یه عده بهم پیام میدن و سراغ میگیرن و جملاتی با این مضمون که «نیستی و ...» برام میفرستن. حالا یه سریشون صرفا یادم افتادن و حال میپرسن، یه عده هم کارم داشتن و برای کارشون دارن پیام میدن منتهی مستقیم نمیتونن بگن. واقعیت اینه که تا چند وقت پیش، من خیلی سرم شلوغ بود. اگه بهتر بخوام بگم: سرمو شلوغ کرده بودم. مشکلی که به طور کلی توی زندگیم دارم رو به حد اعلی داشتم تجربه میکردم. یعنی کمالگرایی و وسواس بهینهسازی وقت و انرژی تنگ هم اومده بودن و از من یه آدمی ساخته بودن که صبح تا شب مشغول بود، آخر روز خسته بودم و مینالیدم از این که به نصف کارام هم نرسیدم. ددلاینها پشت هم از دست میرفت و با اینکه با 120 درصد ظرفیت مشغول کار بودم، اما باز درونم حس شکست داشتم.
این روزا اما به خاطر اتفاقی که توی زندگیم افتاد، یه سری تغییرات ناخودآگاه رقم خورد. حالا من دور خیلی چیزا رو خط کشیدم. با خیال راحت تری هم خیلی چیزا رو پس میزنم. یه سری پروژه نصفه و نیمه که از سر رو در وایسی داشتم ادامه میدادم رو تعطیل کردم و دیگه نگرانی ای هم بابت پیگیری نکردنشون ندارم. هر جا هم حوصله نداشته باشم، به راحتی عنوان میکنم و خیلیا هم بهم اصراری نمیکنن. به طور کلی حوصلهم کمتر شده. اما هنوز مشکلاتی وجود داره و با گذر زمان و کمرنگ شدن اثرات سوگ، گاهی به اون بحرانهای قبلی نزدیک میشم. حس میکنم دوباره وقت داره کم میاد، دوباره خستهم و دوباره به کارام نمیرسم. البته که سعی کردم توی این مدت بازنده نباشم. بالاخره کارای دانشگاه رو تموم کردم و فارغالتحصیل شدم. سعی کردم یه سری پروژه نوشتنی رو شروع کنم. یه سفر رفتم و تلاش کردم یه سری چیزای مهم توی زندگیم رو بازنگری کنم. میزان موفقیتم چشمگیر نیست، اما بد هم نیست.
در کل باید بگم که این پست چیز خیلی مهمی نبود. نه آورده خاصی برای مخاطبش داره، نه درون من حس مثبت خاصی به وجود میاره. صرفا یه اعلام وضعیت بود و شاید به تحریک بعضی نظراتی که گذاشتتین و بعضی افکاری که توی ذهنم وول میخورد.