فشار وظایف و برنامه ها چنان مضاعف شده که فرصت نشستن و فکر کردن و سر و کله زدن با کلمات را که منجر به انتشار یک مطلب می شود. گرفته است. واقعا دلم می خواهد یک هفته بروم یک نقطه ای دور از هیاهوی این شهر و پا روی پا بیاندازم و به مواردی فکر کنم که فکر کردنشان نه تنها انرژی نمی گیرد بلکه انرژی آفرین است. بگذریم، فقط می خواستم حال این روزها را برایتان بازگو کنم. فی الحال الان اینقدر وقت تنگ است که حساب کردم درآوردن لپتاپ و حواشی روشن شدنش صرف نمی کند و بهتر است با گوشی پست بگذارم...
اما بعد...
اصل موضوع: دیشب که به خانه باز می گشتم، کمی دیرتر از همیشه بود. امانتی یک بنده خدایی را که ساکن شرق تهران بود به دستش رسانده بودم و مستقیم عزم غرب کرده بودم. بماند که ناوگان حمل و نقل عمومی (اتوبوسرانی منظور است) دیشب چقدر به ما حرص داد ولی نهایتا وقتی به نزدیکی های منزل رسیدم، مجبور شدم بخش پایانی را هم پیاده بروم. سکوت و تنهایی این تکه نهایی متفاوت است از سایر سکوت ها و تنهایی های شهر. خیابان عریضی را تصور کنید. نیمه تاریک. شهرداری چراغهایش را به هر دلیلی که خودش می داند هنوز به اینجا نکشیده. سمت چپ پایانه اتوبوس هاست که در این ساعت شب خاموش و سرد پراکنده به خواب رفته اند و سمت راست در ارتفاعی پایین تر از سطح خیابان در فاصله ای چند متری، تعدادی باغ رستوران تازه وقت گل مشتریشان رسیده است. هوا همان بوی روستاهای بکر را می دهد و آسمان تقریبا به همان شفافی است. برای اثبات بکر بودن فضا همین بس که گاهی سگ های ولگرد را می بینی که مثل همان روستاها در خیابان پرسه می زنند بی آن که به حریمت تعرضی کنند. خلاصه در همین فضا بودم و یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم. من بودم و دنیای اشیای بی جان و خدا. یاد قیامت افتادم و پهنه بی کران و حساب و کتاب. حس خاصی بود. بعید می دانم ترس بوده باشد. شاید چیزی از جنس درک ابهت بیرون و یا کوچکی خود و درون.
فقط حیف که گهگاه این ماشین های ۲۴ساعت رژه رو، با تایرهایشان از وسط جریان افکارم عبور می کردند...
پ.ن: راستی آیا می شود ماشین را از زندگی بیرون راند؟ حتی برای چند ساعت؟