پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

دقت کردید به همین سادگی یک ماه از 99 گذشت؟

11 تای دیگر از این ها بگذرد، وارد قرن 15ام خواهیم شد...

این قافله عمر عجب می گذرد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۰
محمد حسن شهبازی

همیشه معنقد بودم، هستم و احتمالا خواهم بود که ریشه خیلی از بیماری های جسمی و روحی اضطراب و استرس است. اضطراب یا مستقیما بیمار می کند، یا غیر مستقیم راه را برای بیماری هموار می سازد. حتی این اتفاق در بررسی های متعدد هم به اثبات رسیده است و خیلی از مشکلات را ناشی از ناراحتی های عصبی می دانند. حتی اگر این یافته ها را معتبر ندانید، مشکلاتی که در هفته گذشته تجربه شان کردن و الحمدلله در حال حاضر رفع شده، شاهدی بر آن مدعاست:

چند مشکل بر سرم هوار شده بود. به خاطر قرنطینه، به شدت بی برنامه شده بودم. اتفاقات محیطی رفتار عمومی زندگیم را مختل کرده بود. وظایفی را که طبق روال انجام می دادم رها کرده بودم و مشغول کارهای دیگر شده بودم. کلاس های برخط (آنلاین) دانشگاه را دانه به دانه دور می زدم و تکالیف را هم پشت گوش می انداختم. پروژه های محل کار را یا با بی میلی انجام می دادم و یا نمی توانستم مطابق برنامه پیش ببرم، یکی دو مشکل دیگر که از مشکلات ذکر شده، کوچکتر نبودند هم بر سرم آوار شده بود و وضعیت پیچیده و آزاردهنده ای را رغم زده بود. همه این ها از یک نقطه بیرون زد. در یک مدت کوتاه 4 عدد آفت در دهانم پدیدار شد. یک دارو به نام پرسیکا داشتم که در این شرایط استفاده می کردم، اما چند قطره آخرش بود. حوصله خرید از داروخانه و شستشوهای مکرر و ... را هم نداشتم. به همین دلیل تلاش کردم با همان داروهای خانگی از جمله نمک و رب انار و محلول جوش شیرین و ... شرشان را بکنم، اما به هیچ وجه تسلیم نمی شدند. روز به روز شرایط بدتر می شد. آفت ها بزرگ و بزرگ تر می شدند. نوشیدنی و غذای داغ و حتی گرم را هم گاهی نمی توانستم بخورم. خوردن یک خرمای معمولی با کلی درد همراه می شد.

اما خدا لطف کرد و مشکلات سبک شدند. انگار از همان لحظه، ورق برگشت. کاتالیزور رشد و پیشروی آفت ها از بین رفت و سیستم ایمنی بدن شیر شد. طولی نکشید که بخش عمده آفت ها از بین رفتتند و بعد چند روز تقریبا محو شدند.

پ.ن: این استرس لعنتی است، من هم سست ایمان!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۴۰
محمد حسن شهبازی

چند روز منتهی به لحظه انتشار این نوشته پرفشار و سنگین گذشت. شدیداً مشغول سرور و سرور بازی بودم. بار آموزشی، علمی و فنی ای که این چند روز داشت را کم در زندگی تجربه کرده ام. از تست های مکرر تا جمع آوری ریخت و پاش های آن و کشتی گرفتن با مسائل امنیتی و تلاش برای رعایت آن ها. امتحان کردن تعداد زیادی کرک، گند خوردن به رجیستری ویندوز، که یکی از تبعاتش دراز شدن عرض آیکون های دسکتاپ باشد و رفتارهای عجیب در پردازش های گرافیکی سیستم از جمله چالش های این چند روزه بود. عرض آیکون ها که با درازتر شدن از حالت عادی، رسما به طول آن ها تبدیل شده بود را با دستکاری رجیستری به حالت عادی برگرداندم، اما چند آیکون بلوری شده کنار ساعت ویندوز را نمی دانم کجای دلم بگذارم. کاش نبودند و لااقل توی دلم فکر می کردم هیچ اتفاقی نیفتاده، اما حالا که هی چشمم به آن ها می خورد با خودم می گویم یک اتفاقی افتاده و باید پیدا و درستش کنم. و در این بلبشو بازار چه طور می شود اصلا پیدایش کرد که بعد بخواهم درستش کنم. اصلا این حس بدی که یک بکدور در سیستم وجود دارد و من شده ام محل عبور و مرور دزدان نیمه شب و عملا Zombie شده ام، روحم را آزار می دهد. یکی از برنامه ها هم وقتی اجرا می شود، فقط 40 درصد تصویر را میگیرد و هر کار که می کنم به خواسته هایم گوش نمی دهد. حوصله پاکسازی از ابتدا و ... را هم ندارم. هر چند، انسان بنده عادت است. این حال بد هم روزی می شود مثل خیلی از حس های دیگری که ابتدا به سختی تحملشان می کردم، اما مدتی بعد، چنان با آن ها خو گرفتم که گاهی از نبودشان دلتنگی بر سرم هوار می شد. 

این ها را نوشتم که یادم بماند دهه اول فروردین 99 به واسطه قرنطینه خانگی ناشی از ویروس کرونا، کارهایی کردم که شاید هیچ وقت در زندگی سمتش نمی رفتم. نمی دانم آینده چه خواهد شد، ولی کرونا کنار این همه تلفات و غم و اندوهی که بر انسان ها تحمیل کرد، این فرصت ها را هم به خیلی های مان هدیه داد. کرونا به خیلی از قلدرهایی هم که توپ تکان شان نمی داد چنان سیلی ای زده که هنوز دارند دور خودشان می چرخند. درد سیلی را تازه وقتی می توانند بفهمند که چرخ چرخ خوردنشان تمام شود...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۹ ، ۱۹:۱۳
محمد حسن شهبازی

در بحبوحه کارهای تل انبار شده 98 از جمله کلاس های در نوبت تماشای دانشگاه(همان هایی که وسطش حوصله ام سر رفت و از کلاس آنلاین بیرون زدم)، کارهای ریموت شرکت، کمک های خانه تکانی و پروژه های خرده ریز، باید بنشینم ببینم پارسال همین روزها برای 98 چه نوشته بودم، بعد یک سال را مرور کنم و ببینم 98 چه کردم و خلاصه وار سالم را روی کاغذ بیاورم و بعد برای 99اَم اگر زنده باشم یک افقی ترسیم کنم. البته با این شرط که در همین روزهای ولو اندک 98 هم قرار باشد در دنیا بمانم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۷
محمد حسن شهبازی

من که به نوشتم عادت دارم و خیلی می نویسم، گاهی حس می کنم خیلی از نقاط زندگیم در فضای تاریخ و زندگی گم و گور میشه، اونایی که کلا اهل هیچ یادداشت و ثبت وقایع نیستن چی؟ احتمالا نمیدونن نقاط عطف زندگیشون کی رخ داده و حتی شاید اصلا خیلی از نقاط عطف هم یادشون نیاد.

شاید این که سال هاست دارم با کامپیوتر و سیستم های کامپیوتری که خیلیاشون علاقه زیادی به ذخیره سازی log دارن، کار می کنم روی این روحیاتم بی تاثیر نبوده باشه. عادت کردم خیلی چیزا رو ثبت و ضبط کنم، چون بعدا باید log analysis انجام بدم. چند سالی هست آخر سال از روی یادداشت های google keep  و با مرور ماه های یک سال، می نویسم که چه کردم و چه طور گذشت. از سال پشت سر یه جمع بندی می نویسم و برای سال پیش رو افق تعیین می کنم. همین ها هم باعث شده متوجه شم که ظرف این ماه ها و سال ها خیلی چیزام عوض شه. شاید اگر نمی نوشتم به خاطر حرکت آهسته و پیوسته‌ش هیچ وقت متوجهش نمی شدم ولی الان که نوشته های اون روزا رو دارم و بهشون رجوع می کنم می بینم که خیلی چیزا عوض شده.

یکی از اصلی تریناش مواجهه من با حقیقت زندگی بود. قبلا خیلی فکر می کردم همه چی نامحدوده، انرژیم نامحدود، پولم نامحدود، زمانم نامحدود، عمرم نامحدود، ذهنم نامحدود و خلاصه برای رسیدن به هر هدفی که بخوام توانام و مانع جدی ای سر راه نیست. اما الان دیگه اون طور فکر نمی کنم. محدودیت ها به من تحمیل شده و عمیقتر حسشون کردم. من غم رو این روزا بیشتر حس می کنم. به نظرم کمی بزرگ شدم. تا الان به خاطر یه سری اتفاقا احتمالا نمیخواستن بذارن من با بعضی چیزا روبرو بشم. اما الان دیگه خواه ناخواه باید با بعضی حقایق روبرو شد. من دیر بزرگ شدم. ولی الان یه کم پاهام تو ساحل دریای سختی ها خیس شده. البته قبلا فکر می کردم سختی های زیادی رو دارم می کشم، ولی حالا که بهش فکر می کنم با خودم میگم فلانی تو چه حال و هوایی سیر می کردی؟ الان هم پیش بینی می کنم چند سال دیگه که برسم به یه پیچ تند و مسیرم عوض شه، با خودم بگم تو آخرای سال 98 تو چه حال و هوایی سیر می کردی فلانی؟

 

سال نو رو پیشاپیش به همه تون تبریک میگم. نسبت به روزهای پیش رو خوشدلم. امیدوارم برای همه تون خوب و خوش باشه. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۶
محمد حسن شهبازی

این روزا کرونا ما رو خونه نشین کرد. نه این که خیلی بخوایم تریپ مراعات و بهداشت برداریم، نه! وضعیت ما واقعا طبیعی نبود و نیست و باید تا حد توان احتیاط کنیم. کرونا فقط یه ور ماجرا بود. روی صندلی چسبیده به دیوار که میشینیم و از اون تیکه بالای پنجره بیرون رو نگاه می کنیم، دیگه کوه ها دیده نمیشن. هوا خیلی آلوده س. ما اصن اومدیم این محل که وقتی بقیه جاها آلوده باشن، ما نباشیم. ولی حالا ما هم شدیم مث اونا. حس می کنیم بین یه دوراهی گیر کردیم که ته یکیش کروناس، ته یکی آلودگی. اگه نخوای راه کرونا رو بری، باید خودتو بندازی تو جاده آلودگی.

این روزای سیاه ادامه داشت تا اینکه خدا ارتش بادهاش رو فرستاد. یه روز صبح از صدای زوزه باد بیدار شدیم. پا شدیم بیرونو نگاه کردیم دیدیم آسمون آبی، کوها همه شفاف. سفیدی برف روی یکی از کوها تو چشم میزد. چند روز هم بود که تو خونه اسیر شده بودیم. حالمون بد بود. من که حالت فنر داشتم، وقتی مدتهاست یکی فشارش داده و آماده انفجاره. جمع کردیم زدیم و با همون شرایط ایزوله، یه کم بریم دنیای بدون آدما و بدون کرونا رو ببینیم. انداختیم تو یکی از این جاده های نزدیکمون که ما رو میبره به یکی از روستاهای خوش آب و هوا. جاده خلوت، روستا خلوت و طبیعت هم خلوت. همین جوری رفتیم و رفتیم. چپ و راستمون کوه بود و تو حصار کوه های سنگی که بعضیاشون یه دست سفید و بعضیا هم خشک بودن به حرکت ادامه میدادیم. پایین جاده صدای سنگین آب رودخونه شنیده میشد و کنار جاده هم یه رود کوچیک از برفایی که داشتن آروم آروم آب میشدن تشکیل شده بود. چپ و راست صدای آب میومد. گهگاهی شاید یه ماشینی هم رد میشد. بعضی جاها می رسید که تعداد سگ ها خیلی بیشتر از تعداد آدما میشد. سگ ها تو این هوای سرد بالای کوه، همین جوری می چرخیدن و زمین رو بو می کردن. اون روزایی که هنوز این کرونای منحوس نیومده بود شاید آدما بیشتر این سمتی میومدن و شاید سگ ها کمتر گرسنه میموندن. این آلونک های بین راهی همه سوت و کور. رستوران ها بسته و سگ ها ویلون و سیلون وسط جاده. 

همین طور که داشتیم آروم آروم با دنده 1 یا 2 جاده رو میرفتیم بالا، یه سگ قهوه ای نه چندان بزرگ رو دیدیم. با چشمای درشت سیاهش داشت نگاهمون می کرد. انگار یه آدمی که خیلی تا حالا بهش ظلم شده گیر کرده تو یه بدن سگ و تنها راه حرف زدنش الان چشماشه. همین طوری خیره شد به ما و حس می کردم اندازه کوه های اطرافمون میخواد باهامون حرف بزنه. چشماش پر از معصومیت بود. شاید همه این حس هایی که می کردم ناشی از توهم من باشه و صرفا با چشم هاش داشت اوج نیازش که غذا و گرسنگی باشه رو به ما اعلام می کرد. چیزی تو ماشین نداشتیم که بهش بدیم. جیگرم داشت کباب میشد و نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. بوی جیگرم وقتی بلند شد که حرکت کردیم و شروع کرد آروم آروم دنبالمون اومدن. دلم نمیومد که یهو گازشو بگیرم و برم. با همون سرعت کم میرفتم که درد رفتن آروم آروم قلبمون رو سوراخ کنه، شاید بتونیم تحمل کنیم. چند متر که رفتیم نا امید شد، وایساد و از دور فقط نگاهمون کرد...

نمیدونم چرا اینقد از وضعیت این سگ ناراحت شدم ولی کاش هر خواسته ای که اون روز داشت بهش رسیده باشه. چند روز بعد به یادش چند تا استخون رو کنار گذاشتیم و ریختیم یه گوشه برای یه سری سگ دیگه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۹:۴۵
محمد حسن شهبازی

شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار می‌آورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل می‌کرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی می‌دیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمی‌کنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یک‌بار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمی‌گرفتیم، چون باورش سخت بود. می‌گفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشم‌ها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از این‌ها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس می‌کردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربه‌هایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچ‌گونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمی‌کردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات می‌دادم، معصومیت چشم‌های گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر می‌شد. می‌گفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل می‌کنند و با بدبختی هایش می‌سازم. و هر چه بیشتر می‌گفت من هم بیشتر سعی می‌کردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی می‌شود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیت‌های باقیمانده، با تمام راهنمایی‌هایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و می‌خواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.

کی می‌خواهم عبرت بگیرم، خدا می‌داند!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۴۴
محمد حسن شهبازی

یک عادت بدی دارم. کتاب که می‌خوانم بعد از چند صفحه ناخودآگاه می‌ایستم. انگار نفسم بند آمده باشد. کمی اطرافم را برانداز می‌کنم، کمی به موضوعات دیگر فکر می‌کنم. شاید یک چرخی توی اپ‌های گوشی بزنم و دوباره بعد از نفس‌گیری به کتاب بر می‌گردم. نمی‌دانم آیا واقعا نفسم می‌گیرد و به این هواگیری نیاز دارم، یا اینکه توهم می‌زنم و صرفا ژست مغز تنبلم است، گویی انگار کوه کنده و نفس نگیرد از زرد به خاکستری تبدیل می‌شود و تمام! شاید هم برگردد به همان عارضه منزجرکننده بی‌تمرکزی که عادت کردم هر کاری نهایتا چند دقیقه. بعد از یک بازه کوتاه باید تمرکزم را عمدا بر هم بزنم و دوباره این چرخه تکرار کنم.

حالا می‌خواهم این رژیم کتاب خواندنم را به چالش بکشم. دارم دنیای سوفی را می‌خوانم و می‌خواهم با نفس‌های بلندتر و طولانی‌تری پیش بروم. احتمالش بالاست که بعد از مدتی حس کنم بخشی از کتاب فدا شده یا بازدهی خوبی نداشته باشم و اساسا به همین دلیل باشد که تا قبل از این زود به زود وسط مطالعه کتاب ها استراحت می‌کرده‌ام. اما خوبی چالش این بار این است که اگر به نتیجه قبلی برسم، ثبتش می‌کنم تا برای همیشه یادم باشد چگونه باید با کتاب تعامل کنم و اگر هم خلافش ثابت شود، از یک رفتار و شیوه غیر بهینه رهایی پیدا کرده ام.

 

در اینجا خیلی کوتاه به انگیزه‌ها و دلایل مطالعه دنیای سوفی اشاره خواهم کرد. دوست داشتید و حوصله‌تان هم اضافی بود بخوانید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۱۸:۱۷
محمد حسن شهبازی

یادم نیست چند سال پیش بود که دوست قدیمی‌ام احمد، به مناسبت تولدم کتاب راز فال ورق را به من هدیه داد. الان توی تاکسی نشسته ام وگرنه اگر در منزل بودم حتما سراغ کتابخانه میرفتم و دنبال یادداشت و احیانا تاریخ زیرش می‌گشتم و قید می‌کردم.

راز فال ورق برای آن روزهای من کمی ساختار شکنانه بود. اولین اشکال همین اسم کتاب بود. من نه با ورق میانه خوبی داشتم و نه با فال. نه خانواده‌ام اهل‌ ورق‌بازی بودند و نه خودم به فال اعتقاد داشتم. اما خب به دو دلیل کتاب را خواندم. اولی اینکه به هر حال هدیه بود؛ دومی هم کنجکاوی‌ام در مورد کتاب هایی که دستم می‌رسد. انگار من یک وسواسی درباره کتاب‌ها دارم. وسواس توام با ولع. کتاب زیاد می‌خواهم و هر کدام را باید دقیق و تا آخر بخوانم. راز فال ورق هم از این قاعده مستثنی نبود. بخش های کمی از کتاب را یادم می‌آید. اما تصاویری اندک اما واضحی هم در ذهنم نقش بسته. نوشیدنی رنگین کمان یکی از آن‌هاست. یا گیاهان عجیبی که آخر کتاب توصیف می‌شد. این را هم یادم هست که فصول کتاب با همین علائم ورق نامگذاری شده بود. راستش آن موقع کمی حس می‌کردم دارم کار بدی می‌کنم که این کتاب را می‌خوانم. توی دلم به احمد می‌گفتم آخر این همه کتاب. این دیگر چیست که انتخاب کرده‌ای؟ کمی‌ نگران هم بودم. نکند تاثیراتی بپذیرم که مطلوب نباشد؟ متن عجیب و غریب کتاب‌ در تقویت این افکار بی‌تاثیر نبود.

این هدیه اولین نقطه آشنایی من با یاستین گوردر بود. بعد از آن در چند مقاله‌ کوتاه که به معرفی کتاب در‌حوزه فلسفه می‌پرداخت برخوردم که نام این نویسنده و کتاب‌هایش در آن‌ها دیده می‌شد. اما من نه به فلسفه علاقه داشتم و نه با دیدن حجم بالای این کتاب‌ها ترغیب می‌شدم به برنامه مطالعاتی‌ام اضافه کنم. این بی‌میلی تا مدت‌ها پابرجا بود تا اینکه در چند مطلب تعریف این کتاب را شنیدم. شاید چندین ماه گذشت تا به محرم ۱۴۴۱ رسیدیم. در یکی از شب‌هایی که در غرفه‌های هیئت میثاق چرخ می‌زدم قفسه‌های کتاب توجهم را جلب کرد. اکثر نمایشگاه‌های کتابی که به غیر از نمایشگاه کتاب معروف برگزار می شوند چنگی به دل نخواهند زد. اما خب این نمایشگاه می توانست متفاوت باشد. فضای دانشگاه و این که قرار نیست صرفا با یک تابلوی «همه کتاب ها 50درصد تخفیف» هر چه کتاب باد کرده ای را که دارد به وزن کاغذش، فقط رد می شود را به مردم غالب کنند. چرخی زدم و چند کتاب توجهم را جلب کرد. اما کمی احتیاط کردم. هم کتاب خیلی گران شده بود و هم من خیلی پول نداشتم که بخواهم هر چه دلم خواست بخرم. اما از خیرشان هم نمی توانستم بگذرم. از آن جایی که به سادگی رها شدن قاصدک در باد، محتویات حافظه ام می پرد، همان جا توی keep چند جلد را که دلم را برده بود یادداشت کردم و زدم بیرون. این یادداشت ها کار خودش را کرد. دو روز بعد کتاب ها را خریدم و همان طور که باید حدس زده باشید، یکی از آن ها «دنیای سوفی» بود. دنیای سوفی بیش از 600 صفحه است. عددش از پشت مانیتور هم ترسناک است، چه برسد به اینکه از نزدیک بخواهید لمسش کنید و قطر قطورش و وزن سنگینش ذهن و دستتان را خسته کند. آن روزها کتاب دیگری را می خواندم؛ «سفر شهادت». سخنرانی های امام موسی صدر درباره عاشورا. این کتاب را هم پارسال از همین جا گرفتم. داستانش هم مفصل است. به نظرم قبلا همینجا درباره اش نوشته ام، اما هر چه گشتم پیدایش نشد. خلاصه داستان این است که کتاب را شروع کردم و وقتی به صفحه 60 رسیدم و ورق زدم، 61 نبود، 84 بود! همین باعث شد در مطالعه کتاب وقفه بیفتد و تا تعویضش کنم، حال و هوای مطالعاتم دگرگون شود.

اما چه شد که عظمت دنیای سوفی در نظرم کوچک آمد و مطالعه اش را شروع کردم؟ خیلی ساده و اتفاقی! من در یک کلاس ثبت نام کردم. استاد کلاس برای اینکه قوه خلاق ما رشد کند و کنجکاوتر شویم، گفت بروید این کتاب را بخوانید. و حالا یک کتاب چند صد گرمی را هر روز با خودم این سو و آن سو می کشم و دارم آرام آرام با فیلسوفان، سوالات و طرز تفکرشان آشنا می شوم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۸:۴۸
محمد حسن شهبازی

عرفه امسال رو هم مثل پارسال پشت کامپیوتر خوندم. یه چند خطی از حال و هوای اون چند ساعت دارم که بعد چند روز جمع بندی کردم و اینجا منتشر می‌کنم. این متن درسته خیلی کوتاهه ولی چند روزه که نوشتنش رو شروع کردم و هر بار وسط کلی کار و مشغله به درد بخور و به درد نخور، یه چند دقیقه ای وقت گیر آوردم و بالاخره  با هر ضرب و زوری شده تمومش کردم. 

من و خیلی های دیگه تو خانواده های مسلمون به دنیا اومدیم. از بچگی آموزه ها رو شنیدیم و خیلیاش رو هم از همون دوران کودکی بهمون یاد دادن و ما هم انجام دادیم. من خودم خیلیاش رو مثل خیلی از کارای دیگه زندگیم بدون اینکه درباره ش فکر کنم انجام میدادم. حالا خیلی دقیق حال اون روزا رو یادم نیست،‌ ولی مطمئنم به کارام از زاویه ای که الان نگاه می کنم نگاه نمی کردم. اما به هر حال انگار اجباری وجود داشت. یادم نمیاد به سرم زده باشه که بخوام لج کنم و بگم دیگه هیچ کدوم از این کارارو انجام نمیدم. میشه به نماز و بقیه فرایض دینی اینطور نگاه کرد که یه سری عمل مجبوری هستن و باید هر طور شده انجام داد و سختی هاش رو تحمل کرد، میشه هم مثل اون بخشی از دعای عرفه بهشون نگاه کرد که میگه:

وَاَوجَبْتَ عَلَىَّ طاعَتَکَ وَعِبادَتَکَ وَفَهَّمْتَنى ما جاَّءَتْ بِهِ رُسُلُکَ وَیَسَّرْتَ لى تَقَبُّلَ مَرْضاتِکَ وَمَنَنْتَ عَلَىَّ فى جَمیعِ ذلِکَ بِعَونِکَ وَلُطْفِکَ

طاعت و عبادتت را بر من واجب نمودى، و آنچه را پیامبرانت آوردند به من فهماندى، و پذیرفتن خشنودى ات را بر من آسان کردى، و در تمام این امور به یارى و لطفت بر من منّت نهادى

یک بخش دیگه از دعا هم برام جالب بود. اون جایی که درباره وحدانیت خدا صحبت میشه، هیچ اشاره ای به وجود یا عدم وجود نمی کنه؛ همینقدر بدیهیه وجود خدا. چیزی که شخصا بارها سعی کردم جهانی بی خدا و اتفاقی رو تصور کنم و هر بار به این نقطه رسیدم که چقدر غیر ممکنه. چقدر اتفاقی رخ دادن و به وجود اومدن همه چیز غیر عجیب و ساده انگارانه‌س...

دو عبارت زیبای دیگه هم دارم که همون موقع روی کاغذ نوشتم. 

1- یا مَنْ لَمْ یَعْجَلْ عَلى مَنْ عَصاهُ مِنْ خَلْقِهِ 

و 

2- اِلهى اِلى مَنْ تَکِلُنى؟

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۲۵
محمد حسن شهبازی