97 هم نفس های آخرش را می کشد. یکی دو سالی است به تقلید از بزرگان، در ابتدای سال برای خودم اهدافی را تعیین می کنم. اهداف کلانی که بتوانم یک سال به آن ها فکر کنم و قابلیت عمل، اجرا و جاری بودن در کل سال را داشته باشد. یکی از آن اهداف این بود که در 97 نماز قضا نداشته باشم و اگر هم خدای نکرده پیش آمد، همان روز نماز را قضا کنم و چیزی به سیاهه قبلی اضافه نشود. الحمدلله به این هدف رسیدم و حتی بار گذشته را هم کمی سبک کردم.
به شما هم پیشنهاد می کنم برای سال نوی پیش رو یک یا چند هدف عمده مشخص کنید و کل سال برای آن تلاش کنید و آخر سال وضعیت خود را بسنجید. زندگی بی هدف هر چقدر هم تلاش کنید در جا زدن است. یک جمله ای بود که می گفت زندگی بی هدف مثل این است که در یک اتاق تاریک که دیوارهایش را سیاه رنگ کرده اند، دنبال یک گربه سیاه بگردید!
جهاد دانشگاهی واحد خواجه نصیرالدین طوسی با همکاری نهاد مقام معظم رهبری چهارمحال و بختیاری اقدام به برگزاری مسابقه وبلاگ نویسی قرار دیدار کرده. بنده هم به عنوان یکی از شرکت کننده ها اقدام به تهیه یک وبلاگ کرده ام و تا همین لحظه خروجی مورد نظر این است:
avarezi.blog.ir
با توجه به محدودیت ارسال پست در روز مجبور به تکمیل در روزهای آینده هستم که انشاءالله تا 14 اسفند به مرحله نهایی خواهد رسید. تا 14 ام اسفند منتظر نظرات و پیشنهادات سازنده شما در راستای ارتقای سطح کمی و کیفی وبلاگ هستم و پذیرای ایده های جالب شما هم هستم. با تشکر ;)
سالن مطالعه دانشکده ساعت 7 در را می بندد و باید کوچ کنیم برویم جای دیگر. از آنجایی که بنده راحت نیستم بروم جای دیگر و البته چندی دلیل دیگر، ترجیح می دهم برگردم منزل. با توجه به حجم ترافیک در آن ساعات و ساعت اذان و متراژ پیاده روی ای که دارم ، نزدیک های اذان از جلوی مسجد محل رد می شوم. در آن لحظات زمان کند می شود، همه کائنات به من می نگرند، چشم در چشم تمامی اشیاء در مقابل تصمیم گیری بزرگ و سختی قرار می گیرم که آیا بروم مسجد یا نروم؟ کیفم معمولا خیلی سنگین است و راحت ترم که اگر هم قرار است مسجد بروم ، ابتدا کیف را بگذارم خانه و بعد سبکبال بیایم مسجد. اما آن تردید لعنتی دست از سرم بر نمی دارد. اگر نروم عذاب وجدان. و اگر هم بروم شیطان لامذهب فرو می کند توی مخ که تو به زور و اجبار آمدی و کار اجباری هم خالی است از لذت. اما همین طور که از جلوی مسجد رد می شوم، جوانی را می بینم که در راه رفتن ناتوان است و جلوی در ورودی شبستان ایستاده و می خواهد برود داخل. البته سالها پیش جوان بود. وقتی کودک بودم هم توی هیئت ها می دیدمش. اما الان کمی سپید کرده! خلاصه این صحنه را که می بینم یکهو همه افکار بر باد می روند و این بار فکر حاکم این می شود که : "شرم بر تو"؛ همین! با خودم قرار می گذارم که بروم خانه و اگر شرایط خوب بود برگردم. بحمد الله شرایط خوب بود و وضویی ساختیم و برگشتیم. برای اینکه به نماز برسیم از بین چند مسجد، مسجد نزدیک تر را که مسجد بزرگ محله هم هست را انتخاب کردم. وارد شدم و خیلی بی حاشیه رفتم نشستم در انتظار نماز. شخصی اذان می گفت. عده ای سر صف ها نشسته بودند و تعداد نه چندان کمی هم انتهای مسجد ایستاده بودند. سن بالا ها هم سمت راست مسجد روی نیمکت هایی منتظر بودند. اذان به آخرش رسیده بود که به ذهنم آمد گوشی را در بیاورم و ضبط صدا را روشن کنم. اما خوب آن موقع هم خیلی دیر نبود. ضبط را زدم و گوشی را در دست گرفتم تا صدای فضای کلی ضبط شود. نسبتا گویای شرایط است؛ بشنوید:
خیلی وقت بود به مسجد نیامده بودم و این همهمه خیلی توی ذوق می زد. دوست داشتم ، موقع اذان که موذنی خوش صدا هم اذانگو باشد، همه جا ساکت و فضا معنوی و روحانی باشد. این طور نباشد که از شدت همهمه آدم سردرد بگیرد. اگر هم صدایی می آید ، یک فضایی مانند حرم امام رضا(ع)... جوری که انگار تبدیل به عادت شده؛ حرف زدن قبل نماز و استارت ناگهانی پس از بستن نماز توسط امام جماعت برای اقامه نماز! خلاصه نماز را خواندیم و آمدیم بیرون؛ و در آرزوی روزی هستیم که مسجد، کانونی باشد ایده آل، مأمنی برای لحظات خستگی و در کل آرامش بخش... (یکی باید بیاید خودم را جمع کند بعضی وقتها!)