از کودکی به یاد دارم که هر از گاهی میانه ایران و آمریکا شکرآب تر از همیشه می شد و راننده سرویسمان که ماهواره هم تماشا میکرد میگفت آمریکا به ایران اولتیماتوم داده. آن روزها هم باور نمیکردم و با خودم میگفتم حرف الکی است. خیلی هم متوجه نمیشدم دقیقا اولتیماتوم چیست و چگونه آمریکا اولتیماتوم میدهد و چهطور به گوش مردم میرسد. مثلا در ذهنم تصور میکردم در شبکه های ماهواره ای یکهو رییس جمهور آمریکا میآید و خیلی صریح تهدید به جنگ میکند و میگوید این سری خیلی جدی هستیم [این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست!] چون همیشه راننده سرویسمان میگفت این بار واقعا قضیه جدی است. از آن سال ها خیلی می گذرد و حالا من شخصا میتوانم آن اولتیماتوم ها را که هنوز هم جدی هستند را ببینم و اگر راننده سرویس شدم به بچه ها بگویم دیشب آمریکا به ایران اولتیماتوم داده و خیلی خیلی جدی است. اما نمیتوانم واکنششان را پیش بینی کنم، شاید آن ها باور کنند.
خلاصه از کودکی ما با این اولتیماتوم ها بزرگ شدیم. عده ای از همان موقع باور میکردند و در ذهن از غولی که ساخته بودند هر باره شکست میخوردند. عده ای اما با این غول میجنگیدند و مثل هر جنگی گاهی پیروزی و گاهی هم شکست نصیبشان میشد، یک گروه دیگر هم بودند که اصلا غولی نمیدیدند. آمریکا را بچه لات و جاهل محله بغلی میدیدند که اهل اولدورم بولدورم است. از اینهایی که چک اول را که بخورد مثل بادکنکی که سوزن خورده، بادش خالی می شود و حتی از فسقلترین بچه محل خودشان هم کتک خورش ملس تر است. این گروه ها هر کدام با نوع تفکر خودشان بزرگ شدند و هر کدام به دستاوردهای مختص خودشان رسیدند. گروه اول که عطای مبارزه و پیروزی را به لقایش بخشید. همان اول کار قبل اینکه کسی دلخور شود پا را تا جایی که جا میشد جمع و جور کرد تا مبادا حتی به لبه گلیم نزدیک شود. بخشی هم از گلیم که باقی ماند را هم پیشکش غول کرد تا روابط حسنه شود. گروه دوم اما نمیخواست به غول سواری بدهد. به غول زورگو معترض بود ولی گاهی میگفت هیکل غول کجا و هیکل من کجا! آرزو داشت شاخ غول را بشکند ولی هر وقت هیبت غول را تصور میکرد دست و پایش شل میشد. برای اینکه از این حس نفرتانگیز و تحقیر آمیز رها شود فکری به سرش زد. گفت من که نمیتوانم دائم با این غول سر شاخ شوم، بهتر است بروم با غول این وری از باب دوستی و منافع مشترک صحبت کنم و دوتایی بریزیم سر غول آن وری. این طوری حتما شاخش میشکند. غول این وری واقعا قوی است و کارهایی میکند که غول آن وری هم نمیتواند انجام دهد. در همین خیالاتش کارهایی که خودش دلش میخواست انجام دهد را هم در قامت غول این وری تصور میکرد و از این هیبت ذوق زده میشد و حس میکرد که خودش دارد یک تنه با غول آن وری میجنگد و این طوری تمام حس و حال بدش را سرکوب میکرد و از خود دور میکرد.
گروه آخر هم که از ابتدا در ذهنش غولی نبود. نهایتش بچه لات محله بغلی بود که کارش همان چک اول است. شاید چک را بخورد کلی مشت و لگد بپراند و بخاطر هیکل گندهاش درد هم بگیرد ولی چک اول همانا و نفس آخر همان! برای همین بچه لات محل خودش همیشه حواسش به این گروه آخر بود که کاری نکند چک اول زده شود.
بنده فکر میکنم مردم سرزمینم در این سه گروه توزیع شده اند. فراوانی هر کدام را نمیدانم اما شاید توزیع نرمال باشد، شاید هم تصاعدی، به ترتیب گروه ها از زیاد به کم باشد. نمی دانم...
اما چه شد که این متن را نوشتم؟ بعد از سفر به یاد ماندنی عتبات که تابستان سال گذشته نصیبم شد یک گروه تلگرامی از بچه های مجرد کاروان تشکیل شد و هنوز هم هر از گاهی پیام هایی رد و بدل میشود. چند روز پیش یکی از دوستان گروه که از قضا از همه بزرگتر هم هست ویدئویی ارسال کرد که در آن یک سلاح عجیب و غریب و کاملا تخیلی در یک سناریوی تخیلی تر حملاتی را انجام میدهد. نکته تکمیل کننده و جالب این ویدئو توضیح زیرش بود که بدین شرح است:
«بعد از کل کل های تند ترامپ علیه روسیه، پوتین از مخوف ترین سلاحش رونمایی کرد!
ترامپ بعد دیدن این ماشین کشتار عجیب روسی انگشت به دهان خواهد ماند!»
بدیهی است که نگارنده عنوان فیلم(کپشن) و کسانی که با آن هم نظرند و فیلم را به اشتراک میگذارند در کدام گروه از گروه های بالا قرار میگیرند و نیاز به توضیح اضافه نیست.
به نظر شما توزیع این گروه ها در کشور ما به چه ترتیب است؟
قبل از هر چیز سال نو مبارک!
مثل پارسال آخرین ساعات سال را در خانه مادربزرگ دور هم جمع بودیم و مثل پارسال پدربزرگ نبود، با این تفاوت که سال گذشته اگرچه در جمع ما نبود ولی هنوز جسمش در این دنیای فانی نفس می کشید. امسال اولین سالی بود که روح پدربزرگ آزادانه و رها از زندان تن می توانست در کنار ما باشد. به رسم گذشته، قبل از سال تحویل قرآن را باز کردم و یک صفحه را خواندم و بعد از سال تحویل هم دوباره با قرآن شروع کردم و صفحه ای دیگر. در شلوغی لحظه تحویل سال و میان توپ در کردن های دولتی و شخصی و ترکاندن اقلام باقیمانده چهارشنبه سوزی و روبوسی های سال نو، فرصت نشد آن گونه که باید صفحه مورد نظر را بخوانم. نشانه را گذاشتم و قرآن را بستم و چند دقیقه بعد که آمدم بخوانم، خیال کردم صفحه گم شده. کمی غمگین شدم. چون اوایل صفحه را خوانده بودم سعی کردم صفحه به صفحه جلو بروم و پیدایش کنم ولی به اشتباه به صفحه دیگری مشکوک شدم و یادداشتش کردم. حتی یک بار دیگر هم صفحه ای جدید باز کردم و بعد از همه این ها یادم آمد که نشانه گذاشته بودم و خلاصه این طور شد که رزق سال جدید 3 صفحه باشد. امشب این صفحات را خواندم و در آخرین بخش، صفحاتی از سوره اعراف بود. داستان مقابله موسی(ع) با فرعون و آن ماجرای عجیب اژدها و ایمان ساحران دربار بود و چه قدر عجیب بود. در یکی از روزهایی که از منزل به سمت دانشگاه می رفتم سوار ماشینی شدم و راننده شاید نمونه کوچک استیون هاوکینگ بود. معتقد بود در روزگار کنونی که علم آن قدر پیشرفت کرده، دیگر نیازی به دین نیست و چند سال دیگر همه ساکنان فعلی زمین بر روی مریخ زندگی خواهند کرد و آن جا دیگر محل استفاده از نسخه های 1400 سال پیش نیست. از قرآن یکی دو تا ایراد هم گرفت. مثلا می گفت قرآن گفته که زمین ثابت است و خورشید دور آن می گردد و حتی آدرس و آیه هم داد.[بماند که بعدا مراجعه کردم آیه ای که می گفت اصلا وجود نداشت]. یا می گفت معجزه موسی(ع) چیز خاصی نبوده و واکنش دو سه ماده شیمیایی بوده که امروزه در حد آزمایش کلاس های شیمی دانش آموزان کم سن و سال است. سرتان را درد نیاورم، آن بخشی از سوره اعراف را که می خواندم داستان همین مواجهه موسی با جادوگران بود و آن چه که پس از آن رخ می دهد و مجازات فرعون و توصیف قرآن از مکالمه ساحران با فرعون. توصیه می کنم حتما این سوره را با تأمل بخوانید و اگر نشد لااقل ترجمه را به تنهایی بخوانید.
پ.ن: ممنون می شوم اگر فاتحه ای برای پدربزرگم بخوانید. امروز اولین سالگرد عروج مرحوم حاج علی ضرابی است.
امسال ۲۸ اسفند که به صورت رسمی آخرین روز سال به حساب می آید نه افتاده آخر هفته و نه اول هفته که بگوییم تق و لق است[که اساسا همین تق و لقی از ابتدا پدر ما را در آورد و حالا شده یک رسم ملی که اعتراض به آن گویی اعتراض به مقدسات است]
دیروز برنامه ریزی کردم که کل روز را به چند کار اداری اختصاص دهم تا آن ور سال که از ابتدای سال ملت خسته شروع میکنند و ۱۵ روز نیاز به استراحت دارند، معطل و اسیر حضرات نشوم. صبح را با تمدید بیمه شروع کردم که البته قابل تقدیر بود. افراد به طور میانگین نسبت به سایر ادارات دولتی با نرخ بیشتری کار می کردند. حتی یک جا یک نفر از یک اتاقی بیرون آمد و کار یک گروه که در صف طویل منتظر خدمات مختلف بودند را حل کرد. پس از بیمه باید به سازمان سنجش می رفتم. پس از این که ال سی دی گوشی قبلی شکست و اطلاعات ثبت نامی در آن مدفون شد، دیگر به آن ها دسترسی نداشتم و در تاریخی که می توانستیم معدل را ویرایش کنیم و در حالی که تهران نبودم، موفق به انجام این کار نشدم. با لطایف الحیلی که اگر حوصله بود کامل شرحش می دادم، پس از تماس با بانک و پیدا کردن کد پیگیری تراکنش بانکی که برای خرید کارت ثبت نام اختصاص یافته بود و تلاش های مکرر توانستم کد کارت ثبت نامی را پیدا کنم و این آخرین قدمی بود که توانستم در این باتلاق رو به جلو بردارم. پس از آن علیرغم این که سازمان سنجش مدعی بود سیستمی برای دریافت اطلاعات پرونده و ثبت نامی دارد، اما من موفق نشدم که آن ها را دریافت کنم و هر بار هم که تماس گرفتم، یا بالکل تماس برقرار نمی شد و با بوق های عجیب و غریب مواجه می شدم، یا وصل می شد ولی هیچ کسی گوشی را برنمی داشت. در آن لحظه که در مشهد بودم کمی برافروخته شدم اما نهایتا این نقص و بی در و پیکری را فراموش کردم. این فراموشی تا دیروز دوام آورد و با خودم گفتم آن ور سال که آخرین روزهای مانده به کنکور است خیلی درگیر این موارد نشوم و همین ور سال کار را تمام کنم و برای همین بود که حضوری به سازمان عریض و طویل سنجش مراجعه کردم. ابتدا از درب اصلی که اسم سازمان سنجش می آید همه به یاد آن می افتند وارد شدم اما دیدم که برای ورود عموم نیست و باید از در پشتی وارد شد! بخش روابط عمومی سالنی شبیه بانک داشت و دور تا دور عزیزان زحمت کش سازمان سنجش نشسته بودند و سخت مشغول تکریم ارباب رجوع بودند. شماره ای گرفتم و پس از مدت زمان اندکی نوبتم شد و داستان را در حالی که ایستاده بودم، برای خانمی که نشسته بود شرح دادم. ایشان انگار که بعضی سیناپس های مغزش شبیه رود نیل و ما بقی مثل آبریزش بینی بچه نوزاد بود، حرف توی کله اش نمی رفت و در برابر توضیحات بنده هی یک عبارت را تکرار می کرد که «الان سیستم کار نمی کند» و من هم بلافاصله تکرار می کردم «الان را نمی گویم، همان روزی که باز بود را عرض کردم» و پس از چند بار تکرار به نظر آن آب باریکه گشاد شد و صحبت هایم توانست در مغزش بنشیند. این اتفاق مبارک که افتاد، مرا به باجه روبرویش در آن سوی سالن حواله داد، جوری که انگار دمغ شده باشد. آن سمت سه مرد حضور داشتند و بالای سرشان تابلویی نصب شده بود که نوشته بود رفع نقص. به نظر می آمد که کار من اصلا به آن ها مربوط نیست ولی چون مرد بودند گفتم شاید کارم راه بیفتد. دوباره این داستان طولانی تکراری را برایشان تعریف کردم و گفتند بالا را ببین، کار ما نیست! با کارت ملی برو روبرو باجه یک. دوباره برگشتم همان جا و از همان خانم پرسیدم باجه یک تشریف ندارند؟ گفتند نه، اگر بود که خودم می گفتم بیایی همین جا[خدا خیرشان بدهد خیلی دل سوز هستند]. گفتم امروز نمی آیند؟ گفت: نه؛ بعد عید می آیند! قیافه ام در آن لحظه شبیه یک ایموجی شد. همان که چشم هایش تماماً گرد و بزرگ شده و شدید متعجب است. در جواب گفتم خانم امروز روز کاری است. فردا و پس فردا هم همین طور. آن وقت ایشان از الان رفته اند؟! در جوابم خیلی سریع گفتند: شما تعیین می کنی؟! با خودم گفتم نه من تعیین نمی کنم. اصلا شاید جا داشت بیاید و بزند توی گوش من. چون من و امثال من آن خانم بیچاره را تا 24 اسفند روی صندلی اسیر کرده بودیم. این بیچاره که تا 26ام هم هنوز اینجاست! اما در ظاهر جور دیگری بود و کم نیاوردم و نهایتا با تغییر زاویه این بار مرا به یک آقایی که پشت سرش در حال صحبت با یک نفر دیگر بود پاس داد. دیالوگ آن دو نفر خیلی عمیق بود و دیدم حالا حالاها این سمت را نگاه نمی کند. دستی تکان دادم و صدایش کردم و از همان دور واقعه را شرح دادم. او هم مثل سایر همکارانش و یا شاید زیردستانش همان فرمان را رفت. اصلا شاید این مدل را خود او ابداع کرده بود و نگارنده بنر بزرگ در سالن که با خط ریز حقوق ارباب رجوع و طرح تکریمش را شرح داده بود و به مسئولیت پذیری این سازمان و تعهد حرفه ای و اخلاقی اشاره می کرد هم نوشته همین بزرگوار بوده باشد. این آقا به من گفت برو در سالن کناری و از طریق تلفن های دیواری با داخلی فلان و آقای بهمان صحبت کن. مسئول سامانه ایشان هستند. رفتم و پس از تلاش برای تماس با آقای بهمان، متوجه شدم که ظاهرا کشی هم که او را به صندلی شکنجه بند کرده و احتمالا خیلی آزارش می داده آزاد شده و او هم نیست. البته شاید هم رفته باشد دوری بزند، قضاوت بیجا نکنیم. القصه این سعی بین روابط عمومی و باجه تلفن ها ادامه داشت و نفر بعدی که باید تماس میگرفتم آقای شکری نام داشت. داخلی ایشان را از حراست گرفتم و تماس که گرفتم گفتند من آن شکری که باید نیستم! شماره یک شکری دیگر را گرفتیم و چه شکری خوبی هم بود. سرتان را درد نیاورم. هر چقدر افراد قبلی بدقلق، یکدنده، مسئولیت ناپذیر و کوشا در تحقیر ارباب رجوع بودند و انگار گوش هایشان عایق صوتی شده بود و حرف توی کلهشان نمیرفت، برعکس آقای شکری آرام، منطقی، کار راه انداز و با حوصله بود و حتی گفت که همان افراد میتوانستند کارت را راه بیاندازند. الان که فکر میکنم این طور به نظر میآید که ارتباط چهره به چهره در سازمان سنجش نتیجه عکس میدهد و هر چه روابط سطحی تر باشد بهتر به نتیجه می رسد. یک احتمال قویتر هم وجود دارد، اینکه اساسا آقای شکری نفوذی بوده است. آقای شکری هر چه که بودی خدا خیرت بدهد.
امروز در خانه تنها بودم و سایر اعضای خانواده برای سه شنبه خود برنامه ای ترتیب داده بودند. مثل همیشه که نمیگویم از قبل برنامه ام چیست، باز موجبات غافلگیری مادر را فراهم کردم و یک غصه مادرانه خوردند که چرا تنها میمانم. از بس روزها بیرون از منزل بودهام که انگار وقتی خورشید در افق دید آدم ها باشد و من هم زیر سقف خانه باشم، روز خاصی است و باید آن را ارج نهاد!
بگذریم و خیلی زیاده گویی نکنم. امروز هم مثل بقیه روزها لیست کارهای روزانه را نگاه کردم و سعی برای انجام وظایف یادداشت شده، روز به نیمه رسید و عزم نماز و نهار کردم. در همین حین حس کردم خانه کمی سرد است. به اشتباه نیفتید. سرمای ناشی از عدم وجود گرمای اعضای خانواده منظورم نیست، بلکه صرفا وسایل گرمایشی خاموش بودند و باعث شده بود کمی احساس سرما کنم. رفتم که فتیله گرما را روشن کنم و کمی خانه گرم شود، اما یکهو رگ ژاپنی ام زد بیرون و گفتم نه! با لباس خودت را گرم کن. البته بعد از آن یک رگ دیگر از سرزمین نمیدانم کجا که مربوط به تنبلی بلافاصله بیرون زد و مانع شد لباسی بپوشم و تا الان که دیگر آفتاب بی رمق شده و آرام آرام کوه ها را مثل لحاف به روی خود میکشد و میخوابد، وضعیت همان است؛ وسایل گرمایشی کماکان خاموش و بیخیال پوشیدن لباس! و این چنین است که دست ها و پاها سردشان است اما کسی نیست که به آن ها توجه کند.
پ.ن:
-ای کاش یک گزارش وجود داشت که میتوانستم مجموع انرژیهایی که تا کنون هدر نداده ام را میدیدم و با دیگران بر سر عددش رقابت می کردم!
-نمیدانم آیا ژاپنیها همان قدر که معروف است در مصرف انرژی صرفه جو هستند یا نه. آخر قبلا میگفتند ژاپنیها خیلی خنگ هستند و دانشمندانشان به زور قدر دبستانیهای ایرانی می فهمند. اما در مورد مصرف انرژی شنیده ام استرالیایی ها هم زبانزد هستند.
- یک بخش جدید در وبلاگ افتتاح شده است به نام «ریا!». ریاهایم و ریاهایمان را میخواهم آنجا بنویسم ان شاء الله.
یکی از دوستان، هر فیلمی که می دید و خوشش می آمد، برادرانه به من هم می گفت تا اگر دوست داشتم ببینم. آخرین موردی که معرفی کرد، مرثیه ای بر رویای امریکایی (Requiem for the American dream) بود. همان طور که تا حدی می شود موضوع مستند را حدس زد، فیلم به وضعیت کنونی امریکا و تغییر از گذشته تا امروز می پردازد. این مستند را از این جهت سعی کردم ببینم که اولا به واسطه اتمام امتحانات(به معنای وافعی کلمه!) وقتم آزاد شده بود و ثانیاً کسی که مورد مصاحبه قرار گرفته و سیر آمریکای دیروز تا امروز را بیان می کرد، پروفسور نوآم چامسکی، زبان شناس معروف امریکایی بود. نوآم چامسکی به خاطر اظهارات منتقدانه اش به امریکا و البته بعضی نظراتش درباره مسائل مرتبط با ایران، برای مردم کشور ما شناخته شده است. گروهی دیگر اما اسم او را بیش از دیگران شنیده اند؛ دانشجویان کامپیوتر. در یکی از دروس دوره کارشناسی به نام نظریه زبان ها و ماشین ها و در بخش گرامرها، یکی از حالات رایج دسته بندی به نام این فرد ثبت شده است.
درباره مستند، اگرچه به نظر می آید کار خیلی حرفه ای نیست و انتظار یک اثر شاهکار را نباید داشت، اما صحبت های چامسکی و تحلیل هایی که بر جامعه امریکا و سیاست های اقتصادی و اجتماعی آن ارائه می دهد، واقعا شنیدنی است. البته پیدا نکردن یک ترجمه مطلوب برای فایل زیرنویس، کمی از لذت دیدن این فیلم کاست، اما باز به جهت جذابیت صحبت های چامسکی، به علاقه مندان به این موضوع دیدن فیلم را توصیه می کنم. تا فراموش نکرده ام، ریتم نامتوازن فیلم، کادر بندی نامناسب و تدوین نه چندان خوب مستند را هم از قبل در نظر داشته باشید.
داستان تحریم صدا و سیما توسط امریکایی ها که چند روز پیش مطرح شد، شاید جزو آخرین مراحل یک پروسه طولانی باشد. اتفاقی که دودش اول و آخر به چشم مردم داخل (چه راضی، چه منفعل و چه ناراضی) خواهد رفت.
شاید برای شروع بهتر باشد از این باب وارد شویم که اصولا صدا و سیما به عنوان والاترین اهداف چه کار باید بکند؟ انقلاب اسلامی اتفاق افتاد و حالا یک کشور با تمام منابعش در اختیار انقلابیون است. انقلابی که ناشی از انگیزه های مادی صرف نبود و حالا که پیروز شده است، باید آرمان های خودش را پیاده کند. در عصر کنونی، این وظیفه نه تنها محدود به پیاده سازی، بلکه تا انتشار پیام انقلاب و اعلام عمومی انگیزه های معنوی و آرمان ها هم گسترش پیدا می کرد. یکی از بهترین بسترها و ابزار ها همین صدا و سیما بود. مکانی که به واسطه گستردگی و مرجعیتش، اولین جایی است که مردم در شرایط عادی و البته غیرعادی، چشم به آن می دوزند. چنین مکانی با این پتانسیل هایی که نام برده شد، وظیفه ارسال پیام انقلاب را به تمامی کسانی که اکنون، با دیده تردید، حیرت و به طور کلی پرسشگرانه به تحولات کشوری مانند ایران نی نگرند را دارد. اما طبیعی است که هر تغییری مخالفین و موافقین خود را دارد و به طور خاص درباره انقلاب اسلامی ایران، این مخالفین در دسته ابرقدرت های جهان و موافقین هم در گروه مستضعفین قرار می گیرند. اگرچه سنت و اراده خدا این است که به مستضفعین منت می نهد و آن ها را وارث خود قرار می دهد، اما این پروسه باید مراحل طبیعی خود را طی کند. و صدا وسیما به عنوان جزئی از انقلاب، که از همان روزهای آغازین مورد خشم و نفرت مخالفین قرار گرفت، مغضوب شد. محدویت های پخش و مخابره از جمله مواردی بود که گریبان این سازمان را می گرفت. اصولا مقوله آزادی بیان تا وقتی برقرار است که منافع اهالی قدرت و وضع کنندگان آن مجموعه های به اصطلاح حامی حقوق بشر و آزادی بیان در خطر نیفتد. اما به محض این که اندک تهدید جدی ای برای این منافع پدید بیاید، بدون تعارف و بدون ترس از این که مبادا رسوایی ناشی از نقض قوانین خودساختهشان به وجود بیاید، فیتیله مخالف را پایین می کشند و یک بهانه ای هم در می آورند، تا صدای اعتراضات را بخوابانند و بعدش هم بلافاصله به جهت انحراف اذهان یک سرگرمی جهانی درست می کنند تا آب ها از آسیاب بیفتد. اما این وسط صدا و سیما چرا دم به تله می دهد؟ یقین نداریم و نمی دانیم. ولی بدون شک این سازمان هم از مشکلات داخلی بی نصیب نیست. کشوری که انقلاب می شود و همه چیز متحول می شود، در آن شلوغی ها نمی شود همه چیز را کنترل کرد و صدا و سیما نیز همان طور که قبلا اشاره شد، جزوی از همین انقلاب بود. در این مورد همین حد سربسته کافی است. ضمناً مشکلات درون سازمانی، فرهنگی و ... را نیز نمی توان نادیده گرفت و این ها باعث می شود، در مواجهه با شرایطی این چنین که دشمن ها دائم تله می گذارند و توی بی تجربه را می خواهند، به دام بندازند طبیعی است که نتوانی آن طور که می خواهی جلو بروی. اولین تله را که می بینی، گام بلند بر می داری تا از رویش بپری، اما فرود که می آیی، می بینی دقیقا افتادی توی یک تله دیگر. و این دقیقا داستان این روز هاست. صدا و سیمایی که به واسطه شناخت بیشترش از دشمن، می خواهد دم به تله دشمن ندهد و اخباری از اغتشاشات آن طور که دشمن شاد باشد را مخابره نکند، مورد هجوم مردم داخلی قرار می گیرد و بهانه جدید دست دشمنان می افتد که خب، صدا و سیما مغضوب مردم داخل کشورش هم هست، پس تحریم! البته این هایی که گفتم به معنای اشتباه بودن اعتراضات مردم به این سازمان نیست، ولی باید همواره این را در نظر گرفت که هر کار، چه کسی را خوشحال و منتفع می کند و در مقابل چه کسی را ناراحت و متضرر. در نهایت این که صدا و سیمای ملی، اگرچه مورد اعتراضات داخلی هم قرار گرفت، ولی به دادگاه داخلی نرفت و یک غریبه برای آن تصمیم گرفت. و این پروسه که ایستگاه های پایانی اش، محکوم شدن این سازمان در محضر اجنبی بود، خیلی زودتر از این ها آغاز شد. روزهایی که بی بهانه، صدا و سیما مورد حمله قرار گرفت و بدون انصاف، تخصص و در نظر گرفتن همه جوانب نقد شد. اگرچه خود صدا و سیما هم باب انتقادهای این چنین را باز کرد و هنوز هم به نظر می آید سرش به سنگ نخورده است.