پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قسمت» ثبت شده است

صبح یک روز پاییزی بود. عزم خرید کرده بودیم. به ماشین رسیدیم، سوییچ را در چرخاندیم و قفل مرکزی کار نکرد! دو اتفاق ممکن بود افتاده باشد. یا دوباره باتری را دزدیده اند و یا دوباره باتری خالی کرده است. کاپوت را بالا دادیم و دیدیم باتری سر جایش است. خوشحال شدیم. نشانگر باتری حکایت از سیاهی و خالی شدن باتری داشت. حالا چه کار کنیم؟ کسی دور و بر نبود تا بخواهیم در هل دادن کمک مان کند. ماشینی هم حضور نداشت که بخواهد برای مان باتری به باتری کند. چاره ای جز هل دادن نداشتیم. دو نفر لاغر بی جان و یک ماشین خسته. این دو لاغر بی جان چندین ماه هم در قرنطینه به سر برده اند و حسابی تنبل شده اند. یک نفر پشت ماشین و دیگری هم یک دستش به فرمان و دست دیگر به ستون ماشین تا در هل دادن مشارکت داشته باشد. مسیر چند متری بین دو ساختمان را چند مرتبه هل دادیم ولی خبری نشد که نشد. من که پشت ماشین بودم، به واسطه دوندگی های شدید و وقفه هایی که ماشین در حال روشن شدن ایجاد می کرد، حسابی رمق از وجودم رفت و در پشت ماشین ولو شدم. سرم گیج می رفت و نفسم به سختی بالا می آمد. در این شرایط سخت نگران ماسکی که باید روی صورتم باشد هم بودم. در همین اثنا، سر و کله یک پرشیای سفید پیدا شد. ماشینش را به ما نزدیک کرد و کابل هایش را آورد و ماشین روشن شد. نای بلند شدن و تشکر کردن را نداشتم و پروسه درخواست، هماهنگی و تشکر را برادرم انجام داد. بعد از حرکت به سمت تعمیرگاه برای شارژ کردن باتری، بوی سوختگی از جلوی ماشین به مشام رسید. در همان لحظه استارت زدن از یکی از سیم ها دودی بلند شده بود و نگران بودیم که نکند دردسر ساز شود. در میانه راه تصمیم گرفتیم سیم را از مدار خارج کنیم تا از سوختن کامل جلوگیری شود. نمی دانستیم با جدا کردن سیم چه اتفاقی خواهد افتاد. پذیرفتیم که این کار را انجام دهیم و ریسکش را هم بپذیریم. جدا کردن سیم بدترین اتفاق را رقم زد: ماشین خاموش شد! جایی بودیم که از نظر بدی موقعیت، کم از جای قبلی نداشت. با دنده خلاص هر چقدر که می شد از مسیر باتری سازی را طی کردیم تا به چهارراه منتهی به باتری سازی رسیدیم. از چهارراه تا باتری سازی 200، 300 متری راه سربالایی بود و دیگر با دنده خلاص نمی شد کاری کرد. باتری را جدا کردیم و با یک ماشین گذری به باتری سازی منتقلش کردیم. تاکسی گذری که استیصال ما را دید، خیلی دلش نیامد بخشی از رنج ها را تسکین دهد و برای 200 متر 2000 تومان پول گرفت و اسمش را دشت گذاشت. باتری سنگین بود و در محدوده باتری سازی هم ماشین گذری سخت گیر می آمد. نمی دانم چرا چنین فکری به ذهنمان رسید، ولی تصمیم گرفتیم آرام آرام ماشین را تا باتری سازی هل بدهیم. در چند مرحله با چند استراحت جلو رفتیم. در وسط مسیر یک نفر پرسید چه شده و یک اظهار نظری فنی هم کرد! در آخرین بخش مسیر یک نیسان آبی از پشت غرش کنان نزدیک می شد. زد روی ترمز، یکی از سرنشین ها پیاده شد و آمد پشت ماشین و با نفس تازه اش چند متر پایانی را کمک کرد و ماشین بالاخره به باتری سازی رسید. از او تشکر کردیم و سوار ماشینش شد و رفت. باتری سازی باتری را تا حدی که ماشین را روشن کرد شارژ کرده بود و یک نگاهی به ماشین کرد و یک فیوز را عوض کرد و گفت بروید. آن روز خیلی خسته شدیم. تا آخر روز خستگی و حالت غش کردگی صبح را داشتم.

یکی دو ماه بعد که امروز باشد، باید می رفتم برای سوییچ ماشین دیگری، باتری قرصی می حریدم. الکتریکی یکی دو کوچه فاصله داشت و حوصله بیرون آوردن ماشین را نداشتم و تصمیم گرفتم پیاده بروم. از طرفی خیلی خوابم می آمد و گفتم بروم بیرون تا سرمای هوا به صورتم بخورد بلکه از این تنبلی و خواب آلودگی کمی کاسته شود، پس مصمم شدم که پیاده بروم. از کوچه پشتی رفتم. یک کوچه را که طی کردم، دیدم یک پژوی 405 کنار خیابان در تاریکی شب خراب شده است و یک نفر پشت فرمان و یک نفر هم پشت ماشین است و با مشقت فراوان در حال هل دادن هستند. من سمت مقابل کوچه بودم. سرعتم را کم کردم و یک نگاه به آن سوی کوچه انداختم. مردد بودم که بروم کمک یا نه. سرم را پایین انداختم و به مسیرم ادامه دادم. دوباره سرم را بالا انداختم و به آن سمت خیابان نگاه انداختم. وقتی طرف به زبان آمد و خواهش کرد تردید را کنار گذاشتم و برای کمک عرض خیابان را طی کردم. پس از دو سه مرحله هل دادن ماشینشان روشن شد و من هم راهم را کشیدم و رفتم دنبال کارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۸:۵۵
محمد حسن شهبازی
به یک ماژیک سی‌دی احتیاج داشتم. چون در هفته پیش رو قصد داشتم برای انجام کارهای اداری به دانشکده بروم، گفتم که از پیرمرد لوازم‌التحریر فروشی که مغازه‌ای در‌ زیرزمین داشت خرید کنم یا نهایتا از لوازم التحریری کنار پل سیدخندان چون جنس‌های خوبی دارد. روز موعود فرا رسید و پس از انجام کارهایم وقتی داشتیم از دانشکده خارج می‌شدیم به دوستم امیرحسین گفتم تا تو بروی سمت موتور من هم یک دقیقه بروم، یک ماژیک بخرم و بیایم؛ اما امیرحسین گفت با هم برویم. وقتی به مغازه نزدیک شدیم دیدم حاجی رفته است و جایش را به یک فروشگاه چاپ روی لیوان و پیکسل و... داده. دیگر رویم نشد بگویم بیا برویم سراغ آن یکی مغازه. امیرحسین گفت از مغازه‌ای که روبروی محل کار است بگیر. حالا که دیدم مغازه حاجی تعطیل شده، دلیلی وجود نداشت از آن‌جا خرید نکنم. وقتی رسیدیم رفتم و داخل شدم. بر خلاف اکثر فروشگاه‌های لوازم‌التحریر و دفاتر فنی و... که نمی‌توان آزادانه در آن جولان داد و به دلیل تنوع بالای اجناس به راحتی یک جنس را انتخاب کرد بسیار بزرگ و خلوت بود. مرد نسبتا جوانی نشسته بود و پس از سلام من جواب گرمی داد. پرسیدم ماژیک سی‌دی دارید؟ گفت بله ولی فقط قرمز مانده. به دردم نمی‌خورد ولی قیمتش را پرسیدم. ۲ تومن بیشتر قیمت نداشت اما به کارم نمی‌آمد. نمی‌دانم چرا اما به سمت تنها ماژیک توی جعبه حرکت کردم. همان جا که بودم کمی چرخیدم و بقیه اجناس چیده شده را که هم تنوع و هم تعدادشان کم بود از نظر گذراندم؛ تشکر کردم و خارج شدم. با این احتساب مغازه سومین جایی بود که قصد خرید از آن را کرده بودم ولی توفیقی حاصل نشده بود. 
    امروز صبح کمی دیرتر از خانه بیرون زدم. مثل روزهای قبل وارد پایانه اتوبوسرانی شدم و سوار اتوبوس خالی اول خط شدم. چند روز بود که می‌خواستم ماژیک را بخرم و کلک کاری که داشتم را بکنم. یادم آمد در بازارچه نزدیک پایانه، یک لوازم‌التحریری بزرگ هست. گوشی را در آوردم و اپلیکیشن اتوبوس TehranBus را به سرعت باز کردم تا ببینم چند دقیقه دیگر حرکت می‌کند. بعد از چند ثانیه عدد ۵ روی صفحه ظاهر شد. سریع کیف و وسایلم را برداشتم و به حالت نصفه نیمه به سمت بازارچه دویدم. فروشگاه باز شده بود و خالی هم بود. کمی به نفس نفس افتاده بودم. سعی کردم کوتاه کوتاه صحبت کنم تا فروشنده متوجه این حالت من نشود که بعد با خود بگوید چرا این ساعت صبح یک نفر باید نفس نفس‌زنان وارد مغازه لوازم التحریری شود. مثل مورد قبلی پرسیدم ماژیک سی‌دی دارید؟ با توجه به تصویر مغازه جواب سوالم واضح بود. دیوارهای دور تا دور مغازه، ویترین های شیشه‌ای موازی با آن‌ها که فضای فروشنده را از مشتری جدا می‌کرد پر از جنس بود. اجناس داخل ویترین چسبیده به درب‌های شیشه‌ای نشکن مغازه را هم باید اضافه کرد. در جواب سوالم یک بله مطمئن گفت و در ادامه پرسید چه رنگی؟ سریعا جواب دادم مشکی. ماژیک مشکی را آورد و دو سر آن را بر روی کاغذ امتحان کرد. برای این که وقت بیشتر تلف نشود، در همین حین پرسیدم چند و فروشنده جواب داد: ۴ تومن. یک پنجی از جیبم در آوردم و دو عدد پانصدی پس گرفتم. ماژیک را در جیب کاپشن گذاشتم و به سرعت به سمت اتوبوس بازگشتم. کمی بعد هم اتوبوس حرکت کرد و این گونه سیب داستان خرید یک ماژیک سی‌دی چرخ خورد و چرخ خورد تا برسد به صبح سه‌شنبه و بازارچه محل و فروش ۴ تومنی اول صبح مغازه لوازم التحریری.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۷
محمد حسن شهبازی