شانزده سالش بود که تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و وارد مدرسه ی طالبیه ی تبریز شد، که یک جور مدرسه ی علوم دینی بود. محمدحسین همان سال های اول، وقتی تازه به صرف و نحو رسیده بودند، از چیزهایی که می خواند دل سرد شد. وقتی دل سرد شد، دیگر توی مغزش هم نمی رفت. کج دار و مریز مدرسه می رفت و کج دار و مریز درس می خواند. یک روز وقتی در نحو به «سیوطی» رسیده بودند، استاد از آن ها امتحان گرفت و او رد شد. وقتی کاغذش را می گرفت، استاد بدون این که او را نگاه کند، گفت «پسر جان! وقت خودت و من را ضایع کردی.» محمدحسین سرخ شد. کاغذ را پشتش قایم کرد و از مدرسه آمد بیرون. از خودش بدش می آمد. همین را تکرار می کرد. نمی توانست آرام بگیرد یا برود بنشیند خانه. از وسط یکی از کوچه ها برگشت و رفت. رفت بیرون شهر. شاید توی همان تپه هایی که همه شان سبز بودند، و بعد ها گفت که آن جا «به عملی مشغول شد. » وقتی برگشت شهر، دوباره رفت سراغ درس و مدرسه، و خواند. طوری می خواند که انگار دنیا به آخر رسیده. به قول خودش «با هر خودکشی ای که بود» می خواند و حل می کرد و می نوشت. تا آخر همین طور بود و تا آخر، تا وقتی زنده بود، برای کسی نگفت آن روزها ، آن گوشه ی دور از شهر، به چه عملی مشغول بوده. جواب همه ی آن هایی که پرسیده بودند هم یک چیز بود: «عنایت خداوندی دامین گیرم شد و عوضم کرد.»
پ.ن:
-یه مطلب برای اونایی که خیلی خسته ن؛ گیر کردن، بی انگیزه ن!
-این آقایی که صحبت کردیم ، «علامه محمدحسین طباطبایی» بودن.
و تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...
منبع: کتاب «سید محمدحسین طباطبایی» - انتشارات روایت فتح