پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتابخوانی» ثبت شده است

فرهنگ نداریم چون کتاب نمی خوانیم.
کتاب نمی خوانیم چون فرهنگ نداریم.
   این که از کجا می شود به دل این دور زد را نمی دانم، اما می شود نقطه شروع خوبی را برای حل این مشکل که چرا کتاب نمی خوانیم پیدا کرد. اصولاً افرادی که می گویند کتاب گران است و نمی توانیم بخریم ، هم درست می گویند و هم نمی گویند! درست از این جهت که انتظار دارند، این چیزی که آن را خیلی دوست ندارند تا جایی که ممکن است ارزان تمام شود، که با قیمت های امروزی ممکن نیست. غلط هم از این جهت که احتمالا بارها شنیده اید: قیمت اکثر کتاب ها از قریب به اتفاق پیتزاهایی که امروزه در شهر به فروش می رود ارزان تر است و یا لااقل هم قیمت هستند. 
   اما چه باید کرد که این سد شکسته شود؟ برنامه ریزی! اگر در بین خرج های ماهانه، یک بخش را به سبد فرهنگی اختصاص دهیم، به سادگی متوجه خواهیم شد که هزینه خرید کتاب بسیار هم ناچیز است. مهم این است که تصمیم بگیریم که یک مقدار کنار بگذاریم. در نهایت پس از گذشت چند ماه متوجه می شویم که نه تنها میزان مطالعه مان به مقدار زیادی افزایش داشته، بلکه از آن مبلغی که کنار گذاشته ایم هم ممکن است بخشی باقی بماند. یعنی کتاب کم خرج تر از آن است که به نظر می آید. اگر هم تمام شود، احتمالا ته دلمان یک فکری مدام قلقلک می دهد که «نمی خواهی سهم سبد را بیشتر کنی؟!»
   در مورد زمان های مطالعه هم لازم نیست، زمان خاصی را در هفته خالی کنید. همان ساعاتی که در تاکسی، اتوبوس، مترو و یا صفوف انتظاری که ممکن است در بانک، ادارات و ... با آن ها مواجه شوید بهترین اوقات برای مطالعه است. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۲۲:۳۴
محمد حسن شهبازی

احتمالا بارها این نکته را گفته ام که اکثر کتاب هایم را در راه می خوانم. یعنی فرصت نمی کنم در سایر اوقات مطالعه کنم. این اواخر که بیشتر ماشین در دسترسم بود،‌ کمتر فرصت مطالعه پیش می آمد. برای همین «مردی به نام اوه» که از نمایشگاه کتاب امسال خریده بودم و نسبتا هم قطور بود، تبدیل شده بود به اسباب اثاثیه ثابت در کیف. مدام از این جا به آن جا جابجا می شد و شاید خیلی از روزها اصلا نمی رسیدم حتی لای آن را باز کنم. 

با این کتاب از طریق کانال های خلاصه کتاب آشنا شدم. احتمالا این نکته را هم اضافه کرده ام که در بین کانال های تلگرامی که دنبال کرده ام، دو کانال با محوریت کتاب وجود دارد. «کافه کراسه» و «آب و آتش». این دو کانال فعالیتشان منحصر در انتشار بریده های کتاب است. یک روز میان مطالبی که منتشر می کردند،‌ چشمم به بریده ای از این کتاب خورد و همان موقع به گوشه ذهنم سپردم تا در نمایشگاه کتاب را بخرم. اگرچه غرفه نشر چشمه بسیار شلوغ بود_خدا داند چند نفرشان کتاب خوان واقعی است_ اما کتاب را خریدم. به گمانم چیزی در حدود 16500 تومان قیمت تمام شده کتاب بود. نکته جالب این سری از کتاب ها وزن بسیار سبکشان است. 360 صفحه کتاب که از نظر وزنی در حدود یک کتاب 50، 60 صفحه ای است. وقتی آدم کتاب را در دست می گیرد یک حس عجیبی دارد. حملش هم که دیگر گفتن ندارد که چقدر راحت است. 

این پروسه طولانی مطالعه کتاب امروز به پایان رسید. آخرین بخش از مطالعه، برعکس سری های قبلی در منزل صورت گرفت. اوه، پیرمرد خاص داستان در حالی مرد که... بگذارید لو ندهم. در طول مطالعه بارها قصد کردم به رسم همیشه برای این دو کانال بریده های مورد علاقه ام را بفرستم. چند باری را موفق شدم، اما در مواردی هم از خیرش گذشتم و مطالعه را ادامه دادم. برای همین پیشنهاد می کنم کتاب را بگیرید و بخوانید، بدک نیست. شاید بخش جذابش برای من که خیلی رمان دوست ندارم، تقابل شخصیت سنتی مثل اوه با سبک زندگی امروزی ها بود. چیزی که بعد از مطالعه 1984 و دنیای قشنگ نو، در زندگی خودم، دیگران و کتب مختلف بیشتر توجهم به آن جلب می شود. 


پ.ن:
-اوه بارها سعی کرد خودش را بکشد، ولی نشد، شاید اصلا نمی توانست! ولی خوب شد که آن طور تمام شد. وگرنه دید بدم نسبت به رمان ها خیلی عمیق تر می شد. 
-با یکی از رفقا درباره وبلاگ صحبت می کردیم. به او گفتم قصد دارم وبلاگ را به دلایل مختلف تعطیل کنم. مخالفت کرد، من هم که برنامه مدونی برای این کار نداشتم، درخواستش را پذیرفتم. هدف از گفتن این ها این بود که اگر می بینید وبلاگ خیلی دیر به دیر به روز می شود، حاصل همان دلایل است؛ به بزرگواری‌تان ببخشید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۱۲
محمد حسن شهبازی
می بینید دوباره وبلاگ سوت و کور شده؟ فکر می کنید چه علتی می تواند داشته باشد؟
با توجه به مطالبی که قبلا گفته ام، اگر خوانده باشید باید بتوانید حدس بزنید. بله؛ میزان مطالعه من کم شده. مهم نیست جایش با چه پر شده، درس دانشگاه، روزهای آخر انجمن ورزشی، پروژه های افترافکت و کارهای خرده ریز عقب مانده این روزها به کلی فرصت را برای مطالعه تنگ کرد که خروجی اش می شوذ همینی که می بینید. برای مطلب بعدی به شدت مشتاقم «پرباز» را که از مدت ها پیش به عنوان پیش نویس در وبلاگ و یادداشت ها منتظر است، منتشر کنم. یک جورهایی می خواهم از دستش خلاص شوم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۶
محمد حسن شهبازی

مطلبی که می خوانید مربوط به چند روز پیش است. اگر زمان یا حال و هوایش به الان نمی خورد دیگر متن است و شما و بزرگواریتان:

نمی دانم چرا نسل جدید ورودی های دانشگاه و حتی حاضرین فعلی این طور میانه شان با بسیج شکرآب شده. این اتفاق بارها و بارها موضوع اصلی افکار روزانه ام شده و در یکی از همان حالات، در حالیکه مشهد بودیم و عازم حرم، با سید محمدحسین در رابطه با آن صحبت می کردیم. از طرفی دیگر به خاطر مسائل مربوط به انجمن ورزشی، مکالمه مان کمی رنگ و بوی ورزش هم گرفت. از جمع این دو("بسیج و کار کردن نیروهای انقلابی" و "ورزش و انجمن ورزشی") سید این نتیجه را گرفته بود که درباره کتابی صحبت کند. «سلام بر ابراهیم»! اوایل دوران دانشجویی خیلی اسم این کتاب را می شنیدم و حتی چندین بار خود کتاب را دیده بودم اما به دلایلی اصلا سمتش نرفته بودم. این غربت تا همین چند روز پیش طول کشید. وقتی محرم شد و دنبال یک برنامه مطالعاتی متناسب می گشتم. به یاد محرم پارسال دلم هوای نامیرا(لینک) کرده بود و در کتابخانه دنبالش می گشتم تا دوباره بخوانمش، پیدایش هم کردم، اما در حین جستجو چشمم به سلام بر ابراهیم هم خورد. آن را هم بیرون کشیدم و نهایتا سلام بر ابراهیم قسمتش شد که این روزها در کیفم مهمان باشد. در همان صفحه های ابتدایی هم کتاب چشمه ای از حال و هوای محرم نشان داد: 

«  ما چه کرده ایم یا چه خواهیم کرد؟! آیا این خاکیان را که افلاکیان بر آدمیتشان غبطه می خورند الگو قرار داده ایم؟! 
    یا خدای ناکرده ناخلفی از نسل آدم را!! انسان نمایی از دین و دیاری دیگر که با ظاهری زیبا و قهرمان گونه، سوار بر امواج رسانه، برای غارت دل و دین جوان و نوجوان ما حمله ور شده؟!
    هر چند نهال های نورس بیشه شیران ایران، ریشه در خاک ولایت دارند و آب از چشمه های زلال اشک خورده اند. اشکی که از طفولیت به همراه نوشیدن شیر مادر در محافل روضه سیدالشهدا(ع) در خون و رگشان جاری است. مُهر مِهر عباس بر دل دارند و دل به مادر سادات فاطمه(س) دارند.
    جوانان ما در پی خوبی و خوبان عالمند و صداقت و عشقشان خلل ناپذیر، شاید بیگانگان غباری بر رویشان نشانده باشند،اما محرمی کافی است که دریای وجود و وجدانشان را طوفانی کند و رشته های خصم را پنبه.»

 و حالا کتاب بعدی ای که فکرش در سرم چرخ می خورد، کرشمه خسروانی است. سال ها پیش یک بار سمتش رفتم اما قسمت نشد که تمام شود؛ ببینیم این محرم چه می شود...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۷
محمد حسن شهبازی
این کتاب هم در دسته کتاب هایی که خیلی زود تمام شدند قرار می گیرد. البته هستند کتابخوان های خیلی قهارتر و سریع تر از من، اما تمام کردن کتابی که سه شنبه خریده شود و صبح یکشنبه قبل عزیمت به دانشگاه شهید رجایی که با نقلیه عمومی چیزی حدود ۱ ساعت و ۴۰ دقیقه زمان می برد، برای بنده رکورد خوب و قابل قبولی است. البته که تمام کردن کتاب هایی به این سبک ساده تر از بقیه کتاب هاست. نه مجبوریم اسم شخصی را حفظ کنیم و نه اسم مکانی را، فکر کردن و نتیجه گیری و... هم نمی خواهد. همین طور پیش می رویم و چند صفحه که نشده، بحث تمام می شود و بخش جدید شروع. مارک و پلو مجموعه ای از سفرنامه ها به همراه تصاویر متعددی است که از سفرهای منصور ضابطیان در طول سال های گذشته جمع شده و در قالب کتابی ۱۷۶ صفحه ای جمع آوری شده. البته اکنون تا صفحه ۱۵۴ پیش تر نخوانده ام. اما با همین فرمان و با احتساب تصاویر زیاد و بزرگ کتاب، تا پایان آن چیزی نمانده و روی کاغذ، ان شاءالله، تا قبل از مراجعت به منزل کتاب تمام شده است، اگر به خانه برسیم... 

پ.ن1: و حالا باید کتاب بعدی را مشخص کنیم. به نظر می آید از سرگیری "دنیای قشنگ نو" آلدوس هاکسلی گزینه خوبی باشد تا پس از آن، برویم سراغ پرونده نیمه باز "زندگی در عیش، مردن در خوشی".
پ.ن2: در بخشی از مقدمه کتاب، فرض را بر این می دارد که خواننده قبل از مطالعه آن، دو کتاب "1984" اثر جورج اورول و "دنیای قشنگ نو" هاکسلی را خوانده است.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۲۷
محمد حسن شهبازی

طبق برنامه قرار بود امروز علاوه بر برنامه های ثابت یومیه دو کار دیگر نیز انجام دهم. قید یکی را همان روز قبلش زدم و موکول شد به پنج شنبه. دومی را هم پس از کلی سبک سنگین و بروم نروم های ذهنی، آخر سر یاعلی گفتم و به راه افتادم. آدرس داده بودند تقاطع خ کارگر و هلال احمر. از گوگل چند باری مسیر را برانداز کردم و قرار شد اگر مترو رازی کار می کرد که از آن جا با کمی پیاده روی به مقصد بروم، اگر نه ایستگاه راه آهن پیاده شوم و مابقی راه را به نحوی طی کنم و باز هم مقصد. خوب ایستگاه رازی هنوز راه اندازی نشده بود و نقشه دوم باید پیاده می شد. با دیر به دیر آمدن متروی خط ۳ و مسیر طولانی بین دو ایستگاه که در واقع یک ایستگاه میان راه را رد می کردیم بالاخره رسیدیم و از تونل مترو که خارج شدیم سر از محوطه جلوی راه آهن درآوردیم. ناخودآگاه به یاد سفر افتادم به خصوص که اکثر سفرهای قطاری با جمع رفقا انجام شده. بگذریم، پیاده کمی جلو رفتم و از یک اتوبوس در پایانه که تازه حرکتش را شروع کرده بود پرسیدم :«میدون رازی هم میرید؟» با اشاره سر تایید کرد و سوار شدم و کمی بالاتر از میدان رازی پیاده شدم. در راه کلی فروشگاه توزیع لباس های ایمنی و نظامی دیدم و در حال و هوای همان ها بودم و بعد هم میدان رازی و مجسمه زکریای رازی بر سکوی وسط میدان و چهار شخص دیگر هم در چهارگوش سکو. نمی دانستم آن چهار نفر که بودند و نماد چه بودند اما در سرم افکار خنده داری می پروراندم. بدون شک اکثر افراد با شنیدن نام رازی به یاد الکل می افتند. من هم مثل بقیه میدان را که دیدم ذهنم قرابتی بین رازی و الکل برقرار کرده بود و فکر می کردم چه می شد حوض حاشیه میدان پر از الکل باشد، و اگر این میدان در کشور الحادی ای می بود، می شد پاتوق مستان عربده کش و جایی که شب ها دیگر احدی جرات نکند پایش را بگذارد. با رسیدن به ایستگاه رشته افکارم پاره شد و بعد از پیاده شدن همین طور که به سمت میدان رازی می رفتم ویترین مغازه ها را نگاه می کردم و جلوی یکی از مغازه ها که پوتین های نظامی خاکی رنگ مدرنی داشت کمی توقف کردم و به جهت کنجکاوی و از سر علاقه نگاهی هم به قیمت هایشان کردم و بعد هم راهم را ادامه دادم. از یکی از کسبه ها پرسیدم آقا این خیابان هلال احمر کدام است؟ با انگشت قطر میدان را نشان داد و من هم به راه افتادم. به تقاطع که رسیدم و آن طور که از تصویر مقصد در ذهنم بود در نبش خیابان ها به دنبالش می گشتم و بعد از کمی جستجو از پیدا کردنش ناامید شدم. شروع کردم دوباره از کسبه سوال کردن و این بار پرسیدن خود مقصد. «آقا ببخشید کتابفروشی فرهنگان کجاست؟» بعد از کمی مکث می فهمیدم که نمی شناسند و اضافه می کردم که آدرس داده اند تقاطع هلال احمر و کارگر، نزدیک میدان رازی. باز کسی در نزدیکی میدان، کتابفروشی ای نمی شناخت اما ویژگی هایش را که می گفتم در جواب می گفتند جلوتر که بروی(از میدان دور بشوم) یک کتابفروشی هست که تازه هم باز شده. به حرف یکی اعتماد نکردم و از یکی دیگر هم پرسیدم و همین جواب ها را شنیدم و راه مستقیم را ادامه دادم. به پردیس رازی رسیدم و کمی ناامید شدم ولی ادامه دادم تا گمانم به فرهنگسرای رازی رسیدم. از پشت درختان کنار خیابان تابلوهایی معلوم بود و نشان می داد چیزی نزدیک به آن چه می خواهم آن سوی خیابان است. بیشتر که جلو رفتم و دقت کردم از دور بنرهای نصب شده را دیدم و متوجه شدم که این همان مقصد است. اولش توی دلم یک غری به صفحه kntugram با این آدرس دادنش دادم و بعد وارد محیط مجموعه شدم. آن چه که از تصاویر و معرفی فروشگاه دیده بودم محوطه ای بزرگ، با محیطی روشن و نمای بیرونی چراغانی شده، به همراه فضایی خنک و ساکت که مسئولان فروشگاه آرام آرام در محیط قدم می زنند و حتی شنیده بودم فرصت گپ زدن با آن ها و یا حتی صرف یک فنجان چایی نیز فراهم است. با معرفی همان صفحه مذکور و این دیدگاه که کتابفروشی یک مکان دیدنی و جاذبه گردشگری شهر به حساب می آید و باید به آن سر زد، وارد شدم؛ اما خوب فضا را متفاوت با ایده آل ذهنیم دیدم. خوب بخشی بخاطر روز بودن و نبود امکان دیدن چراغانی نمای بیرونی بود :). اگر چه هوا هم خیلی گرم بود و در طول روز یکی دو بار حس کردم دارم گرمازده می شوم اما از تهویه فروشگاه انتظار بیشتری داشتم و تصور و انتظارم از کتابفروشی های بزرگ و معروف، همیشه یک جای فوق العاده خنک، که سرمای زیاد ماندن داخل فروشگاه اذیتم می کند بوده است. البته که این فروشگاه خیلی بزرگ تر از فروشگاه های دیگر بود، اما خوب امکانش موجود است که خنکش کرد. یک موردی دیگری که با تصوراتم تطابق نداشت تعداد پرسنل حاضر بود. قفسه ها دور تا دور دیوارهای جانبی و انتهایی فروشگاه چیده شده بودند و وارد بخش آن ها که شدم، در پشت یکی شان چند نفر به نظر مشغول باز کردم کارتن کتاب می آمدند و جوانی هم در منتهی الیه روبرو، کنار درب ورودی، پشت میز صندوق نشسته بود. یعنی یک طورهایی در این محوطه بزرگ که دوطبقه هم بود تنها بودم و بی هیج مزاحمتی کتاب ها را نگاه می کردم. بر خلاف خیلی جاها که کتاب ها سر به ته قرار داشت، در بعضی قفسه ها نمی دانم چرا اما کتاب ها برعکس قرار داشتند و مجبور بودم برا خواندن راحت تر عنوان کتاب سرم را به راست بچرخانم. در بخش ادبیات روس بیشار از سایر بخش ها توقف کردم و عنوان ها را با دقت و مکث بیشتری خواندم. بدون شک یکی از دلایلش نام خای آشنای نویسندگان، هم به جهت معرفی قبلی در کتب ادبیات فارسی دوران دانش آموزی و هم معرفی های مقام مهظم رهبری بود. اما حجم کتاب ها را که می دیدم از دو جهت دست و پایم می لرزید. هم از این جهت که چه کسی پول این همه کتاب را بدهد و هم از این جهت که چه کسی این همه را بخواند؟ آن هم در وضعیتی که هنوز کلی کتاب نخوانده در صف منتظر یک نگاه و همت ما هستند. اگرچه شایسته و بایسته است که این ها را بخوانیم و روزی ان شاءالله خواهیم خواند...
یگذریم؛ یک دور نگاه را به ترتیب از روی قفسه ها گذراندم و به انتها رسیدم. به دلیل حجم کتاب های در صف و البته قیمت بالای کتاب خیلی قصد خرید نداشتم، اما نام یک کتاب چند وقتی بود گوشه Google Keep و البته ذهنم را اشغال کرده بود. اولین بار تکه ای متنش را از کانال تلگرامی کافه کراسه خواندم. نمی دانم دقیقا از همین کتاب بود یا خیر، اما از یکی از همین دو جلد "مارک و پلو" و "مارک دو پلو"، اثر منصور ضابطیان بود که یادداشت ها و سفرنامه او از سفر به برخی کشور های آسیایی و... بود. نتوانستم به نتیجه برسم که با قسمت بندی قفسه در کدام می توان پیدایش کرد. داستان ایرانی؟ یا؟ برای همین به سمت همان جوانی که پشت دخل نشسته بود رفتم و گفتم سفرنامه های منصور ضابطیان را دارید؟ گفت بله و دست به کیبورد شد و چیزی جستجو کرد و از جایش بلند شد و به سمت یکی از قفسه ها رفت. اکر اشتباه نکنم تاریخ ایران. با چشم کتاب ها را دنبال می کرد و من هم با حسی مرکب از سریع تر پیدا کردن و انجام کار و یک مقدار هم رقابت شیطنت‌ گونه، کتاب ها را برانداز می کردم تا پیدایش کنم. جوان مسئول به علاکت پیدا شدن دستش را به ردیف های پایانی برد و نصفه دستش را برگرداند. اما من چشمم به همان سمت رفت و مارک و پلو را دیدم. همان لحظه او هم کتاب بغلیش را که نام دیگری داشت برداشت. من گفتم:«ایناهاش، همینه». او نیز گفت که این هم هست و کمی کتاب ها را بررسی کردیم و دیدیم بله، هر دو نوشته امیر منصور ضابطیان است اما نوشته پشت جلد کتاب دوم مساله را روشن کرد. ترتیب را این گونه معرفی کرده بود: ابتدا "مارک و پلو" و "مارک دو پلو" و سپس با این مثال که گاهی در رستوران بعد از صرف غذا هوس یک کباب برگ اضافه می کنید، کتاب سوم را در حکم آن دانست وفت کسانی که دو کتاب اول سیرشان نکرده، این سومی برای آن هاست. خلاصه، بنده همان مارک و پلو را برداشتم و رفتم سمت صندوق. یک امتیاز خوب این فروشگاه این بود که علاوه بر ۲۰ درصد تخفیف جشنواره تابستانه کتاب، ظاهرا ۱۰ درصد هم برای خواجه نصیری ها تخفیف داشت و سر جمع با ۳۰ درصد تخفیف به همین کتاب بسنده کردم و بعد از یک دور کوتاه دیگر در قفسه ها و بازدید مجدد قفسه ادبیات روسیه و این بار نگاه دقیق تر به ادبیان مستکبر دیگر، آمریکا :) از مغازه خارج شدم. 
این تا این جا؛ حالا اذان گفته اند و صدایش از مسجد آن سمت خیابان می آید. نفسی چاق کنید تا ادامه اش را برایتان بگویم.

در یک گیر و دار الهی-شیطانی که بروم مسجد یا نروم و به مسیر ادامه بدهم بودم و تصمیم گرفتم به سمت مترو جوادیه رفته و بعد بروم دانشکده و آن جا فریضه نهار و نماز را به جا بیاورم! از خیابان کنار مسجد به سمت پایین رفتم و در حین پیاده روی به سمت ایستگاه مترو، به مسیرهای جایگزین فکر می کردم. به ذهنم رسید خوب بروم میدان انقلاب و از آن جا با تاکسی بروم معقولانه تر است تا اینکه کلس معطل آمدن متروی خط ۳ بمانم و سپس تغییر مسیر و بعد از آن هم بی آر تی. پس مشیر آمده را برگشتم. و باز هم رد شدن از کنار مسجد! با خودم گفتم بیا برو مسجد عین آدم نمازت را بخوان. از پله ها بالا رفتم و وارد راهرویی با دیوارهای گچی شدم و سپس یک دو راهی که یک کدام منتهی به شبستان مسجد و دیگری سرویس بهداشتی. پله های رو به پایین را طی کردم و گلاب به رویتان اول گفتم با مکروهات نماز نخوانم. اما علیرغم ظاهر و فضای شیک سرویس، وضعیت اسفناک بود و نوجوانی که آن جا بود گفت:« اون دستشویی تهیه تمیزه، من خودم الان اون جا بودم. بقیه جاها آدم چندشش میشه بره». من که قبل از این راهنمایی اش با دیدن چند دستشویی دیگر قید مستحبات را زده بودم، کیفم را بهانه کردم و گفتم جای گذاشتن کیف ندارد، بیخیال. او هم گفت: «آره، کیفتو میذاری یهو عملیا میان می برن!». بعد آستین هایم را بالا دادم و مقدمات وضو را که شروع کردم گفت :«ءِ؛ فکر می کردم میخواید برید دستشویی، وگرنه برای وضو بالا هم جا بود.» گفتم:« ندیدم. کجا؟» گفت:«همان حوض بالا!» من هم اضافه کردم که وارد شدم فقط درب ورودی مسجد و اینجا را دیدم و مستقیم آمدم اینجا. در هر صورت تشکر کردم و او از پله های دایره ای رفت بالا. من هم وضو را گرفتم و رفتم به سمت مسجد. از درب مذکور که وارد شدم حوضی را که می گفت دیدم و از کنارش رد شده و از درب دوم وارد شدم. جمعیت نمازگزار در رکوع بودند. در مسجد همه چیز سعی داشت یکدست باشد. در جا مهری، اکثر مهر ها با ظاهری متفاوت نسبت به بقیه مساجد، گرد با ارتفاع زیاد بودند. در صف ها هم اکثریت عبا داشتند. نماز که تمام شد و جمعیت را نگاه می کردم دیدم اتفاقا اکثریت جوان و نوجوان هستند. اطلاعیه روی ستون هم دیگر معلوم کرد چه خبر است، در رابطه با امتحان نوبت دوم نوشته بود و با این اوصاف در یک مدرسه طلبه ها نماز خوانده بودم. آن نوجوان در سرویس بهداشتی با راهنمایی هایش هم گویا از طلبه های آن جا بوده و به نحوی میزبانی می کرده. خلاصه مسجد یکدست جالبی بود. فرش ها مرتب، جوان ها یکدست و میانگین سنی خیلی پایین. در حدی که می گشتم ببینم جز من آیا کشی هست شلوار جین پایش باشد؟ :) که بود...
خلاصه پس از اقامه نماز، از میدان رازی به میدان انقلاب رفتم و پس از صرف یک فلافل با سیستم پرکن بخورهای میدان انقلابی_که ان شاءالله بار آخرم باشد_ رفتم دانشکده...

پ.ن:بخش زیادی از این مطلب را یک نفس در اتوبوس نوشتم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۰:۰۸
محمد حسن شهبازی
بیایید کمی هم عامیانه:
میگم که آخر پاییز اومد و رفت؛ یه سری جوجه ها رو شمردن، یه سری هم یادشون رفت!
اما ما قرار دیگه ای داشتیم. باید کتابارو می شمردیم...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۳ ، ۲۲:۰۴
محمد حسن شهبازی

مقام سقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنی هاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا، آب را ما آوردیم. من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر. بانی ماجرا هم علیِ کوچک شد؛ علی اصغر؛ علی دردانه.
   من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را می شنیدم. گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام آرام التماس و تضرع.
   ما اسب ها هم برای خودمان نمی گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم، عاطفه داریم، بی هیچ چیز نیستیم. از گریه های مظلومانه او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم _علی_ از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح، بی تاب شده بود از گریه برادر کوچک.
   از پدر رخصت خواست برای آب آوردن و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم. امام رخصت فرمود، اما سفارش کرد که تنها، نه. لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیر ها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
   سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم. شب، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان، پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن، آن دشمن چندهزار، خبر از واقعه می برد، فقط سم اسب هایش آب شریعه را بر می چید.
   ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
   راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم. علی پیاده شد و گلوی مشک ها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشم هایم را به او دوختم و در دل گفتم: "تا تو آب ننوشی من لب تر نمی کنم."
   او بند مشک ها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. این نگاه، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت. آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم.
   مشک ها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه، در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم.
   آب به سلامت رسید، بی آنکه کمترین خاری بر پای این قافله بخلد. سرخی سم های ما همه از خون دشمن بود. سد آدم ها شکسته بود و خون، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتک های آن تا سر و گردن ما خود را بالا می کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آب های وجودم بخار شد:
 - پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام.

آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام.

گزیده ای از کتاب "پدر ، عشق و پسر" نوشته سید مهدی شجاعی.

پ.ن:
-چقدر دیر این کتاب را خواندم و چه جالب هم سر راهم قرار گرفت...
-برکات محرم، نیامده آمد...
-ارباب صدای قدمت می آید...
-یک سوال: کسی هست این کتاب را نخوانده باشد؟
-بالاجبار: منبع تصویر در پایین عکس خورده بود: فطرس والپیپر fotroswallpaper.mihanblog.ir

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۳ ، ۰۸:۳۶
محمد حسن شهبازی
امشب، در ساعات آغازین 20 رمضان المبارک و 27 تیرماه 93 "فتح خون" به پایان رسید. 
تا همینجا چند قسمت از آن بخش هایی که خواندم و مناسب و شایسته به اشتراک گذاری با غیر دیدم را منتظر کرده ام. کلیدواژه "فتح خون" مسیر خوبی برای پیدا کردن آن هاست. و البته در بخش موضوعی "نمایشگاه کتاب(موج وبلاگی "تا آخر پاییز")" هم دربردارنده آن بخش هاست. هر چند کتابهایی دیگری هم در آن پیدا می شود. 
بله؛ "فتح خون" تمام شد و حال کتاب دیگری که در صف ایستاده بود ، جلو می آید. پرونده فتح خون را موقتا باید بست. چند بدهی می ماند که نمی دانم منتشر کنم یا نه. در طول مطالعه هر جا که خوب بود، علامتی گذاشتم و حالا که تمام شده و کتاب را ببندیم، مشخص است. حدودا 20 صفحه است. مسلما جالب نیست که آن بیست صفحه همه اش منتقل شود. بخشی اش را خوانده اید و بخشی را هم نه. و اگر بخواهید حتی همان قید شده ها را هم درک کنید، باید بروید کتاب را بگیرید و کامل بخوانید. آن وقت است که عمق واقعی جملات را درک خواهید کرد. و شاید خوبی این قسمت های کوتاه مندرج با کلیدواژه "فتح خون" گلچینی از کتاب برای معرفی به کسی است که در انتخاب کتاب راهنمایی بخواهد. برای دوستی که بخواهد بداند در این کتاب چه خبر است و شما هم می توانید به عنوان یک بروشور از آن برای توصیه به دیگران استفاده کنید.
نظر بنده هم به عنوان یک جوان بیست، بیست و خرده ای ساله این است که بخوانید کتاب را. شاید گاهی(خیلی کم پیش بیاید) نثری سنگین داشته باشد. اما کمی تامل، تفکر و جستجو در ذهن تا حد خیلی زیادی مانع سر راه ذهن را برخواهد داشت. و البته ناگفته هم نماند، خواندن این کتاب در چند سال دیگر، دید و نکات جدیدی را درباره همان موضوع باصطلاح تکراری هدیه خواهد داد. اگر هم احساس کردید بیشتر از کمی ثقیل است، خوب اصلا ایرادی ندارد. با خواندن نثر های ساده و روان که چیز جدید از نظر قدرت فهم عاید آدم نمی شود و بدون داشتن این ریسک تا آخر عمر باید همان نثر های ساده را خواند و خواند و خواند... و محروم از یک عالَم جدید در دنیای کتاب ها.
در ادامه منتظر آخرین گلچین فتح خون باشید...
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۳ ، ۰۳:۱۵
محمد حسن شهبازی
چند وقتی بود که اینجا بروز نشده بود. از نظر دلی خوب است که اینجا مرتب و منظم بروز نشود و هر وقت از دل نوشته ای برآمد بر نقش وبلاگ حک شود. اما از نظر گوگل و بعضی چیزهای دیگر این اصلا خوب نیست. به عنکبوت جستجوگرش بر میخورد وقتی عادت کرده فلان روز یکبار بیاید و بعد با بیابان بی آب و علفی رو به رو شود. طبق آخرین دانسته ها هم می توان اینگونه گفت: مگس تازه برای مرغ وجود ندارد! (رجوع شود به مفاهیم سِئو . جمله آخر احساسی بود.)
بگذریم از این علوم، برویم سر رمضان!
ابتداءاً حلول ماه مبارکتون، مبارک! ایشالا که این رمضان ، رمضان خیلی خوبی باشه براتون.
امتحانا تموم، تابستون تقریبا شروع.
یک چیزی که عقده ش تو ترم میمونه و فرصت اجراش تو تابستون؛ همون مطالعه س.
الان هم که ماه رمضونه؛ توصیه به خوندن قرآن زیاده. در کنارش، میشه به اون عقده ها پرداخت.
"فتح خون" رو داشتم می خوندم. الان به ص 63 رسیدم. از صفحات پیشین بخش هایی رو علامت گذاری کرده بودم برای نشر در اینجا که الان دیگه وقتش رسید.
بخوانید:
راوی : ای دل! تو چه می کنی؟ می مانی یا می روی؟ داد از ن اختیار که تو را از حسین جدا کند! این چه اختیاری است که برای روی آوردن بدان باید پشت به اراده حق نهاد؟ ای دل! نیک بنگر تا قلاده ی دنیا را بر گردنشان ببینی و سررشته قلاده را، که در دست شیطان است. آنان می انگارند که این راه را به اختیار خویش می روند. غافل که شیطان اصحاب دنیا را با همان غرایزی که در نفس خویش دارند می فریبد.

کتاب "فتح خون" - نشر واحه - قیمت 8000 تومان

منتظر یادداشت های دیگری از همین کتاب باشید.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۷
محمد حسن شهبازی