داستان از جایی شروع می شود که استاد، در وبلاگشان فراخوان کوهپیمایی منتشر می کنند. من هم چند هفته ای است عزمم را جزم کرده ام که تا هوا گرم است، هر چقدر جا دارد کوه بروم و کوپن کوهپیمایی سالم را مصرف کنم. 2 هفته برنامه با موفقیت اجرا شد و با همراهی رفقای هم دانشگاهی کلکچال و شیرپلا را سیر کردیم که گزارش مبسوطش را با کلیک بر روی اسم هر کدام می توانید بخوانید. در صدد اجرای برنامه سوم هم بودیم، اما مسافرت دو تن از پای کار ترین رفقا، برنامه را لغو و به زمان دیگری موکول کرد. اما انگار قسمت بوده که این آخر هفته هر طور که شده من بالای کوه باشم. بدین صورت که استاد و سایر دوستان، قرار گذاشته اند پنج شنبه بند عیش را برای بار دوم صعود کنند. کوه زیاد نرفته ام، اما کم هم نرفته ام. راستش اسم بند عیش را تا بحال نشنیده بودم. پس از اعلام آمادگی، مرا در گروه 26 نفری در پیامرسان بله که مختص هماهنگی برنامه های کوهپیمایی بود، اضافه کردند. چند روز قبل از برنامه درباره این قله و ویژگی هایش صحبت می کردند. ظاهرا در گذشته نه چندان دور به این قله صعود کرده اند و حالا برای بار دوم از یک یال دیگر قصد صعود داشتند. یکی[آقا مهدی] می گفت که بخش عمده مسیر کوهپیمایی صاف و هموار است، به جز بخش آخرش که تمام آن صافی ها را جبران می کند. استاد اما در جوابش می گفت پیاز داغ ماجرا را زیاد نکن و از این حرف ها. اگر تا آخر این مطلب بخوانید احتمالا خواهید فهمید که حق با کدامیک بوده؛ استاد یا آقا مهدی. پیشتر گفتم که اسم بند عیش را نشنیده بودم. این ناشناخته بودن، بر خلاف اکثر ندانستن ها برایم جالب بود. جالب تر اینکه این قله بسیار نزدیک منزل ماست و مجبور نیستم کیلومتر ها از دل شهر سفر کنم و تازه برسم به ابتدای مسیر. یکی از سوالاتی که همیشه گوشه ذهنم بوده اما به آن اهمیت نمی دادم همین بود. چرا همه برنامه های کوهپیمایی در کوه های شرق شهر برگزار می شود؟ دارآباد، دربند و درکه! سال هاست هر کس کوه بخواهد برود، انتخابش از بین این هاست. در این مدت که جواب آن سوال کذا را نمی دانستم، با خودم فکر می کردم که لابد کوه های غرب تهران، همین هایی که در طول عبور از منزل به سمت دانشگاه و یا برگشت و یا حتی کوه های نزدیک خانه که هر روز صبح از پنجره به داخل خانه سرک می کشند، غیر قابل صعودند. لابد بسیار صعب العبورند و چیزی به نام مسیر پاکوب وجود ندارد. اما الان قرار است یکی از آن ها را پاگشا کنم و کمی هیجان زده ام. یعنی می شود وقتی به پایین کوه می رسیم، یک ربع بعد خانه باشم؟
چند ساعت قبل از سرپرست برنامه و مسئول هماهنگی پرسیدم برای خوراکی چه بیاورم؟ گفت بگذار تعدادمان مشخص شود بعداً در گروه می گویم. تعداد اعضا کمی دیر مشخص شد. وقتی تعداد را دیدم که دیگر فرصت نشد بروم خوردنی های لازم را تهیه کنم. شب هم دیر به خانه رسیدم و فقط توانستم 7 عدد تخم مرغ که در یخچال بود را همراه ببرم. یعنی برای هر نفر کمتر از 2 عدد. این کوه علاوه بر ویژگی «اولین بار صعود» یک اولینِ دیگر هم داشت. ساعت 4 صبح قرار شد استاد زحمت بکشند و دنبال بنده هم بیایند. «اولین کوه 4 صبحی». تا بحال این ساعت به قصد کوه بیرون نزده بودم. کمی دیر کردم و نهایتا با تاخیری حدودا 15 دقیقه ای سوار ماشین استاد شدیم و به سمت محل قرار با سایر اعضا حرکت کردیم. اندکی طول کشید تا در آن تاریکی و خلوتی کم نظیر سحرگاه یکدیگر را پیدا کنیم.
چند دقیقه بعد، ماشین ها در خط مقدم وسایل نقلیه و تا جایی که میشد پیشروی کرد، پارک شده بودند. زیرانداز را انداختیم و نماز را به نوبت خواندیم. آسمان هنوز تاریک بود، اما سطح شهر را چراغ های پرنور پوشانده بودند. حتی کمی پایین تر از جایی که ما ایستاده بودیم، آتشی بزرگ برپا بود و ماشینهای آتش نشانی مشغول آتش خواری. انگار بعضی از آنها هم اهل کله پاچه صبح خروسخوانند.
پس از تبادل نظر کوتاهِ «بند عیش ۲ ایها» درباره اینکه شروع مسیر دقیقا از کجاست، بالاخره حرکت آغاز شد. قسمت ابتدایی مسیر پر بود از نخاله های ساختمانی. حتی این نخاله ها در بخش هایی از مسیر به حدی زیاد بودند که راه بسته شده بود. سر یکی از این دوراهی ها مردد شدیم که از راه باز برویم یا با گذر از سد نخالهها مسیر مستقیم را ادامه بدهیم. در همان لحظه یک گروه سه نفره در حال نزدیک شدن به همان نقطه بودند. تصمیم بر این شد که از آنها راه اصلی را بپرسیم. یک مرد مسن در جلوی گروه ایستاده بود و دو نفر دیگر که جوان تر بودند پشت سر او در حال حرکت. جواب سوالمان مسیر بدون مانع بود. یک راه پیچ دار که با شیب به سمت بالا میرفت. پس از آنها ما هم پشت سرشان حرکت کردیم. پس از کمی بالا رفتن، به منطقه ای رسیدیم که برآیند نیروهای جلوبرنده و عقب کشنده صفر بود. هر چه تلاش می کردم بالا بروم بعد از یکی دو قدم، جاذبه با کمک سنگریزه های زیر پا، به عقب هلم میداد. ۳ نفر دیگرِ گروه بالا رفته بودند و منتظر من بودند. مدام هم به من روحیه میدادند اما نمیدانم چرا موفق به صعود نمیشدم. شاید کمبود خواب و شاید هم گرسنگی عجیب سحرگاهی ناتوانم کرده بود. ناگفته نماند، دیشب هم بخاطر هندوانه و شیرینی زیادی که در هیئت خوردیم، نتوانستم شام بخورم. چاره ای نبود. تا ابد که نمیشد آن جا ماند. باید کمی ریسک میکردم و با جهش به سمت بالا این قسمت سخت را پشت سر میگذاشتم. همین کار را هم کردم. منتها فقط بخش جهشش را و متاسفانه نشد که قسمت سخت را پشت سر بگذارم. هر قدر که نیرو صرف کرده بودم حالا داشت تلافی میکرد و به پایین هلم میداد. چاره ای نیافتم جز این که از دستانم کمک بگیرم تا این سقوط متوقف شود. همان جا سنگریزه هایی تیز در دستم فرو رفت و ۵ نقطه قرمز روی دست راستم پدیدار شد که هم اکنون و در حالیکه مشغول نوشتن این متن هستم هنوز این ۵ نقطه باقی است. دستانم خاکی بود و سوزش کمی حس میکردم. هنوز ذهنم از این معرکه فارغ نشده بود که بخواهم ببینم چه شده. به هر ضرب و زوری که شد [و به گمانم] آخر سر با کمک سرپرست گروه، این چند متر را رد کردم و به زمین صاف رسیدیم. همان جا ایستادیم و از سرپرست ۲ عدد خرما گرفتم تا هم مقداری این گرسنگی فروکش کند و هم کمی انرژی بگیرم. چالش بعدی رد شدن از همان زمین صاف بود. زمینی پر از درختچه های نه چندان بلند که از لابلایشان صدای پارس سگ ها و رد شدنشان شنیده می شد. انگار در واپسین ساعات شب، وقت بازی گوشیشان است و دو تا دو تا با تمام توان دنبال هم میدوند و با هم کشتی میگیرند. اگر میدانستند این بازیشان چقدر روح و روان ما را آزار میدهد شاید هیچ وقت این کار را نمیکردند. شاید هم اصلا این بازی گوشی نیست و قضیه کاملا جدی است، وارد جایی شده ایم که نبایدً این فرضیه وقتی بیشتر قوت گرفت که جلوتر محوطه های فنس کشی شده ای را دیدیم که سگی جلوی آن ایستاده بود و کل مدت زمان عبور ما پارس کرد و وقتی رفتیم دوباره خزید پشت فنس ها. به قدر وسع و توان خودمان را مجهز به سلاح کرده بودیم و هر کس چند سنگ در دستانش داشت. به قدر کافی که از آنها دور میشدیم هر کس سنگ هایش را رها میکرد. من اما آخرین نفری بودم که سلاحم را زمین گذاشتم. حالا پس از این همه صعود ما در اراضی دانشگاه آزاد واحد علوم تحقیقات بودیم. سرپرست میگفت این که چیزی نیست، یک دانشکدهشان آن بالاست و با انگشتش ساختمانی بزرگ در بالای تپه سمت راستمان نشان میداد. احتمالا اگر میرفتیم بالای بام آن ساختمان سرپرست یک ساختمانی را در بالای تپه سمت راستمان نشان میداد و میگفت این دانشکده فلان است. و سمت راست آن تپه ی دیگری که رویش دانشکده بهمان و ...؛ دانشگاه آزاد است دیگر. آزادش گذاشته اند و هر جا خواسته دانشگاه زده. اما میان ساختمان های متعددش هر چه گشتم آبی یافت نشد که دستان خاکی و خونی ام را بشویم. از گروه جدا شدم تا بلکه یک سرویس بهداشتی و یا شیر آبی پیدا کنم، اما دریغ. آب را بسته و سگها را گشاده بودند. دست خالی به سمت گروه برگشتم و مسیر را ادامه دادیم. چند دقیقه ای طول کشید که به دروازه دانشگاه برسیم. دو میله زرشکی که به نظر میآمد اینجا آخرین جایی بوده که دانشگاه دستش رسیده؛ فعلا! بعد از آن ولی دیگر کوه خدا بود. سنگی و خاکی. همین طور که جلو میرفتیم خورشید هم بالا میآمد و رفته رفته هوا روشن میشد. این ویژگی بینظیر کوهپیمایی سحرگاهی است که بعد از کلی راه رفتن، تازه آسمان کمی روشن میشود و هنوز خبری از تابش آفتاب نیست. ناگفته نماند که ابرها هم در تلطیف هوا بی تاثیر نبودند. من هنوز دنبال آب بودم. از دانشگاه که آبی گرم نشد، منتظر رودهای خدا بودم. اما انگار دانشگاه آزاد بیتقصیر است. کوه خشکتر است از آنچه که انتظار داشتم. مسیر رودها مشخص است، اما خشکِ خشک. پس از چند دقیقه آبراه کوچکی پیدا میکنم و با کمی سختی خودم را به لبه آب میرسانم و با اندک آبِ عبوری دست هایم را میشویم. سریع به جمع اساتید باز میگردم و مسیر را ادامه میدهیم. کمی سخت است که دیر به دیر استراحت میکنند، اما به نظرم بهتر است. استراحت های طولانی و مکرر در کوهپیمایی های قبلی را به اندازه کافی تجربه کرده ام و میدانم نهایتا ضررشان به سودشان میچربد و بیشتر از انرژی، تنبلی تزریق میکنند. برای همین حرفی در این باره نمیزنم و سعی میکنم تابع گروه باشم. چند باری فقط ایستادم که یا کمی آب بنوشم یا دوباره از سرپرست خرما بگیرم. پیشروی همین طور ادامه داشت تا در بخشی از مسیر متوجه شدیم یکی از اعضای گروه نیست. مسیر مستقیم مشخص بود و جز آن به نظر نمیرسید کسی راه دیگری را انتخاب کند. اما بیراهه ای در سمت چپ مسیر، بذر تردید را که نکند از اینجا رفته باشد بارور کرده بود. در نقطه ای ایستادیم تا تصمیم بگیریم چه باید کرد. قرار شد من در همان نقطه بمانم، استاد به جلو حرکت کند و سرپرست هم همین مسیر را برگردد و بیراهه را بررسی کند. بدم هم نیامد از ماموریتم. همان جا روی سکویی که جلویش مرداب کوچکی بود نشستم. ارتفاع سکو زیاد بود و پایم به زمین نمیرسید و این کشش و شیب اندک سکو بیشتر اذیت میکرد تا کمک! با طمانینه و آرامش پایم را به زمین رساندم و برگشتم و روی زمین نشستم. خیلی طول نکشید که هر دو نفر برگشتند اما دست خالی. نمیشد به استراحتم ادامه میدادم و باید بلند میشدم تا گزینه بعدی اجرا شود. بررسی جدی تر دوراهی کار بعدی بود که زود به این نتیجه رسیدیم که احتمالش خیلی خیلی کم است عضو جدا شده آن جا باشد. فقط پارس کردن مداوم سگها کمی شک برانگیز بود که نکند خبری باشد. نکند مثل آن سکانس پایتخت ۲ که سگ با دزدیدن کفش بابا پنجعلی، نقی و ارسطو را بالای سر شکارچی سقوط کرده در چاه کشانده بود و باقی ماجرا. اما سریع سرم را از افکار هالیوودی خالی کردم. قرار شد با این پیش فرض که دوست استاد با سرعت بیشتری از ما جلو افتاده، همان مسیر اصلی را ادامه بدهیم. و درست فرض کرده بودیم. پس از چند دقیقه دوباره گروه کامل شده بود و ادامه صعود. من کمی خسته شده بودم و حالا سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. آیا قرار است تا قله برویم؟ اوایل این سوال فقط در ذهنم وول میخورد و در آنجا حبس شده بود. اما بالاخره راه خروج را پیدا کرد و به زبان آوردم که: «آیا قرار است تا قله برویم؟» به گمانم چند بار با چند رویکرد متفاوت سوال را مطرح کردم ولی هیچ یک از دفعات جواب متقن و واضحی دریافت نکردم. از این پاسخ که «قله آن جاست و خیلی راهی نیست» فقط این را میتوانستم برداشت کنم که هدف قله است. البته با صعود به قله مشکلی نداشتم. بلکه این گونه مواقع به یاد لحظات سخت برگشت میافتم که چگونه با بدن خسته، زیر تیغ تیز آفتاب و با ذخیره کم و یا حتی تمام شده آب باید مسیر را برگشت. امیدم بعد از خدا به همنوردان بود که آن ها مانع این صعود شوند. اما اتفاقی افتاد که دیگر نیازی به هیچ کدام از این ها نشد.
مقصد بعدی که قرار بود در آنجا توقف کنیم چشمه ای فعال و سرسبز بود که در بند عیش ۱، هنگام برگشت به آن رسیده بودند. در یک دو راهی متوقف شده بودیم و داشتند مثل لحظه شروع کوهپیمایی در آرا مضاربه میکردند که باید مسیر مستقیم را برویم یا از فرعی سمت راست بالا برویم. خودمانیم؛ هر توقفی مطلوب من بود. اگر میدانستم چشمه چه داستان هایی دارد، خیلی بیشتر استراحت میکردم. شاید اصلا میگفتم: «کافی است، برگردیم.»
در راه چشمه، خاک حاشیه بخشی از مسیر سست شد و پای استاد لغزید. مثل هر کس دیگر که سریع دست هایش را حائل میکند که کمتر آسیب ببیند، استاد هم دست هایش را پایین آورد تا از سقوط جلوگیری کند، درست مثل من. اما گاهی خدا میخواهد دست من روی سنگریزه فرود بیاید و نهایتش چهار، پنج نقطه کوچک خونریزی حاصلش باشد، گاهی هم میخواهد که دست استاد روی یک بوته پر از خار فرود بیاید. دیدنش هم دردناک بود، چه برسد به حس کردنش. حالا سرپرست مشغول در آوردن دانه به دانه خارها بود.
در آن نقطه مسیر چشمه را نمیدانستیم و نیاز به مشورت دوباره بود. اما مشغول استخراج خارها بودند و شرایط طوری نبود که بشود استاد و سرپرست در این مورد با هم صحبت کنند. من اما سرم خلوت بود. قرار شد تپه وسط مسیر را بالا بروم و ببینم آیا چشمه را می بینم یا خیر. شیبش کمی زیاد بود. برای همین با سرعتی ملایم و تنها در حال پیشروی بودم. پس از دقایقی یکی دیگر از اعضای گروه هم با فاصله مشغول بالا آمدن بود. دو طرف این مسیر دره بود که دره سمت چپ به دلیل عبور آب، سرسبزتر به نظر می آمد. اما هر چه بالا میرفتم چیزی که قیافه اش به چشمه بخورد نمیدیدم. در حین این ماموریت در پایین مسیر اتفاقاتی افتاده بود که من از آن بی خبر بودم. ظاهراً قرار شده بود یک نفر مسیر دره سمت راست را هم بررسی کند. اما حالا خیلی گذشته بود و خبری از آن شخص نبود. دقایق زیادی با دوست و همکار استاد داخل گودالی که روی مسیر وسط قرار داشت نشسته بودیم تا ببینیم آیا خبری میشود یا خیر. با فریاد زدن از سرپرست سعی می کردیم از آخرین وضعیت مطلع شویم. پس از گذشت مدت زمانی طولانی، تپه را به نقطه اولیه بازگشتیم. هر مسیر را دست کم ۲ بار گشتیم و لحظه به لحظه ناامیدتر می شدیم...
سرتان را درد نیاورم. پس از تلاش های مکرر جوینده یابنده شد و دوباره گروه کامل شد. استاد ما پس از عبور از دره به چشمه رسیده بود. در لحظه ای که در کمال ناامیدی ایشان را دیدم، در پوست خود نمیگنجیدم. سریع عزم برگشتن کردم و در راه هم با فریاد این خبر خوب را به سرپرست دادم. سعی کردم نفر چهارم را هم که در آن لحظه مشغول جستجوی دره راستی بود، باخبر کنم. ولی هر چه فریاد زدم صدایم نرسید. انگار دره سمت راست عایق صوتی بود. در راه برگشت سرپرست به من گفت به آن ها بگویم برگردند. ولی نشد که دوباره مسیر طی شده را بالا بروم و این پیام را به آن ها برسانم. در نتیجه برگشتن را ادامه دادم. به پایین تپه که رسیدم ماوقع را شرح دادم. پس از تحمل دقایقی سخت، پرفشار و پراسترس، به مدت ۱۰ دقیقه به همراه سرپرست یک چرت مشت و تکرارنشدنی زدیم.
در حین این که خواب بودم سرپرست رفته بود که دو نفر دیگر را برگرداند. وقتی بیدار شدم، صدای صحبتشان را که به ما نزدیک میشدند شنیدم. سرپرست به این که چرا وقتی آن بالا بودم نگفتم برگردند پایین مدام انتقاد میکرد. نشسته بود روی لبه یکی از استخرهای آب و قلب دومش را سپرده بود به آب، برای همین از جایم بلند شدم و به طرف صدا رفتم. خودم را نشان دادم تا سریع تر پیدایمان کنند. با آمدن آن ها بالاخره وقت خوردن تخم مرغ ها فرا رسیده بود. بار سنگین سرپرست که بخش قابل توجهی از آن را گاز، کپسول، تابه و... تشکیل میداد بالاخره به کار آمد و جایتان خالی در ساعت ۹ و خرده ای نیمرو به سرآشپزی سرپرست را زدیم به بدن. این صبحانه بدون دسر هم نبود. پسته های سرپرست و آلوهای ارگانیک استاد را هم پشت بند نیمرو خوردیم و پس از استراحتی کوتاه، برگشت را شروع کردیم.
در مسیر برگشت وقتی دوباره به دانشگاه رسیدیم باز شده بود و در زندگی این فرصت دست داد که آب دانشگاه آزاد را هم بخوریم. از کجا؟ از آبخوری کنار سالن پینگ پونگ و اسکواش. یک شیرموز هم مهمان همکار استاد شدیم و سرپرست در اقدامی فداکارانه بنده را تا منزل رساند و بار دیگر ثابت کرد که چقدر شایسته این عنوان است.
پ.ن ها:
- میخواستم قله نرویم؛ این طور شد!
- آن بخش عملیات جستجو پتانسیل یک پست جداگانه و شاید یک فیلم را داشت. طولانی شدن پروسه نوشتن مطلب و یک سری معذوریت های دیگر مانع پرداخت بیشتر شد.
- در حین صعود، یک شاخه نسبتا صاف که شکسته بود را پیدا کردم. اضافاتش را شکاندم و یک چوب دستی بلند از توی آن در آمد. به دوستانی که قصد همسفری با بنده در یک برنامه کوهپیمایی را دارند، توصیه می شود اگر در شرایطی نیاز به چوب دستی داشتند، درخواستشان را کامل بگویند. مثلا اگر می خواهند چوب را به آن ها بدهم بگویند: «چوبت را بده» و اگر قصد دارند با چوب کمکشان کنم، بگویند: «با چوب مرا بالا بکش!». همین تعارف ها و عدم شفافیت در کلام داشت به قیمت جان یکی تمام می شد. خلاصه از ما گفتن!
- این برنامه مربوط به اواخر تیرماه بود.