نمیدانم چهطور با تو آشنا شدم. تنها چیزی که از دیدار اول یادم میآید، حالت درازکش تو بین دو ساختمان و آن گلوله های پشمالوی زیرت است. میترسیدم به تو نزدیک شوم. تصورم این بود که اگر بیش از حد به تو نزدیک شوم، خیلی اتفاق خطرناکی بیفتد. برای همین همیشه فاصله را با تو حفظ میکردم. من خب همیشه تو را دوست داشتهام ولی همزمان هم از تو ترسیدهام. همان روزهای اول آشنایی دلم به حال تو سوخت و یک ران مرغ خام برایت هدیه آوردم. در روزهای بعد دیدم بقیه هم دوست دارند به تو محبت کنند. یکی ظرف آب آورده بود و یکی هم مقداری استخوان برایت ریخته بود. اول فکر می کردم خانوادهای هشت نفره هستید ولی بعدا فهمیدم هفت نفرید. نمیدانم شاید تولهها را اشتباه شمرده بودم و شاید هم بلایی سر یکی از آنها آمده بود. هر چه بود خانواده گرمی داشتید و اوضاعتان خوب به نظر میرسید. کار هر روزت شیر دادن به تولهها بود و چند ساعتی را هم استراحت میکردی و البته به دنبال غذای خودت هم میرفتی.
چند روز از تو دور بودم، تا اینکه از اطرافیان خبر بدی شنیدم. میگفتند یک روز صداهای عجیبی از تو به گوش رسید. پارس کردن نبود. انگار زوزه میکشیدی. انگار ناله سر میدادی. منشأ این ناله ها را که بررسی کردند، فهمیدند تولهها غیبشان زده است. آیا یک از خدا بیخبر آمده تولهها را برداشته و فرار کرده و پای شهرداری در میان است؟ هر چه هست، داغ بدی بر دل آن سگ گذاشته است. من که یک انسان بودم و صرفا دقایقی با تو گذران وقت کرده بودم و حتی نالههایت را نشنیدم جگرم کباب شد و دوست داشتم انتقامت را بگیرم. روزیدهنده تو چه خواهد کرد؟
دیگر صدای تولههایت که روزهای اول قبل این که چشمشان باز شود و تو را ببینند، فقط تو را بو میکردند و طالب شیر بودند نمیآید. دیگر بچههای محل که عصرها با تو و تولهها بازی میکردند، این دور و بر پیدایشان نمیشود. دیگر تو بین دو ساختمان دراز نمیکشی تا از تولهها مراقبت کنی. الان شاید نالهکنان سر به بیابان های دوردست از اینجا گذاشتهای و هر از گاهی قطره اشکی از چشمانت پایین میآید. امیدوارم سگها حافظه قویای نداشته باشند و خیلی زود از این خاطره گذر کنی و در این افسردگی غوطهور نشوی.
پ.ن: اگر پای شهرداری یا شخص دیگری با این نیت وسط باشد که بخواهد جلوی رشد جمعیت سگ های ولگرد را بگیرد، باید قبل از زایمان جلوی این کار را میگرفت و سگ ها را عقیم میکرد.