پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

خب من امشب دومین کیک زندگیم رو درست کردم. به این امید که فردا صبح که از خواب پا شدم و ماه رمضون نبود، صبح کیک بزنیم.

این کیک ها رو یه بار که توی هایپرمی تخفیف زیادی خورده بود برداشته بودم. دو تا بسته بودن و توی کابینت ها داشتن خاک می خوردن و تصمیم گرفتم قبل از اینکه مثل پودر کیک قبلی تاریخ انقضاشون بگذره، به کمال برسونمشون. خلاصه وسایل و اینا رو آماده کردم و پروسه رو شروع کردم. این بار به جای فر گاز سعی کردم از ماکروفر استفاده کنم. اگرچه خروجی کیک دوم خیلی بهتر از اولی بود، ولی باز نتونستم کثیف کاری نکنم. درسته مثل قبل گرد و خاک نکردم ولی باز موقع استفاده از همزن مقادیر زیادی پودر به اطراف پاشیدم و باید تا شعاع یکی دو متری اطراف رو گردگیری کنم. ماکروفر هم از اون چیزی که فکر می کردم قوی تر بود و 20 دقیقه ای کیک رو تحویل میده و نباید به راهنمای پشت جعبه کیک وقع می نهادم! خلاصه که یه کم روی کیک زیادی برشته شد. اما همون طور که گفتم خروجی بهتری از قبلی داشت. قبلی یه حالت الاستیک عجیبی داشت. عین لاتکس بود :) دلیل اصلیش میدونید چیه؟ این که توی کیک قبلی یادم رفته بود 100 سی سی روغن بریزم توی مایع! شایدم به خاطر این بود که تاریخ انقضاش گذشته بود. هر چی بود، این سری الاستیک نبود و تاریخ مصرفش هم درست بود. تازه از این تزیین های رنگی رنگی هم خریده بودم و ریختم روش. در کل بد نشد. پیشرفت قابل توجهی داشتم. شاید سری بعدی پای خامه هم باز شد. زندگی و مهارت هایی که آدم به دست میاره همینه دیگه. از زمین های خاکی شروع می کنی و تهش میشی شِف محمدحسن! البته نمیدونم، شاید اگه همزن و اون قالب کیک و اینا تو خونه نبود، من هیچ وقت تو زندگیم کیک نمی پختم و هیچ وقت نمیتونستم این کارو تجربه کنم. انگار امکانات خیلی چیز مهمیه.

راستی؛ شاید تو دلتون بگید خب عکس کیک رو هم میذاشتی. خب من واقعا آدم عکسی ای نیستم. نمی‌دونم دقیقا دلیلش چیه. شاید چون دوربین خوبی ندارم، یا عکاس خوبی نیستم. یا مثلا حوصله‌شو ندارم و یا کمالگرا هستم و باید خروجی کارم خیلی خوب باشه تا با بقیه به اشتراک بذارمش. یا حتی اعتماد به نفس کافی رو ندارم. در هر حال خیلی تمایل ندارم عکسش رو به صورت عمومی منتشر کنم. برای خودم احتمالا یادگاری بگیرم و نگه دارم. هر چند الان نصف کیک خورده شده و یه کم برای عکس گرفتن دیره. بنابراین به همین نوشتن و توصیف ماوقع اکتفا می کنم چون نوشتن رو بیشتر از انتشار عکس دوست دارم، فرقی هم نداره درباره تجربه درست کردن کیک باشه، یا سد لتیانی که جمعه قبلی رفتیم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۳۱
محمد حسن شهبازی

یه ظرف از یه نوع میوه و چسب هم؛ اما یه سری پر از کپک و یه سری سالم سالم!

داستان از این قراره که ظرف توت فرنگی رو از یخچال برداشتم تا قبل از کپکی شدن کلشون، لااقل چندتاییشونو که سالم موندن رو بخورم. وقتی داشتم به توت فرنگیای کنار هم نگاه می کردم و کپک زده ها رو می دیدم این سوال توی ذهنم اومد که چرا توت فرنگی بغلیشون که کاملا بهشون چسبیده کپک نداره؟ انگار بعضیاشون کاملا مستعد کپک زدنن و بعضیاشون به این سادگیا دم به تله نمیدن. نمی‌دونم چرا اما یاد دنیای انسان ها افتادم. اینکه بعضی از ماها هم در برابر تهدیدها خیلی آسیب پذیرتریم. دو تا آدم، تو یه شرایط یکسان و با ظاهرهایی کاملا شبیه هم در برابر شرایط واکنش های کاملا متفاوتی نشون میدن. در برابر ناملایمات یکی درگیر افسردگی میشه و اون یکی کاملا سرحال و شکوفا. واقعا عجیبه. خیلی وقتا هیچ خرده ای هم نمیشه گرفت. انگار چیزهایی هست که هنوز ما ازشون اطلاع نداریم یا اینکه خیلی کم میدونیم. شاید مثلا ژنتیک!

 

پ.ن: خیلی مادی‌گرایانه نگاه کردم؟ من که این طور فکر نمی‌کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۶
محمد حسن شهبازی

یه رفیق دارم که توی کارشناسی باهم آشنا شدیم. این دوستم وقتی کلاسا تموم می شد جنگی از دانشگاه میزد بیرون و میرفت خونه. می گفت برم استراحت کنم و اینا. نمیدونم راست می گفت یا نه. واقعا شاید شرایط زندگیش جوری بود که باید زود میرفت خونه تا به یه کاری برسه، ولی اگه واقعا مشکلش همین استراحت و اینا بود به نظرم حیف بود. چرا اینو میگم؟ چون وقتی چند بار با هم رفتیم بیرون و برنامه های تفریحی گذاشتیم واقعا هم به اون خوش میگذشت هم به ما. وقتی برنامه تموم میشد ابراز رضایت قلبی نشون میداد ولی هر بار برای برنامه بعدی باید کلی منتش رو می کشیدم که بیاد. امیدوارم مشکل خاصی نداشته باشه و این نیومدناش بابت همون میل به استراحت باشه ولی خب واقعا اگه اینطور باشه، حیف نیست؟ تو که خوشت میاد چرا هر سری اینقدر مقاومت می کنی؟ :) البته این رو هم میشه گفت که شاید استراحت بیشتر بهش حال میده و تو خونه نشستن بهش حس بهتری میده. کی میدونه؟ کی حکم می کنه که حتما باید هر شب بیرون بود و هر آخر هفته یه برنامه طبیعت گردی و اینا داشت؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۰:۵۰
محمد حسن شهبازی

مادربزرگ من بیش از 5 فرزند دارد. الان که به سن دیدن نتیجه رسیده است، از نظر سلامتی شکننده شده است و نیاز به مراقبت دارد. با اینکه تعداد فرزندانش کم نیست، اما باز آن طور که باید دور و برش شلوغ نیست و گاهی برای مراقبت نیاز به برنامه ریزی خارج از نوبت حس می شود. امشب مادربزرگ برای انجام یک سری آزمایش فوری راهی بیمارستان شده و چهار نفر از فرزندانش برای انجام کارهای او بسیج شده اند. دقایقی پیش خبر رسید که نتایج آزمایش هم مثبت بوده و جای نگرانی وجود ندارد.

پرونده امشب هم که بسته شد، به این فکر می کردم که آینده ما چه خواهد شد؟ باز نسل والدین ما شاید تعداد فرزندان زیادی نداشته باشند، اما باز همسر و چند خواهر و برادر در کنار خود دارند و می توانند به هر لطایف الحیلی که شده از یکدیگر کمک بگیرند ولی ما چه؟ من اگر به سنین پیری برسم و همین طور مجرد مانده باشم در چه وضعیتی خواهم بود؟ همسر و فرزند که ندارم هیچ، اطرافم هم خیلی خلوت است و احتمالا همه درگیر مشکلات خودشان هستند. واقعا نمی دانم. دلم نمی خواهد از آینده بترسم ولی خیلی هم از این ابهام موجود دل خوشی ندارم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۰۰ ، ۰۰:۵۰
محمد حسن شهبازی

یکی از تلخ‌ترین و آزاردهنده‌ترین مواجهه های من با وقایع اطرافم وقتیه که یک فرد درگیر با اعتیاد به مواد مخدر و یا کسی که عمیقا با فقر دست و پنجه نرم می کنه رو می‌بینم. این جور وقتا _هر چند کوتاه_ یه درد عمیق تو وجودم حس می‌کنم. از واکنش بقیه آدم ها در این موقعیت و موقعیت های مشابه اطلاعی ندارم. راه حل چیه؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۵۶
محمد حسن شهبازی

ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه‌ای غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید
خوش باش غم بوده و نابوده مخور

خیام نیشابوری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۰۲
محمد حسن شهبازی

باورم نمی‌شود که ظرف این مدت کوتاه، این همه تغییر کرده باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۱
محمد حسن شهبازی

درست تو لحظه ای که ما در نزدیک ترین حالت به یه نفر هستیم، باید با این واقعیت روبرو بشیم که ما در نهایت تنها هستیم. به صورت عام در حال حاضر به مفهومی به اسم یکی شدن اعتقادی ندارم و حس می کنم باطن همه وقایع تنهاییه، حتی تو نزدیک ترین لحظات.

البته امیدوارم که اشتباه کرده باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۰ ، ۰۱:۴۰
محمد حسن شهبازی

صبح یک روز پاییزی بود. عزم خرید کرده بودیم. به ماشین رسیدیم، سوییچ را در چرخاندیم و قفل مرکزی کار نکرد! دو اتفاق ممکن بود افتاده باشد. یا دوباره باتری را دزدیده اند و یا دوباره باتری خالی کرده است. کاپوت را بالا دادیم و دیدیم باتری سر جایش است. خوشحال شدیم. نشانگر باتری حکایت از سیاهی و خالی شدن باتری داشت. حالا چه کار کنیم؟ کسی دور و بر نبود تا بخواهیم در هل دادن کمک مان کند. ماشینی هم حضور نداشت که بخواهد برای مان باتری به باتری کند. چاره ای جز هل دادن نداشتیم. دو نفر لاغر بی جان و یک ماشین خسته. این دو لاغر بی جان چندین ماه هم در قرنطینه به سر برده اند و حسابی تنبل شده اند. یک نفر پشت ماشین و دیگری هم یک دستش به فرمان و دست دیگر به ستون ماشین تا در هل دادن مشارکت داشته باشد. مسیر چند متری بین دو ساختمان را چند مرتبه هل دادیم ولی خبری نشد که نشد. من که پشت ماشین بودم، به واسطه دوندگی های شدید و وقفه هایی که ماشین در حال روشن شدن ایجاد می کرد، حسابی رمق از وجودم رفت و در پشت ماشین ولو شدم. سرم گیج می رفت و نفسم به سختی بالا می آمد. در این شرایط سخت نگران ماسکی که باید روی صورتم باشد هم بودم. در همین اثنا، سر و کله یک پرشیای سفید پیدا شد. ماشینش را به ما نزدیک کرد و کابل هایش را آورد و ماشین روشن شد. نای بلند شدن و تشکر کردن را نداشتم و پروسه درخواست، هماهنگی و تشکر را برادرم انجام داد. بعد از حرکت به سمت تعمیرگاه برای شارژ کردن باتری، بوی سوختگی از جلوی ماشین به مشام رسید. در همان لحظه استارت زدن از یکی از سیم ها دودی بلند شده بود و نگران بودیم که نکند دردسر ساز شود. در میانه راه تصمیم گرفتیم سیم را از مدار خارج کنیم تا از سوختن کامل جلوگیری شود. نمی دانستیم با جدا کردن سیم چه اتفاقی خواهد افتاد. پذیرفتیم که این کار را انجام دهیم و ریسکش را هم بپذیریم. جدا کردن سیم بدترین اتفاق را رقم زد: ماشین خاموش شد! جایی بودیم که از نظر بدی موقعیت، کم از جای قبلی نداشت. با دنده خلاص هر چقدر که می شد از مسیر باتری سازی را طی کردیم تا به چهارراه منتهی به باتری سازی رسیدیم. از چهارراه تا باتری سازی 200، 300 متری راه سربالایی بود و دیگر با دنده خلاص نمی شد کاری کرد. باتری را جدا کردیم و با یک ماشین گذری به باتری سازی منتقلش کردیم. تاکسی گذری که استیصال ما را دید، خیلی دلش نیامد بخشی از رنج ها را تسکین دهد و برای 200 متر 2000 تومان پول گرفت و اسمش را دشت گذاشت. باتری سنگین بود و در محدوده باتری سازی هم ماشین گذری سخت گیر می آمد. نمی دانم چرا چنین فکری به ذهنمان رسید، ولی تصمیم گرفتیم آرام آرام ماشین را تا باتری سازی هل بدهیم. در چند مرحله با چند استراحت جلو رفتیم. در وسط مسیر یک نفر پرسید چه شده و یک اظهار نظری فنی هم کرد! در آخرین بخش مسیر یک نیسان آبی از پشت غرش کنان نزدیک می شد. زد روی ترمز، یکی از سرنشین ها پیاده شد و آمد پشت ماشین و با نفس تازه اش چند متر پایانی را کمک کرد و ماشین بالاخره به باتری سازی رسید. از او تشکر کردیم و سوار ماشینش شد و رفت. باتری سازی باتری را تا حدی که ماشین را روشن کرد شارژ کرده بود و یک نگاهی به ماشین کرد و یک فیوز را عوض کرد و گفت بروید. آن روز خیلی خسته شدیم. تا آخر روز خستگی و حالت غش کردگی صبح را داشتم.

یکی دو ماه بعد که امروز باشد، باید می رفتم برای سوییچ ماشین دیگری، باتری قرصی می حریدم. الکتریکی یکی دو کوچه فاصله داشت و حوصله بیرون آوردن ماشین را نداشتم و تصمیم گرفتم پیاده بروم. از طرفی خیلی خوابم می آمد و گفتم بروم بیرون تا سرمای هوا به صورتم بخورد بلکه از این تنبلی و خواب آلودگی کمی کاسته شود، پس مصمم شدم که پیاده بروم. از کوچه پشتی رفتم. یک کوچه را که طی کردم، دیدم یک پژوی 405 کنار خیابان در تاریکی شب خراب شده است و یک نفر پشت فرمان و یک نفر هم پشت ماشین است و با مشقت فراوان در حال هل دادن هستند. من سمت مقابل کوچه بودم. سرعتم را کم کردم و یک نگاه به آن سوی کوچه انداختم. مردد بودم که بروم کمک یا نه. سرم را پایین انداختم و به مسیرم ادامه دادم. دوباره سرم را بالا انداختم و به آن سمت خیابان نگاه انداختم. وقتی طرف به زبان آمد و خواهش کرد تردید را کنار گذاشتم و برای کمک عرض خیابان را طی کردم. پس از دو سه مرحله هل دادن ماشینشان روشن شد و من هم راهم را کشیدم و رفتم دنبال کارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۵
محمد حسن شهبازی

یادم نیست چه جوری ولی احتمالا میون وب گردی ها، متوجه شدم با فرنچ پرس(دستگاهی برای دم آوری قهوه) میشه کاپوچینو هم درست کرد. درسته که باید شیر کف کرده رو به اسپرسو اضافه کرد، ولی من که تجهیزات دم آوری اسپرسو رو نداشتم. یه فرنچ پرس 350 میلی لیتری داشتم که باهاش باید همه کارا رو انجام می دادم. حواسمو جمع کردم و خوب متمرکز شدم. اول آب رو جوش آوردم. زیر شیر رو هم با شعله خیلی کم گذاشتم گرم بشه. آب که به قل قل رسید، زیرش رو خاموش کردم. یه کم ریختم توی فرنچ پرس و فنجونا تا گرم بشن و قهوه رو که میریزم یخ نکنه. بعد قهوه رو دم کردم و ریختم توی فنجونا. سریع رفتم زیر شیر رو زیاد کردم که قهوه ها سرد نشن. برای کف کردن و فومی شدن شیر باید میریختمش توی فرنچ پرس و سریع دستگیره رو بالا پایین میکردم. شیر که گرم شد همه ش توی فرنچ پرس جا نمی شد. مجبور شدم طی دو مرحله این کارو بکنم. بعد که شیر رو اضافه کردم یادم افتاد شکر نریختم. از روی همون شیر کف کرده توی فنجونا شکر ریختم و هم زدم. و آخر سر پودر کاکائو رو هم ریختم و جاتون خالی، اولین کاپوچینو دست ساز رو دور همی خوردیم. :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۰:۲۸
محمد حسن شهبازی