اکثر اوقات وقتی قصد نوشتن یک مطلبی را می کنم و بر اثر یک اتفاق، آن نوشته می پرد، دست و دلم می لرزد. انواع فکر و خیال به سرم می آید تا علت آن را بیابم و اولین فکر معمولا این است که لابد خوب نیست این متن منتشر شود. این فکر وقتی قوت می گیرد که از ابتدا با تردید و دودلی برای نوشتن آمده باشی؛ بگذریم...
در این حدودا ۳ سالی که مشغول تحصیل در دانشگاه بودم، اتفاقاتی رخ داد که که نتایجی در بر داشت. وقایعی که با سیل فکرو خیال ذهن من منجر به خروجی هایی شد و حالا مفید می دانم که بعضی از آن ها را با شما به اشراک بگذارم. حقیقتا کمی دلم پر است که آمده ام اینجا و این چنین می نویسم اما مطالبی هم از سر دل خالی دارم که بخواهم بیان کنم. پس اینجا الزاما یک مشت غر غر در انتظارتان نیست. شاید مخلوطی از تجربه های تلخ و منطقی...
ما ورودی ۹۱ بودیم، کامپیوتر. رشته ما که کامپیوتر بود هنوز در دانشگاه ده ساله نشده بود و نهال نوجوانی بود اما تا دلتان بخواهد این برقی ها قدمت داشتند. تنها ساختمان کلاس ها هم که به نام رشته آن هاست کاملا گویای این مساله می باشد. شاید از کامپیوتر چند ساله انتظاری نرود اما از درخت تنومند برق انتظار و توقع بیشتری وجود دارد. اما وقتی ما وارد شدیم اصلا این طور نبود. بگذارید با مثال بگویم. از زاویه ای شبیه خانه سالمندان! همه خسته زندگی تحصیلی، و حالا که نسبتا ناکام مانده اند، در لحظات آخر به خواجه نصیر پناه آورده اند و این چند صباح را هم باید تحمل کنند تا بگذرد، لذا اکنون که شرایط این چنین است چه خواهد شد؟ پر واضح است که فضا ، فضای غر زدن است. ای کاش غر زدنی که در پی آن جنبش و حرکتی از این جماعت مثلا جوان و پرانرژی باشد، اما یادتان نرود، مثال خانه سالمندان را زدیم. خیلی سرتان را درد نیاورم. درصد زیادی از هم دانشکده ای هایم خسته اند، عده ای قابل توجهی هم هستند که کاملا بر عکس اند، اما هر گلی خاری هم دارد...
همین، برای این مطلب کافی است...
ما را دعا کنید، لطفا.
پ.ن: اگر اشتباه نکنم این اولین پستی است که کاملا با موبایل نوشتم. تجربه بدی نیست...