یادداشت keep با عنوان کتاب یه سطر جدید اضافه می‌کنم و نام کتاب را می‌نویسم. یکی دیگر از منشأها، معرفی هایی است که در طول یکسال، بین این نمایشگاه تا آن نمایشگاه از افراد سرشناس و یا دوستانم انجام می‌شود. به طور مثال کتاب خاطرات عزت‌شاهی و چند کتاب دیگر در کانال سعید جلیلی معرفی شده بود و به لیست اضافه شد. یا گاهی دوستانم را می‌بینم که مشغول خواندن کتابی هستند و نظرشان را درباره کتاب می‌پرسم. توضیح کوچکی می‌دهند و گاهی هم توصیه می‌کنند. اگر موضوع را بپسندم به لیست اضافه خواهم کرد. منشأ آخری که قصد معرفی آن را دارم کتاب های دیگر یک نویسنده است که اثر او را خوانده و پسندیده ام. مثلا این اتفاق برای سید مهدی شجاعی یا رضا امیرخانی تا به حال اتفاق افتاده است و به واسطه چند اثری که خوانده ام ‌و پسندیده ام سایر کتاب‌ها را نیز به لیست اضافه کرده ام.
از لیست امسال چند موردی را به دلیل محدودیت مالی و تجاوز از سقفی که تعیین کرده بودم، نتوانستم تهیه کنم. یک مورد هم چاپ نشده بود و یا تمام شده بود که در لیست می‌مانند تا در آینده اگر فرصتی بود در طول سال یا نمایشگاه تهیه کنم. اما از بین مواردی که توانستم بخرم چند تایی را نام می برم. شاید شما هم خوشتان آمد و بعضی از آن ها را به لیست خود اضافه کردید. از نشر سوره مهر دو کتاب نشان کرده بودم. یکی «سفر به روسیه» اثر هدایت الله بهبودی و دیگری هم «خاطرات سفیر» بود که نوشته های دختری دانشجو که در فرانسه به تحصیل پرداخته است. متاسفانه فقط مورد دوم را توانستم بخرم و اولی موجود نبود. کتاب دیگری که دنبالش می گشتم داستان سیستان به قلم رضا امیرخانی بود که به شرح سفری 10 روزه همراه با مقام معظم رهبری به سیستان و بلوچستان پرداخته است. مثل بقیه کتاب های این نویسنده گمان می کردم باید در نشر افق به دنبال داستان سیستان بگردم ولی وقتی جستجو کردم دیدم ناشر این کتاب قدیانی است. اول کمی تعجب کردم؛ چراکه از قدیانی کتب کودک در ذهنم بود. یکی از دوست داشتنی ترین هدایای دوران کودکی ام مجموعه فسقلی ها از همین نشر بود. در کنار این کتاب، کتابی دیگر به اسم «سرای اژدها» که چند داستان از سید جمال الدین اسدآبادی بود نیز هدیه دادند. البته به نظر می آید این هدیه مدت ها پیش چاپ شده و هر خرید بهانه خوبی است برای رد کردنش. کتاب بعدی که در لیست وجود داشت، جلد دوم سفرنامه منصور ضابطیان، به نام مارک دو پلو بود. بعد از این که جلد اول را خریدم و از متن روان و جذاب آن لذت بردم تصمیم گرفتم در نمایشگاه سال بعد جلد دوم را بخرم و اگر عمری بود سایر سفرنامه ها را هم به ترتیب در سال های آتی تهیه کنم. الان هم که این متن را دارم کامل می کنم، مارک دو پلو را خوانده ام و مثل جلد اول که مارک و پلو نام داشت، راضی هستم و این روند ادامه خواهد داشت؛ ان شاء الله. بنیاد چمران نشر دیگری بود که برنامه داشتم به آن سر بزنم. بعد از اینکه کتاب «مرگ از من فرار می کند» روایت فتح را خواندم و بیش از پیش شیفته شخصیت شهید دکتر مصطفی چمران شدم، تصمیم گرفتم به صورت جزئی تر مراجع آن کتاب را بخوانم. برای همین سری به این غرفه زدم و از بین کتاب های موجود سه عدد را انتخاب کردم. «کردستان»، «رقصی چنین میانه میدانم آرزوست» و «خدا بود و دیگر هیچ نبود» سه کتابی بود که با توجه به بودجه، انتخاب کردم. که اگر دستم باز بود سایر کتاب های غرفه بی ریای بنیاد چمران را هم تهیه می کردم. یک کتاب دیگر از یک نشر معروف هم هست که روزی یکی از دوستان به بنده هدیه داد و نمی دانم بر اثر چه اتفاقی دیگر در کتابخانه ندیدمش. شاید بین کتاب های انبار باشد و شاید هم بین کتاب های اهدایی به کتابخانه محل رفته باشد. هر چه که سرنوشتش باشد، امسال بالاخره آن را خریدم تا لااقل متن کتابی را که دوستم دوست داشته بخوانم را مطالعه کنم. شاید هم دوباره بدهم تا نوشته اول کتاب را برایم بازنویسی کند. مورد آخر هم که مدت ها بود می خواستم تهیه کنم، یکی از کتاب های حاج آقا مجتبی تهرانی رحمت الله علیه بود. با توجه به این که شناختی نداشتم، در همان نمایشگاه در یکی از گروه های فضای مجازی از دوستانی که قبلا کتاب های ایشان را مطالعه کرده بودند مشورت گرفتم و یکی از همان گزینه هایی که معرفی کردند_سلوک عاشورایی | منزل اول | تعاون و همیاری_ را تهیه کردم.
امیدوارم کتابی از قلم نیفتاده باشد. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۹
محمد حسن شهبازی
حتی کنکور نتوانست مانع این شود که دیدن به وقت شام را به بعد از برگزاری‌ش موکول کنم. همان روزهای اول تعطیلات عید، با خانواده یک روز را به سینما اختصاص دادیم و اول به وقت شام و بعد هم لاتاری را دیدیم. آن روزهای اول دلم می‌خواست بیایم در باب این‌که چرا واجب است عده ای به وقت شام را بیینند مطلبی در وبلاگ منتشر کنم، اما احتمالا کنکور و بی حالی ناشی از آن مانع شده است. اگرچه الان نمی‌شود با همان انگیزه، همان مطلب را نوشت اما بخش هایی‌ش را هم می‌توان گفت. در روزهای پس از اختتامیه جشنواره فجر و آن سخنرانی غیرمنتظره ابراهیم حاتمی‌کیا، تا یکی دو روزی در محافل سینمایی دو گروه به جان هم افتادند. عده ای مدافع حاتمی‌کیا و گروه مقابل هم جماعت مخالف او و آرمان‌هایش. این اتفاقات شاید انگیزه عده ای را برای تحریم یا چیزی شبیه به آن بیشتر کرد، اما آن‌چه بیم آن می‌رفت تا «به وقت شام» با بی‌مهری هوادارانش مواجه شود، اتفاق نیفتاد و تاکنون اگرچه باید خیلی از این بهتر باشد، ولی باز عامل اثبات حرف‌های گروهی که از حرف‌های حاتمی‌کیا فقط ظاهرش را دریافت کردند و نفهمیدند او از چه می‌رنجید و چه می‌خواست بگوید، نشد. بدون شک اگر همه آن‌هایی که پس از اختتامیه فجر ۳۶ شبانه روزی در فضای مجازی مشغول دفاع از حاتمی‌کیا بودند، اگر می‌رفتند حداقل یکبار به وقت شام را می‌دیدند فروش فیلم خیلی بیشتر از مقدار مناسب کنونی هم می‌شد. منتها عده‌ای در تشخیص مفاهیم و مصادیق گاهی دچار خطا می‌شوند و اولویت ها را گم می‌کنند.
امروز در حالی‌که ۲ روز از کنکور می‌گذرد، با جمع دوستان کنکوری برای تماشای به وقت شام راهی دانشکده مکانیک شدیم. دوباره در بخش‌هایی از فیلم عمیقا بخاطر بعضی اتفاقات و حقایق ماجرای شام غصه خوردم و منقلب شدم. بعد از فیلم با جمع دوستان در مورد مسائلی صحبت کردیم و باعث شد کمی از حال و هوای فیلم بیرون بیایم وگرنه تراژدی به وقت شام چیزی نیست که بشود به سادگی فراموشش کرد. القصه خوشحالم امروز برای بار دوم فیلمی را دیدم که در روزگار فراموشی و غفلت، به جای تخدیر بیشتر، تلنگر می‌زند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۱:۱۷
محمد حسن شهبازی