تار عنکبوت طوری
مثل هر روز صبح پل عابر جنت آباد را از این سر به آن سر می رفتم و آرزو کردم لپتاپ در کیف از سمت راست به چپ قرار گرفته باشد. به پورت آخر سمت چپ که حتی در حالت خاموش هم برق دارد نیاز داشتم. میخواستم گوشی را شارژ کنم و در این یک ساعتی که توی راهم دیدن فیلمی که نصفه مانده را تمام کنم. به ایستگاه اتوبوس رسیدم و کیف را زمین گذاشتم. خودم هم زمین نشستم. کیف را باز کردم و بله! همان طور بود که میخواستم. فقط چون محل اتصال شارژر در سمت چپ گوشی قرار گرفته بهتر می شد که لپتاپ یک چرخش ۱۸۰ درجه ای هم می داشت ولی خب کاچی بهتر از هیچی. کابل را وصل کردم و زیپ را بستم. کیف را هم به دوش انداخته و کابل را از چپ گردنم کشیدم تا به گوشی برسد.حالا همه چی خوب بود. فقط اگر این آهنربای شارژر را هم کمی قوی تر می ساختند که با ضربه های کوچک کنده نشود خیلی بهتر هم می شد. خلاصه صبح را با باتری ۹ درصد شروع کردم و حالا در همین جای متن با باتری ۱۳ درصد با شما صحبت می کنم.
پس از نصب شارژر نوبت هندزفری بود. آن را وصل کردم و رشته اصلی را از همان سمت چپ تا پشت گردن برده و یکی از رشته سیم ها را از راست گردن انداختم پایین. یک لحظه خودم را از بیرون تصور کردم. انسان ۲۱ ساله ای که محصور سیم کشی هاست. الان است که سیم ها را می بینم و همه چیز مشهود است. اما گاهی خیلی بیشتر از این ها سیم به دور خودم و وسایل اطرافم می کشم و نه خودم و نه کسی دیگر آن ها را می بیند. امیدوارم منظورم را رسانده باشم.
پ.ن:
-مطالعه بخش های نهایی "کم عمق ها" و تماشای "اونجرز، دوران آلترون" شاید لمس لایه های زیرین عصر کنونی را ممکن تر ساخته باشد.
-خیلی کوتاه بود؛ نه؟