مهر 1393 بود که یک پیج دانشجویی برای دانشگاه زدم. چند وقت بعد هم کانال تلگرامی اش را ساختم. تا مدت ها پادشاه پیج ها بود. تا جایی که روابط عمومی دانشگاه از تصاویر ارسالی و تولیدی آن می دزدید! امشب آخرین پست پیج و کانال را گذاشتم و بدین ترتیب در 20 اردیبهشت 98 پرونده این رسانه دانشجویی بسته شد. بخش زیادی از تجربه های رسانه ای را از این صفحه و تعامل با کاربرانش دارم.
پ.ن: سخت بود، ولی بالاخره پرونده اش را بستم!
دقیق نمیدانم چند وقت است، اما آن قدر این مقوله نوشتن وصیت قدمت و کثرت دارد که حالا هر گوشه کناری یک اثری از آن می بینم. از یادداشت توی گوگل کیپ گرفته تا کاغذ تا خرده و کهنه ای که جدول کارهای فوری/غیرفوری-ضروری/غیرضروری را توی آن کشیده بودم. حالا چه شد که دوباره یادش افتادم؟ امروز خبر فوت یکی از هم دانشگاهی هایم را شنیدم. یک «علی» که بچه هیئتی بوده و از بچه های پایه جهادی. نمی شناختمش و کل ارتباطم هم احتمالا به همین خلاصه می شود که اسم دانشگاه محل تحصیلمان یکسان بوده است. حتی دانشکده هایمان هم چند کیلومتر فاصله دارد و باید یک کورس تاکسی+دو سه ایستگاه بی آر تی را طی می کردیم تا یک قرابت مکانی هم پیدا کنیم. اما علی آقا که فوت کرد، انگار دوباره تلنگر محکمی خوردم. یاد فوت دو نفر از هم مدرسه هایم افتادم. اسم هر دو آن ها هم از قضا علی بود. این جوان ها دارند دانه به دانه می روند. سن و سال هم ظاهرا خیلی مهم نیست. علی نعمتی که امروز یا دیروز به رحمت خدا رفته، 3 سال از من کوچک تر است. و حالا که او دیگر در بین ما نیست، من بیشتر احساس خطر می کنم. احساس خسران، سایه مرگ را بیش از پیش حس می کنم. آیا این تلنگر باعث می شود تکلیفم را با خودم روشن تر کنم؟ آیا این هشدار عاقبت کاغذ وصیت را پر می کند تا لااقل کمی خیالم راحت شود که بعد از خودم بار زحمتم را به دوش بکشند و کمکاری های بی شمارم تا حدی جبران شود؟
پ.ن: علی نعمتی را اصلا نمی شناختم؛ ولی نمی دانم چرا از رفتنش کمی غمگین شده ام! او اکنون دنیای فانی پر از رنج و سختی را ترک کرده است و امیدوارم در جوار رحمت حق به آرامش ابدی برسد. خدا به خانواده اش صبر بدهد. شادی روحش صلوات و فاتحه ای قرائت کنید، هر دویمان را خوشحال می کنید.
راستی؛ یک علی دیگر هم درگیر بیماری سخت MS شده است. سید علی، از بچه های قدیمی دانشکده برق. برای او هم حمد شفایی بخوانید که از رحمت و قدرت خدا نه بهشت علی بعید است و و نه شفای سیدعلی.
کنکور ارشد و یک سری دلایل دیگر، آن چنان مرا زمین گیر و جسمم را تنبل کرده که وقتی هفدهم فروردین رفتم دانشگاه و برگشتم، فردایش کوفتگی عضلانی داشتم. درست مثل حالتی که بعد از ورزش سنگین پیش می آید. بنابراین با یک رفت و برگشت ساده به دانشگاه توانستم عضلاتم را کوفته کنم و در 25 سالگی این رکورد هم به مجموعه افتخاراتم اضافه شد!
97 هم نفس های آخرش را می کشد. یکی دو سالی است به تقلید از بزرگان، در ابتدای سال برای خودم اهدافی را تعیین می کنم. اهداف کلانی که بتوانم یک سال به آن ها فکر کنم و قابلیت عمل، اجرا و جاری بودن در کل سال را داشته باشد. یکی از آن اهداف این بود که در 97 نماز قضا نداشته باشم و اگر هم خدای نکرده پیش آمد، همان روز نماز را قضا کنم و چیزی به سیاهه قبلی اضافه نشود. الحمدلله به این هدف رسیدم و حتی بار گذشته را هم کمی سبک کردم.
به شما هم پیشنهاد می کنم برای سال نوی پیش رو یک یا چند هدف عمده مشخص کنید و کل سال برای آن تلاش کنید و آخر سال وضعیت خود را بسنجید. زندگی بی هدف هر چقدر هم تلاش کنید در جا زدن است. یک جمله ای بود که می گفت زندگی بی هدف مثل این است که در یک اتاق تاریک که دیوارهایش را سیاه رنگ کرده اند، دنبال یک گربه سیاه بگردید!