کتاب نمی خوانیم چون فرهنگ نداریم.
احتمالا بارها این نکته را گفته ام که اکثر کتاب هایم را در راه می خوانم. یعنی فرصت نمی کنم در سایر اوقات مطالعه کنم. این اواخر که بیشتر ماشین در دسترسم بود، کمتر فرصت مطالعه پیش می آمد. برای همین «مردی به نام اوه» که از نمایشگاه کتاب امسال خریده بودم و نسبتا هم قطور بود، تبدیل شده بود به اسباب اثاثیه ثابت در کیف. مدام از این جا به آن جا جابجا می شد و شاید خیلی از روزها اصلا نمی رسیدم حتی لای آن را باز کنم.
با این کتاب از طریق کانال های خلاصه کتاب آشنا شدم. احتمالا این نکته را هم اضافه کرده ام که در بین کانال های تلگرامی که دنبال کرده ام، دو کانال با محوریت کتاب وجود دارد. «کافه کراسه» و «آب و آتش». این دو کانال فعالیتشان منحصر در انتشار بریده های کتاب است. یک روز میان مطالبی که منتشر می کردند، چشمم به بریده ای از این کتاب خورد و همان موقع به گوشه ذهنم سپردم تا در نمایشگاه کتاب را بخرم. اگرچه غرفه نشر چشمه بسیار شلوغ بود_خدا داند چند نفرشان کتاب خوان واقعی است_ اما کتاب را خریدم. به گمانم چیزی در حدود 16500 تومان قیمت تمام شده کتاب بود. نکته جالب این سری از کتاب ها وزن بسیار سبکشان است. 360 صفحه کتاب که از نظر وزنی در حدود یک کتاب 50، 60 صفحه ای است. وقتی آدم کتاب را در دست می گیرد یک حس عجیبی دارد. حملش هم که دیگر گفتن ندارد که چقدر راحت است.
این پروسه طولانی مطالعه کتاب امروز به پایان رسید. آخرین بخش از مطالعه، برعکس سری های قبلی در منزل صورت گرفت. اوه، پیرمرد خاص داستان در حالی مرد که... بگذارید لو ندهم. در طول مطالعه بارها قصد کردم به رسم همیشه برای این دو کانال بریده های مورد علاقه ام را بفرستم. چند باری را موفق شدم، اما در مواردی هم از خیرش گذشتم و مطالعه را ادامه دادم. برای همین پیشنهاد می کنم کتاب را بگیرید و بخوانید، بدک نیست. شاید بخش جذابش برای من که خیلی رمان دوست ندارم، تقابل شخصیت سنتی مثل اوه با سبک زندگی امروزی ها بود. چیزی که بعد از مطالعه 1984 و دنیای قشنگ نو، در زندگی خودم، دیگران و کتب مختلف بیشتر توجهم به آن جلب می شود.
پ.ن:
-اوه بارها سعی کرد خودش را بکشد، ولی نشد، شاید اصلا نمی توانست! ولی خوب شد که آن طور تمام شد. وگرنه دید بدم نسبت به رمان ها خیلی عمیق تر می شد.
-با یکی از رفقا درباره وبلاگ صحبت می کردیم. به او گفتم قصد دارم وبلاگ را به دلایل مختلف تعطیل کنم. مخالفت کرد، من هم که برنامه مدونی برای این کار نداشتم، درخواستش را پذیرفتم. هدف از گفتن این ها این بود که اگر می بینید وبلاگ خیلی دیر به دیر به روز می شود، حاصل همان دلایل است؛ به بزرگواریتان ببخشید.
مطلبی که می خوانید مربوط به چند روز پیش است. اگر زمان یا حال و هوایش به الان نمی خورد دیگر متن است و شما و بزرگواریتان:
نمی دانم چرا نسل جدید ورودی های دانشگاه و حتی حاضرین فعلی این طور میانه شان با بسیج شکرآب شده. این اتفاق بارها و بارها موضوع اصلی افکار روزانه ام شده و در یکی از همان حالات، در حالیکه مشهد بودیم و عازم حرم، با سید محمدحسین در رابطه با آن صحبت می کردیم. از طرفی دیگر به خاطر مسائل مربوط به انجمن ورزشی، مکالمه مان کمی رنگ و بوی ورزش هم گرفت. از جمع این دو("بسیج و کار کردن نیروهای انقلابی" و "ورزش و انجمن ورزشی") سید این نتیجه را گرفته بود که درباره کتابی صحبت کند. «سلام بر ابراهیم»! اوایل دوران دانشجویی خیلی اسم این کتاب را می شنیدم و حتی چندین بار خود کتاب را دیده بودم اما به دلایلی اصلا سمتش نرفته بودم. این غربت تا همین چند روز پیش طول کشید. وقتی محرم شد و دنبال یک برنامه مطالعاتی متناسب می گشتم. به یاد محرم پارسال دلم هوای نامیرا(لینک) کرده بود و در کتابخانه دنبالش می گشتم تا دوباره بخوانمش، پیدایش هم کردم، اما در حین جستجو چشمم به سلام بر ابراهیم هم خورد. آن را هم بیرون کشیدم و نهایتا سلام بر ابراهیم قسمتش شد که این روزها در کیفم مهمان باشد. در همان صفحه های ابتدایی هم کتاب چشمه ای از حال و هوای محرم نشان داد:
و حالا کتاب بعدی ای که فکرش در سرم چرخ می خورد، کرشمه خسروانی است. سال ها پیش یک بار سمتش رفتم اما قسمت نشد که تمام شود؛ ببینیم این محرم چه می شود...
پ.ن:بخش زیادی از این مطلب را یک نفس در اتوبوس نوشتم...
مقام سقایت در کربلا از آن عباس است؛ ماه بنی هاشم. در این تردید نیست، اما آنچه شاید تو ندانی این است که شب عاشورا، آب را ما آوردیم. من و سوارم علی اکبر با سی سوار و بیست پیاده دیگر. بانی ماجرا هم علیِ کوچک شد؛ علی اصغر؛ علی دردانه.
من بیرون خیمه ایستاده بودم و صدای گریه او را می شنیدم. گریه اندک اندک تبدیل به ضجه شد و بعد ناله و آرام آرام التماس و تضرع.
ما اسب ها هم برای خودمان نمی گویم آدمیم ولی بالاخره احساس داریم، عاطفه داریم، بی هیچ چیز نیستیم. از گریه های مظلومانه او دل من طوری شکست که اشک به پهنای صورتم شروع به باریدن کرد. خدا خدا می کردم که سوارم از جا برخیزد و داوطلب آوردن آب شود. با خودم گفتم آنچنان او را از سپاه دشمن عبور می دهم که آب در دلش تکان نخورد و گرد و خاشاکی هم بر تنش ننشیند. و هنوز تمامت آرزو بر دلم نگذشته بود که سوارم _علی_ از مقابل دیدگانم گذشت. به وضوح، بی تاب شده بود از گریه برادر کوچک.
از پدر رخصت خواست برای آب آوردن و اشاره کرد به دردانه، که من بیش از این تضرع این کودک را تاب نمی آورم. امام رخصت فرمود، اما سفارش کرد که تنها، نه. لااقل بیست پیاده و سی سوار باید راه را بگشایند و شمشیر ها را مشغول کنند تا دسترسی به شریعه میسر باشد.
سوارم دو مشک را بر دو سوی من آویخت و ما به راه افتادیم. شب، پوششی بود و مستی و غفلت دشمنان، پوششی دیگر. اما حصار شریعه هیچ روزنی برای نفوذ نداشت. سدی چند لایه از آدم بود که اطراف شریعه را بسته بود. همه چیز می باید در نهایت سرعت و چابکی انجام می شد چه اگر دشمن، آن دشمن چندهزار، خبر از واقعه می برد، فقط سم اسب هایش آب شریعه را بر می چید.
ناگهان برق شمشیرها در فضا درخشیدن گرفت و صدای چکاچک آن سکوت شب را در هم شکست. من و سوارم در میانه ی این قافله راه می سپردیم و اولین برخورد شمشیرها در پیش روی قافله بود.
راه بلافاصله باز شد و من سوارم را برق آسا به کناره شریعه رساندم. علی پیاده شد و گلوی مشک ها را به دست آب سپرد و به من اشاره کرد که آب بنوشم. من چشم هایم را به او دوختم و در دل گفتم: "تا تو آب ننوشی من لب تر نمی کنم."
او بند مشک ها را رها کرد تا من بند دلم پاره شود و آمرانه به من چشم دوخت. این نگاه، نگاهی نبود که اطاعت نیاورد. من سر در آب فرو بردم و چشم به او دوختم بی حتی تکان لب و زبان و دهان. اما او کسی نبود که آب نخوردن مرا نفهمد. دست مرطوبش را به سر و چشمم کشید و نگاهش رنگ خواهش گرفت. آنقدر که من خواستم تمام فرات را از سر نگاه او یکجا ببلعم.
مشک ها پر شد بی آنکه او لبی به خواهش آب تر کند. وقتی که بر من نشست و خنکای دو مشک را به پهلوهای عرق کرده ام سپرد، دوباره صدای چکاچک شمشیرها در گوشم پیچید. و من مبهوت از اینکه چگونه در این مدت کوتاه، در نگاه او گم شده بودم که هیچ صدایی را نمی شنیدم و هیچ حضور دیگری را احساس نمی کردم.
آب به سلامت رسید، بی آنکه کمترین خاری بر پای این قافله بخلد. سرخی سم های ما همه از خون دشمن بود. سد آدم ها شکسته بود و خون، زمین را پوشانده بود آنچنان که شتک های آن تا سر و گردن ما خود را بالا می کشید. علی دو مشک را پیش پای امام بر زمین نهاد و در زیر نگاه سرشار از تحسین امام، چیزی گفت که جگر مرا کباب کرد آنچنان که تمام آب های وجودم بخار شد:
- پدر جان! این آب برای هر که تشنه است. بخصوص این برادر کوچک و ... و اگر چیزی باقی ماند من نیز تشنه ام.
آرام بگیر لیلا! من خود از تجدید این خاطره آتش گرفته ام.
گزیده ای از کتاب "پدر ، عشق و پسر" نوشته سید مهدی شجاعی.
پ.ن:
-چقدر دیر این کتاب را خواندم و چه جالب هم سر راهم قرار گرفت...
-برکات محرم، نیامده آمد...
-ارباب صدای قدمت می آید...
-یک سوال: کسی هست این کتاب را نخوانده باشد؟
-بالاجبار: منبع تصویر در پایین عکس خورده بود: فطرس والپیپر fotroswallpaper.mihanblog.ir