پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

اول) از خوبی های تلگرام متشکریم؛

دوم) ولی ورای همه آسیب هایی که از جانب تلگرام خورده و می خوریم، آسیب و خیانتی بزرگتر از این که وب فارسی را نابود کرده است، نمی توان نام برد.



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۰۱
محمد حسن شهبازی
مدت هاست در یک مکان خاص به جهت رفت و آمد روزانه، منتظر ماشین های گذری می ایستم. گاهی تنها و گاهی هم در بین تعداد زیادی زن و مرد دیگر با مقصد های متفاوت. در این سال ها، چیزهای زیادی عوض شده، اما یک چیزی که هنوز مثل روز اول باقی مانده و به نظر قصد تغییر هم ندارد، الگوریتم ایستادن در صف برای سوار شدن است. قبل از توضیح این الگوریتم اجازه بدهید به یکی از معضلات امروزی علم کامپیوتر اشاره کنم. تولید عدد تصادفی! بله. یکی از مشکلات علم کامپیوتر و بیشتر در حوزه رمزنگاری، تولید عدد تصادفی(Random) می باشد. اصولا تصادفی یعنی چه؟ چه طور باید یک عددی تولید کنیم که بگوییم تماما تصادفی است؟ آیا اصلا چیزی به نام عدد تماماً تصادفی وجود دارد؟ این اعداد به وسیله توابع تولید می شوند و می دانیم که تابع یک ورودی دارد و با انجام یک سری عملیات، خروجی مد نظر را تولید می کند. خب، اگر عمیقا به همین ترتیب فکر کنیم می بینیم عدد تصادفی تولید شده از یک روند مشخص بیرون می آید. هر چقدر هم دامنه ورودی ها را وسیع تر و عملیات را پیچیده تر کنید، باز یک مسیر مشخص وجود دارد و اگرچه گاها دشوار و یا بسیار نزدیک به ناممکن می شود، اما منطقا ناممکن نیست. در کاربردهای اولیه و سطحی این عدد تصادفی با توابعی که زمان کامپیوتر را به عنوان ورودی دریافت می کنند تولید می شود و در موارد حساس تر از اعداد اول بسیار بزرگ و... استفاده می شود. اما مهم این است که تصادفی نیست.
اما از این مساله که بگذریم و به ادامه موضوع قبلی بپردازیم، با بررسی صف انتظار برای سوار شدن در طول این چند سال بسیار شگفت زده خواهیم شد. چرا که ما افراد منتظرِ ماشین، توانسته ایم شرایط تصادفی را تولید کنیم. هر سری که من منتظر بوده ام، افرادی که برای سوار شدن به جمع اضافه می شوند، به نحو متفاوتی داخل صف می زنند. یکی در دم که می رسد، همان جلو می ایستد و بدون آن که پشت سرش را ببیند و بفهمد که احتمالا این افراد که قبل از من ایستاده اند، خیلی وقت است که منتظر رسیدن ماشین هستند، پشتش را به ما می کند و از شانس خوبش اولین ماشینی هم که می رسد، با یک حس «وای خدایا شکرت، من چقدر خوشبختم» در جلو را باز می کند و نفس حبس شده اش را بیرون می دهد و سریع هم کمربند را می بندد که دیگر کار تمام شود. عده ای دیگر اما، به نظر خیلی از جلوی صف خوششان نمی آید و در روز ازل وقتی تشت عصاره عذاب وجدان در گوشه ای رها شده بود، از سر کنجکاوی انگشتی توی آن زدند و بعد که در دهانشان گذاشتند و دیدند چقدر زهرمار است، سریع باقیمانده را تف کرده اند و نهایتاً این چنین شده اند و می آیند بعد دو سه نفر اول صف می ایستند. عده ای هم که گردنشان همیشه کوتاه است و از کودکی یاد گرفته اند، چیزی به نام صف اختراع شده با کوله باری از اندوه به خاطر وضع موجود و به نشانه اعتراض نسبت به بازی «صندلی بازی» که پس از قطع آهنگی که پخش می شود، هر کس باید خودش را روی یک صندلی جا کند، می آیند ته صف می ایستند تا نظاره گر هجوم افراد به تک ماشینی باشند که جلوی صف توقف می کند. 

پ.ن:
- Based on true story. دیروز دقیقا در چنین شرایطی، در حالی که یک مرد حدوداً 30 ساله سر همان جای همیشگی ایستاده بود، رفتم پشتش ایستادم که اگر ماشین بایستد، اول او سوار شود و بعد من که پس از مدت نه چندان بلندی یک خانم از دسته اول که کلاً انگار گردنش قابلیت چرخش ندارد، آمد و "زارت" همان اول صف ایستاد و دقیقا همانند سناریو گفته شده خود را در ماشین جا داد. ای کاش در مدارس، به جای انتگرال و مثلثات و ... اول صف را یاد بدهند. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۷
محمد حسن شهبازی
   دقیقا یادم نمی آید چه اتفاقی افتاد که یکی از بهترین دوستان هم دانشگاهی ام پیشنهاد داد فیلم Being There را ببینم. من هم کنجکاوانه برای این که ببینم چه فیلمی این رفیق ما را این گونه راضی کرده، چند روز پس از معرفی، آن را دانلود کردم و روی گوشی ریختم و با همان سیستم همیشگی که در راه فیلم ها را می دیدم، روند تماشای Being There آغاز شد. همان طور که قبلا گفته رفیقم گفته بود، 20 دقیقه اول فیلم را واقعا باید تحمل می کردم که البته این کار را به خوبی انجام دادم، اما با یک مشکل و آن مشکل این بود که این حالت که قرار بود 20 دقیقه باشد خیلی بیشتر طول کشید و تا آخر فیلم تقریبا من در حال تحمل بودم. اگرچه فیلم بدی نبود، اما ریتم آرام و کند آن باعث می شد زودتر از آن چه که معمول است حوصله بیننده سر برود. البته نباید غافل شد که این فیلم تولید سال 1979 است و روا نیست انتظار داشته باشیم 38 سال پیش فیلم ها را با همین ریتمی که این روز ها فیلم تولید می شود بسازند.
   داستان فیلم به مردی به نام Chance اختصاص دارد که در خانه مردی ثروتمند زندگی می کند و امور باغبانی آن خانه بزرگ بر عهده اوست. او از کودکی در آن خانه بوده و ارتباطی با بیرون نداشته است و یگانه تفریح او نیز دیدن تلویزیون بوده است. Chance نه سواد دارد و نه جز دیدن تلویزیون و باغبانی کار دیگری بلد است. یک روز پیرمرد صاحب خانه می میرد و پس از آن Chance به دلیل مسائل قانونی مجبور به ترک خانه می شود. او از کل آن خانه یک دست لباس و یک چمدان بر می دارد و بیرون می زند. خامی او به وضوح در ارتباطات با جامعه ای که برای اولین بار است با آن مواجه می شود قابل مشاهده است. در همین حین و در حالی که در شهر پرسه می زند، تلویزیونی توجهش را جلب می کند و مشغول دیدن آن می شود و بر اثر یک اتفاق، داستان انتقال او به یک خانه جدید رقم می خورد. 
   در خانه جدید، Chance از زاویه دیگری دیده می شود و دیگران در وجود او چیزهایی می بینند که تا بحال کسی آن ها را ندیده است. شاید حتی دیگران دوست دارند چیزهایی را به عمد در وجود او ببینند، اگرچه در واقعیت آن ها وجود ندارند. شاید هم هدف سازنده، گوهر نابی بود که به واسطه دوری Chance از جامعه، تا بحال به خوبی محافظت شده و برای افراد عادی که جامعه که به انواع عادات روزمره آلوده شده اند، شگفت انگیز است. هم چنین به نظر می آید صاحب این اثر قصد داشته تا «خود بودن» را تحسین کند. اگرچه آن چه که در ادامه می آید ممکن است فرض های قبلی را نقض کند، [خطر لوث شدن] اما در جایی که Chance به رییس جمهور به طور اتفاقی مشاوره می دهد و بر سر زبان ها می افتد، زمزمه هایی برای ارتقای او برای سمت های مهم و کلیدی شنیده می شود، که با توجه به سادگی بیش از حد و حماقتی که از اون به نمایش گذاشته شده، به نظر می آید این قصد وجود داشته که کنایه ای به افراد دارای سمت های مهم و کلیدی زده شود، با این مضمون که شما هم ساده و احمقید.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۷
محمد حسن شهبازی

مگر جز این است که تا فشار نباشد، آب زلال از چشمه بیرون نمی زند؟ و تا گرما، حرارت و فشار بی نهایت وارد نشود، کربن سیاه بدریخت به الماس درخشنده ی گرانبها تبدیل نمی شود؟

ایام امتحانات هم همین حکم را دارند. امروز 2تا، فردا و پس فردا و فردای پس فردا و حتی فردایش هم امتحان دارم. هفته بعد هم دوباره این سلسله از یکشنبه تا سه شنبه ادامه دارد. البته الان که این متن را می نویسم امتحان های امروز به پایان رسیده و الحمدلله نتیجه خوبی هم داشتند. اما خواستم بگویم اگر دیدید نرخ مطالب منتشر شده در وبلاگ رشد صعودی و غیر طبیعی ای دارد بدانید که منشأش چیست و ریشه در کجا دارد.

پ.ن: 

-این امتحان های بچگانه تهش این است که می افتی و دوباره! امتحان های سرنوشت ساز الهی را چه کنیم؟

-دعا بفرمایید حتی این ساده ها را هم به خوبی پشت سر بگذاریم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۲۰
محمد حسن شهبازی

وقتی عزم کردم که مطلب قبلی درباره ویلایی ها را بنویسم، چند موردی را یادداشت کردم که حتما به آن ها بپردازم. اما وقتی متن را نوشتم و منتشر کردم تقریبا به هیچ کدام از آن ها اشاره نشد. معمولا از خیر این جور حالات می گذرم، اما در این مورد به دلایلی در مطلبی جداگانه موارد فراموش شده را می گویم.

این فیلم همان طور که در بخش قبلی اشاره شد، وضعیت زنان و حضور آن ها در پشت جبهه را نشان می دهد. نقشی که شاید وقتی وقایع جنگ را مرور می کنیم، به ذهن نمی آید و اگر هم بیاید خیلی مبهم و ناملموس است. اما در این فیلم به وسیله ملموس ترین رسانه که فیلم است و ترکیبی از تصویر، تحرک و صدا را با هم به مخاطب منتقل می کند، این ابعاد به نمایش گذاشته می شود. شاید بازگویی این حضور به مذاق عده ای خوش نیاید و بساط «نقش آفرینی های امروزی برای زنان» را به هم بزند!

نکته ی دیگر ناظر به تیتراژ پایانی است. آهنگ نوستالژیک «یاران چه غریبانه» کویتی پور که جزو مجموعه موسیقی های دفاع مقدس است. اصلا نمی خواهم قضاوت کنم و این حرفی را هم که می زنم، باد هوایی تصور کنید، مثل خیلی حرف ها که این روزها زده می شود. نه حرفش حسابی است و نه گوینده اش حسابی. وقتی آدم این فیلم را می بیند و وقتی تصور می کند، بعضی سینماگران امروزی که ممکن است متولی برگزاری جشنواره های به اصطلاح فجر شوند، اگر این فیلم را ببینند و بخواهند داوری اش کنند، از موضوع تا تیتراژش چنان حالشان را بد می کند که می گویند این چه چیزی بود که ما دیدیم؟ آیا اصلا فیلم بود؟ مگر چیزی که تیتراژش را کویتی پور خوانده باشد هم فیلم است؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۶ ، ۱۶:۱۴
محمد حسن شهبازی

این که «ویلایی ها» را این قدر دیر دیدم مایه بسی خجالت است. اصولا یک عادت بد افراد به اصطلاح حزب اللهی این است که پای عقیده شان نمی ایستند. شاید خیال می کنیم چون حالا جمهوری اسلامی حاکم شده پس دیگر همه چیز درست است و روزهای خوب فرا رسیده اند و باید پا را روی پا انداخت و از این محیط استفاده کرد. اما حقیقت آن است که داستان انقلاب و فعالیت تمام نشده، بلکه صرفا نوعش تغییر کرده. چه بسا سنگین تر هم شده باشد. اگر انقلاب سنگر را فتح کرد باید بتواند آن را هم نگه دارد. حال در میان این فعالیت ها بخشی هم مرتبط با مسائل فرهنگی است. اگر یک سینماگر به هر نیتی(اعم از احساس وظیفه، ادای دین و یا حتی بعضی اهداف که ارتباطی با تعلق عقیدتی به این مسائل ندارد) فیلمی در حوزه دفاع مقدس می سازد و قصدش بزرگداشت این برهه افتخارآفرین باشد، چرا نباید در جواب وقت و هزینه ای که گذاشته یک پاسخ درخور نگیرد؟ چرا باید نسبت به این فیلم ها بی اعتنایی شود؟ چرا قشر انقلابی همان طور که خود را ملزم به شرکت در انتخابات، راهپیمایی 22 بهمن و... می داند، در این حوزه وظیفه ای را بر عهده خود متصور نیست؟ نتیجه این سهل انگاری من و امثال بنده، این می شود که فیلم ساز ممکن است دلسرد شود (که البته مزد این زحمات از جای دیگر می آید) و جامعه سینمایی که گاها شاهد حضور افراد غیر متعهد، ساختارشکن و بی هویت است، شروع به قضاوت های نادرست و پی ریزی بناهای سست و مخرب برای هویت سینمای داخلی می کند. 

البته حقیر نه فیلم شناس هستم و نه استعداد خاصی در این حوزه دارم اما صرفا به عنوان یک نفر که چند فیلم داخلی و خارجی را دیده ام و از قشری حساب می شوم که فیلم دیدن را به عنوان یکی از تفریح هایش انتخاب کرده، به وضوح این کمکاری را می بینم که فیلم های خوب داخلی که موضوع دفاع مقدس و مسائل مرتبط با آن را دارند، مغفول واقع می شود و یک سری فیلم بی سر و ته که نه محتوا و نه فرم مناسبی دارند، بسیار بیشتر از آن چه که ارزششان است، مورد توجه قرار می گیرند. 

ویلایی ها را نشد در زمان اکران ببینم و پس از انتشار نسخه نمایش خانگی، از فروشگاه اینترنتی سینمامارکت تهیه کردم و در هفته گذشته و در حالی که از دانشگاه به منزل بر می گشتم، مثل خیلی فیلم های دیگر تز طریق گوشی دیدم. برداشتم از فیلم اگرچه فنی نیست و مثل منتقدان فیلم را نمی شکافم و از ابعاد مختلف آن را بررسی نمی کنم، اما در مجموع راضی هستم. نه فیلم خسته کننده ای است و نه اغراق دارد. زاویه دید جالبی هم نسبت به جنگ و وقایع پشت جبهه دارد. در نهایت توصیه می کنم که اگر شما هم حس می کنید انقلابی هستید، بسم الله. ویلایی ها برای دیدن فیلم خوبی است و لایق حمایت: cinemamarket.ir/1EX

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۶ ، ۱۱:۴۶
محمد حسن شهبازی
فرهنگ نداریم چون کتاب نمی خوانیم.
کتاب نمی خوانیم چون فرهنگ نداریم.
   این که از کجا می شود به دل این دور زد را نمی دانم، اما می شود نقطه شروع خوبی را برای حل این مشکل که چرا کتاب نمی خوانیم پیدا کرد. اصولاً افرادی که می گویند کتاب گران است و نمی توانیم بخریم ، هم درست می گویند و هم نمی گویند! درست از این جهت که انتظار دارند، این چیزی که آن را خیلی دوست ندارند تا جایی که ممکن است ارزان تمام شود، که با قیمت های امروزی ممکن نیست. غلط هم از این جهت که احتمالا بارها شنیده اید: قیمت اکثر کتاب ها از قریب به اتفاق پیتزاهایی که امروزه در شهر به فروش می رود ارزان تر است و یا لااقل هم قیمت هستند. 
   اما چه باید کرد که این سد شکسته شود؟ برنامه ریزی! اگر در بین خرج های ماهانه، یک بخش را به سبد فرهنگی اختصاص دهیم، به سادگی متوجه خواهیم شد که هزینه خرید کتاب بسیار هم ناچیز است. مهم این است که تصمیم بگیریم که یک مقدار کنار بگذاریم. در نهایت پس از گذشت چند ماه متوجه می شویم که نه تنها میزان مطالعه مان به مقدار زیادی افزایش داشته، بلکه از آن مبلغی که کنار گذاشته ایم هم ممکن است بخشی باقی بماند. یعنی کتاب کم خرج تر از آن است که به نظر می آید. اگر هم تمام شود، احتمالا ته دلمان یک فکری مدام قلقلک می دهد که «نمی خواهی سهم سبد را بیشتر کنی؟!»
   در مورد زمان های مطالعه هم لازم نیست، زمان خاصی را در هفته خالی کنید. همان ساعاتی که در تاکسی، اتوبوس، مترو و یا صفوف انتظاری که ممکن است در بانک، ادارات و ... با آن ها مواجه شوید بهترین اوقات برای مطالعه است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۴
محمد حسن شهبازی

   در مطلب قبلی به حال این روز ها اشاره ای کرده بودم. هنوز هم پس از این که از کارهای روزمره فارغ می شوم و چشمم به تلویزیون یا تلگرام می افتد، باز افکار مرتبط با زلزله کرمانشاه به ذهنم هجوم می آورند. این که الان در چه وضعیتی به سر می برند، تکلیفشان چه خواهد بود و ...

   حالا پس از گذشت چند روز، در حالی که از بار احساسات هموطن ها کمی کاسته شده و می توان به ابعاد این قضیه منطقی تر نگاه کرد، فرصت مناسبی است تا چند کلام کوتاهی درباره وضعیت امدادرسانی گفته شود. دیروز بود که بعد از جمع آوری انفجاری کمک های مردمی و در حالی که بی اعتمادی در بین افراد زیادی ریشه دوانده بود_فعلا از این که ریشه های این بی اعتمادی در کجاست و چه طور به وجود آمد می گذریم_ هر کس که به صورت شخصی یا از طرف نهاد خیریه ای کمک جمع کرده بود، خود را به کرمانشاه رساند تا بدون فوت وقت به مناطق زلزله زده برساند و با انتقال کمک ها مدیون خیرین نشود. مسلماً این افراد وضعیت مناطق مذکور را از نزدیک دیده اند. به شرطی که اول توانسته باشند از سد ترافیک خودروهای در مسیر به سمت روستاها و شهر های آسیب دیده گذشته باشند. احتمالاً پیش بینی کنید که قصد دارم به چه موردی اشاره کنم. چه لزومی دارد در یک کشور 80 و چند میلیونی که هلال احمر، سپاه، ارتش و ... دارد، در چنین شرایطی هر NGO با 5،6 نفر، هر سلبریتی دغدغه مند و هر استاد دانشگاه اهل و عیال را کول کند ببرد وسط شهری که توان میزبانی از صاحبانش را ندارد؟ اگر این حجم کمک ها به صورت متمرکز به یکی از این ارگان ها سپرده می شد و به صورت برنامه ریزی شده و با توجه به نیاز هر منطقه توزیع می گشت، آیا شاهد این همه لباس که بدون استفاده گوشه خیابان رها شده بودند و ماموران شهرداری همه را به درون کیسه زباله می ریختند می بودیم؟ نه! آیا اگر این کمک ها به این ارگان ها داده می شد آیا این حجم ترافیک که مانع عبور خودروهای امدادی شده است، شکل می گرفت؟ یقیناً نه. بعید می دانم عقل سلیمی این امر را رد کند که در چنین شرایطی کمک هایی هم که با خودروهای شخصی به منطقه ارسال می شود، باید در یک فاصله معین از شهر، توسط این ارگان ها دریافت و پس از بررسی و دسته بندی با توجه به نیازهای منطقه، در شرایط لازم توزیع شود. اما براستی چرا این اتفاق نیفتاد؟ اجازه بدهید یکی از اصلی ترین هایش را بگویم. عده ای هستند که ژست دلسوزی برای مردم می گیرند اما در واقع_با یقین می گویم_ اهمیتی برای آن ها قائل نیستند و به دنبال منافع خاصی هستند، در این روزها با نشر اکاذیب، سم پاشی و ایجاد تردید در ذهن ها، چنان بذر بی اعتمادی ای را در اذهان مردم خیر کاشته اند، که اگر سپاه، بیاید این وظیفه دریافت و نگهداری کمک های اهدایی را همان طور که در بالا اشاره شد، به عهده بگیرد، یک از خدا بی خبری مثل آمدنیوز می آید و فیلمی را بدین شرح در کانال خود که به اذعان سردبیر سایتش برای انتشار اخبار پوپولیستی است، منتشر می کند: «مردی که با سرعت از لاین مخالف خود فیلم برداری می کند، تصاویر حضور نیروهای نظامی را این گونه روایت می کند که سپاه با اسلحه و به زور _بماند که ماشین ها متعلق به نیروی انتظامی است_ کمک های مردمی را می گیرد و بعداً سوار ماشین های خودش می کند و به اسم سپاه توزیع می کند». شما خودتان را بگذارید به جای یک فردی که حالا خیلی دل خوشی از سپاه ندارد، از طرفی هم هیچ بویی از سواد رسانه ای نبرده. آیا بدبین نمی شود؟ آیا نمی گوید کمک هایم را ببرم بدهم به فلانی که می شناسمش؟ یا مثلا بدهم به علی دایی که خیالم راحت باشد؟ خدا علی دایی و بقیه را خیر دهد، اما مگر علی دایی مرد مدیریت بحران است؟ مگر می داند در چنین شرایطی اولویت ها با چه چیزهایی است؟ و انبوه سوال های دیگر که باید پرسید. اما به راستی در چنین شرایطی چه باید کرد؟ البته که مردم حق دارند بی اعتماد باشند، وقتی شفاف نیامدند همه چیز را بگویند، وقتی شرایط را ایجاد کردند و طوری رفتار کردند که در فضای غبارآلود، به جای این که چشم ها به سمت مرجع اصلی اخبار باشد، عده ای دروغگو و مزدور شدند رسانه مردمی و با لجن پراکنی شدند منبع خبری عده ای ساده که حالا هر چیزی جلویشان گذاشته شود، باور می کنند. راهش مشخص است. اول مخاطبین حق طلب_ کسی که دنبال حق نباشد که تکلیفش معلوم است. دنبال آن چیزی است که می خواهد _ خود را مجهز کنند به این نوع سواد که این روزها هیچ کم از سواد خواندن و نوشتن ندارد؛ دوم نهادهای خدوم بروند به سمت شفافیت که اگر خدای نکرده روزی فسادی هم در بدنه شان رخ داد، نشود ابزار سوء استفاده گرگ های در کمین و با برخورد مناسب و جبران، اعتماد از دست رفته را بازیابی کنند و از تکرار مجدد آن جلوگیری کنند. در نهایت خدا هم آن افرادی را که حیطه خدمت صادقانه را چنان مین گذاری کرده اند، که عده ای باید فدا شوند تا راه خدمت باز بماند را لعنت کند و کشور ما و در مقیاسی وسیع تر، جهان را عاری از این موجودات متعفن کند، ان شاء الله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۱۸:۳۸
محمد حسن شهبازی
همه چیز به هم تابیده و من هم این قدر شلخته شده ام که دیگر سر رشته امور از دستم در رفته است. البته که وقایع اتفاقیه هم بیشتر از هر وقت دیگر است و خیلی نمی توانم به خودم خرده بگیرم. 
این روز ها که مطلب اصلی مورد بحث در اکثر گروه ها زلزله کرمانشاه است، برای من مثل یک Workshop گذشت. آدم های اطرافم را بهتر شناختم. فهمیدم که چقدر افراد ساده و بی خبری هستیم. وقتی عکس ساختمان های فروریخته در سوریه و مصر را به جای آوار های زلزله جا زدند و یا وقتی یک ستون ضخیم که رویش را نخاله ساختمانی کشیده بودند را نشان دادند و گفتند این هم وضع مسکن مهر و همه هم باور کردیم. حتی لحظه ای با عقل و IQای که همیشه توی سر ساکنین آسیای شرقی می زنیم این تصاویر را برانداز نکردیم که از کجا معلوم این تصاویر راست باشد؟ از کجا معلوم آن ستون برای مسکن مهر است؟ از کجا معلوم آن ساختمان ها ایران باشد و چند سوال دیگر. فقط تبدیل شده این به یک ربات پر مصرف که مدام غر زده و ادعایش همه را کر می کند و اوج هنرش این است که از دیدن بعضی پیام ها ذوق زده شده و سریعتر از دیگران به همه گروه ها فروارد کند. انگار اگر قبلاً دانشمندی معیار برتری بود، امروزه احمق ها سرترند. 
در میان این هیاهو اما عکسی دیدم که توجهم را بیشتر جلب کرد. نمی دانم راست باشد و یا دروغ؛ و تا از نزدیک با چشمان خودم نروم ببینم حرف هیچکس را باور نمی کنم، اما برایتان نقل می کنم. اخیراً عکسی در گروه ها منتشر شده که خانه ای ویلایی را نشان می دهد و می گوید «خانه ای در سرپل ذهاب که زلزله تخریبش نکرد. حتی یک سنگ هم از بنای این ساختمان ترک نخورده». یک خانه شیک و تر و تمیز که کولر گازی روی دیوار و شیروانی سقف و شیشه های ضد انعکاس آن خیلی به چشم می آید. کسی با خودش نمی گوید اولا مگر نگفته بودند سرپل ذهاب به شدت تخریب شده است؟ پس یا آن خبر کذب بوده و یا این کذب است. بعد در اطراف همین ساختمان بخشی از ساختمان های دیگری را می بینیم که آن ها هم آسیب خاصی ندیده اند. نکته جالب بعدی این است که عنوان خبر اشاره شده که یک سنگ هم ترک نخورده! یعنی نه تنها در IQ بلکه ایرانیان چشم هایشان آن قدر تیز است که از یک عکس 1000 در 750 پیکسلی ترک های روی ساختمان را تشخیص می دهند. البته قبل تر ها هم نشان داده بودند که با یک نظر ساختمان های فروریخته را آنالیز کرده و فوراً متوجه می شدند که در دولت قبل ساخته شده و آن خانه ای که آن طرف تر است سالم مانده و کلا همه در همان ساختمان های مسکن مهر جان باخته اند. 
برداشت من این است که این چند روز عده ای به قصد تفریح یک عکس را با یک کپشن مهیج منتشر می کردند. در کسری از ثانیه دست به دست می شد و از خبرگزاری های خرد و بی در و پیکر آرام آرام راه خود را به سمت خبرگزاری های به اصطلاح معتبر پیدا می کرد و نهایتا می رسید دست قشر ساده و زودباور که کافیست ببینند زیر عکس نوار قرمز رنگ «خبر فوری» خورده است. و این نوار کافی است تا هر چیزی که در عکس و نوشته زیرش وجود دارد واقعیت است. مثالش را هم به عینه دیدم وقتی پس از کلی بحث با یک دانشجوی آگاه جامعه در باره این ها، آخر سر در جواب این که آن ستون کذایی از کجا معلوم واقعا برای مسکن مهر کرمانشاه باشد و از کجا معلوم فقط لایه نازکی از روی آن نخاله نباشد، رفت برایم خبر را از «خبر فوری» فوروارد کرد توی گروه! سطح بحث در گروه های دانشجویی این است و سادگی در این حد است، دیگر شما خودتان تصور کنید که در فضای عام چه خبر است...

عکس مذکور:



پ.ن: تکلف باعث شده کمتر اینجا بنویسم. شاید کمی دوری از آن از اکثر جهات منفعت داشته باشد. این متن و تصویر هم به خاطر قدری کاهش این تکلف هاست. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۹
محمد حسن شهبازی

دلم برای عصرهایی که خودم را از خانه یا دانشگاه به هیئت می رساندم تنگ می‌شود؛ برای تند راه رفتن که به هیئت برسم؛ به حس خوف و رجایی که آیا در خیابان کناری هیئت جای پارک پیدا می شود یا نه تنگ می‌شود. دل است دیگر، برای روضه‌ی روضه‌خوان و برای زمزمه های هر شب تنگ می‌شود. برای همه چیز این ده شب تنگ می‌شود. برای همه چیزش. جا گیر نیامدن ها، گریه ها، نوحه ها، سینه زدن ها، دم های پایانی و وصیت های شهدا. دم‌نوش های بعد هیئت و دیدن رفقای عزادار ارباب و دلگرم شدن به این همه جمعیت.

حالا باید یک سال چشم انتظار ماند و دید که آیا می‌رسد آن روز که زیر لب با بقیه زمزمه کنیم : «دوباره سلام ای هلال محرم». 


درد این دوری را فقط یاد اربعین و توفیق عزاداری دوباره تسکین می‌دهد و بس!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۸:۰۶
محمد حسن شهبازی