پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

نگاه رو به جلو؛ اما اسیر در گذشته

پرباز

پرواز را به خاطر بسپار؛ پرنده مردنی‌ست...
فروغ فرخزاد

بایگانی
آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ختم ۲۰۱۵» ثبت شده است

می خواستم بروم خیابان وزرا. طبق معمول قبل از رفتن جستجو کردم و به سادگی پیدا شد. از دانشکده هم مسیرش هموار بود. با بی آر تی تا انتهای مسیر_ یعنی ایستگاه بیهقی _ می روم و مابقی را هم پای پیاده. شب بود و برف و بارانِ قاطی تازه شروع به بارش کرده بودند. وقتی رسیدیم آخرین نفری بودم که از اتوبوس پیاده شدم. این طور وقت ها عجله مردم برایم جالب است. هوا واقعا سرد بود. تا رسیدم جی پی اس را علم کردم و یک جستجوی کوچک انجام دادم تا ببینم کجا هستم و به کجا باید بروم. بعد از مسیریابی اولیه به سمت میدان حرکت کردم و پادساعت گرد در حاشیه میدان چرخیدم تا به سر خیابان مورد نظرم برسم. در میانه راه دوباره یکی از این سارقان مسلح به سیخ و آدامس را دیدم که تازه داشت شروع می کرد. ایستادم و شروع کردم گیر دادن که نکن. معمولا اول خیلی جدی نمی گیرند اما وقتی خیلی پاپی می شود دست بر می دارند و از آنجا می روند.( احتمالا مسیر بعدی شان صندوق سر چند کوچه آن طرف تر باشد). ولی این یکی از من هم سیریش تر بود. چهره اش هم شاداب تر از اکثر این ها بود که به یک ذره مال مددجویان کمیته امداد هم رحم نمی کنند. آخر سر بازی مان برد-برد تمام شد. نتوانستم جلویش را بگیرم که چیزی بر ندارد ولی همین که فضا را برایش کمی ناامن کردم که بداند شهر بی صاحب نیست،‌آن هم دقیقا دور میدان آرژانتین میان آن همه نور و رفت و آمد،‌یک نوع پیروزی به حساب می آید. آرزو بر جوانان عیب نیست و آرزو می کنم بعد از من یک نفر دیگری به این کار ادامه داده باشد. بگذریم. مسیرم را ادامه دادم و به سر خیابانی رسیدم. اگر اشتباه نکنم بخارست بود، یا همان احمد قصیر خودمان. من دنبال خیابان وزرا می گشتم. از طرفی گرسنه هم بودم. همین طور که احمد قصیر را پایین می رفتم یک سوپرمارکت دیدم و رفتم داخل. از آن جایی که سرماخورده ها خیلی قدرت انتخاب ندارند و بهتر است دنبال چیزی باشند که در جهت بهبود حالشان باشد، از میان گزینه های موجود دنت موزی را انتخاب کردم تا شیر و موزش کمی به حالم کمک کند(یا لااقل ضرر نزند). خیلی زود تمام شد و آشغالش را در سطل یکی دو کوچه جلوتر انداختم. از میان فرعی ها به سمت خیابان وزرا می رفتم و گهگاهی هم دنبال تابلویی می گشتم که این خیابان را پیدا کنم و خیلی دست به جی پی اس نباشم. کمی گذشت و خبری نشد. به ناچار جی پی اس را درآوردم و چک کردم و دیدم ای دل غافل. مشغول دور شدن از خیابان بودم.دوباره مجبور شدم مسیر طی شده را برگردم. ترجیح دادم به جی پی اس که جواب درستی از آن نگرفته بودم اعتماد نکنم. حرف های شهرداری را ملاک قرار دادم و خوب و بجا هم سخن گفته بود. تقریبا مسیر را پیدا کرده بودم که به یک سوژه جالبی بر خوردم.
یک بنده خدایی به رحمت خدا رفته بود. به رسم همیشگی مراسم ختمی برگزار شده بود. دم در مثل سایر مراسم ها تعدادی دسته گل بود و صاحبان عزا هم جلوی در ایستاده بودند، منتها کمی متفاوت. خدمتتان عرض می کنم چرا. اگر اشتباه نکنم یکی هم آن جلو سیگار می کشید. از بیرون داخل معلوم بود. همه تنگاتنگ نشسته بودند. از فضای داخل مراسم خیلی اطلاع نداشتم که چه می گفتند و چه می شنیدند. چند قدمی که از جلوی آنجا رد شدم گردنم به سمت مراسم جالبشان خم بود تا گذشتم و به مسیر ادامه دادم. اما چرا؟  
چون که آن جا یک کافه بود. احتمالا بجای فاتحه که در ختم ها پشت سر هم می خوانیم و هدیه به روح درگذشته می کنیم تا خدای رحیم درباره معفرت آن مرحوم تصمیم بگیرد ابنجا سیگار بابد آتش به آتش شود و دودش را به هیچ وجه حبس نکنند تا مرده مورد نظر در فضای دود آلودی که در بزرخ ایجاد شده بپیچد به بازی و یکهو از لای در بهشت بپرد تو و خودش را مشغول خوردن میوه های بهشتی کند تا تابلو نشود تازه آمده. البته شرکت کنندگان محترم باید توجه کنند که سیگارهای خوش بو بکشند، چون که اگر بهمن و از این سیگار های خز و خیل بکشند و تازه درگذشته مذکور بوی ناجور سیگار بدهد، باز هم لو می رود. بهترین گزینه همان کاپیتان بلک معروف است تا اگر کسی گیر داد که این چه بوییست که می دهی، سریع بگوید ادکلن زدم.خلاصه فضایی بود که باید می دیدید. یک شانس هم اگر باقی مانده بود تا یک حالی به آن بنده خدا می دادند را نیز با سیگار ها دود کردند رفت هوا.
پ.ن ها:
-البته من ندیدم کسی داخل سیگار بکشد. فقط خیال بود و کمی شیطنت 
-راستی فهمیدید چرا جلوی ثر امکان لولیدن(ببخشید چیز بهتری پیدا نکردم) بانوان و آقایان در هم فراهم می شود. چون کافه ها یک در بیشتر ندارند و معمولا آن در کوچک است.
-البته این که ریا نکردند خودش پوئن مثبتی است اما ای کاش بزرگان فامیل پیش دستی می کردند و آن شانس را زنده می کردند...

والسلام
(پایان یافته در ۲۶ آذر، ساعت ۲۱:۴۶، اتوبوس در راه منزل)
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۶
محمد حسن شهبازی