شاید دوباره همان حماقت های اوایل کارشناسی را تکرار کردم. احتمالا یک نوع حماقت ذاتی که اگر کنترلش نکنم دایم گند به بار میآورد. در اوایل کارشناسی به این صورت عمل میکرد که همه را مثل دوست واقعی و خویشاوند حقیقی میدیدم. البته نباید همه تقصیر ها را هم گردن خودم بیاندازم. بدون شک مدرسه و سیاست های دبیرستان در رخدادهای دوران کارشناسی موثر بود. این که به ما نگفتند بعد از این که از مدرسه بیرون رفتی، گرگ ها در لباس گوسفند کمین کرده اند. همه جا هستند، کف خیابان، در دانشگاه، در کوچه پس کوچه های تنگ و جاهایی که اصلا فکرش را هم نمیکنی. و ما توسط این گوسفندان دریده شدیم؛ نه یکبار، بلکه چندین بار. و اشتباه دوم همین بود. ما پند نمیگرفتیم، چون باورش سخت بود. میگفتیم: «شاید این یک داده پرت است.» چرا بقیه گوسفندان را به خاطر این گرگ در لباس گوسفند باید سر ببریم؟ اما گوسفند پشت گوسفند، همه گرگ بودند.
حالا دوباره از یک گوسفند فریب خورده ام. دوباره بعد از دوری از گوسفندها، یادم رفت که هر لبخند و هر معصومیت نهفته در چشمها گواه گوسفند بودن نیست. وقتی دوباره با چند تا از اینها مواجه شدم، بنای مهربانی، برادری و خویشاوندی گذاشتم و دوباره از همان ناحیه گزیده شدم. داستانش این است که در مورد یکی از پروسه های اداری دانشگاه به کسی که حس میکردم به شدت نیاز به کمک دارد، تجربههایم را عینا منتقل کردم. در حالی که هنوز کار خودم انجام نشده بود و وابسته به اما و اگرهای متعدد بود، از هیچگونه انتقال اطلاعاتی مضایقه نمیکردم. هر چقدر که من بیشتر اطلاعات میدادم، معصومیت چشمهای گوسفند روبرویم بیشتر و بیشتر میشد. میگفت من خیلی بدبختم، هیچ کاری برای آن کار اداری نکردم. فوقش روز آخر در بدترین شرایط کارم را حل میکنند و با بدبختی هایش میسازم. و هر چه بیشتر میگفت من هم بیشتر سعی میکردم کمکش کنم که لااقل کمی کمتر اذیت شود.
اما تا کی میشود پنجه های گرگی را پنهان کرد؟ بالاخره که روزی دمش بیرون خواهد زد. آن روز فهمیدم از من برای کار اداری هم پیگیر تر است و زودتر اقدام کرده و حالا بر سر ظرفیتهای باقیمانده، با تمام راهنماییهایی که خودم در اختیارش گذاشتم، پنجه در پنجه من انداخته و میخواهد موقعیتی که قرار است به من برسد را از چنگم در بیاورد.
کی میخواهم عبرت بگیرم، خدا میداند!